۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

روی زمین نشسته‌یم و داریم لازانیا می‌خوریم. یک دفعه دست‌ش را می‌گذارد روی پای باباش که می‌خواد همین الان برود بیرون.
وسط راه باباش دست‌ش را آرام می‌گیرد.
دست‌ش را درمی‌آورد و به‌ش نگاه می‌کند. به بابا نگاه می‌کند. به دست‌ش نگاه می‌کند. سرش کج می‌شود.
با آن یکی دست ته مانده‌های گوشت و نخود فرنگی را از روی دست‌ش برمی‌دارد و می‌گذارد کنارش.
همه اینها در سکوت اتفاق می‌افتد.
بابا می‌زند روی پیشانی‌ش و شرمنده سرش را پایین می‌ندازد.

۱۳۹۰ دی ۸, پنجشنبه

دو سه روزی هست که شلوارهاش را خودش می‌پوشد، یعنی نمی‌گذارد من دست بزنم. خودش می‌پوشد، البته اغلب برعکس و تانصفه؛ زورش نمی‌رسد تا کمر بکشد بالا!
لباس‌هاش را هم خودش انتخاب می‌کند. لباس‌هاش را توی یک کشوی پایین گذاشتم که خودش دست‌ش به‌ش می‌رسد. هر وقت می‌خواهیم بیرون برویم لباس‌های مورد علاقه‌ش را می‌آورد که بپوشد. فقط به من نشان می‌دهد که اعلام کند چی انتخاب کرده، بعد می‌رود دور از من یک جایی می‌شیند و شروع می‌کند به کشتی گرفتن با لباس‌ها.
دیروز یه شلوار قهوه‌ای با یک بلوز راه راه سورمه‌ای و زرشکی به‌ش پوشاندم. بعد رفته سر لباس‌هاش یک شلوار مشکی شبیه شلوار جین با یک پیراهن بنفش آستین کوتاه آورده است برای خودش. لباس‌های قبلی را درآوردیم و بر اساس میل خانوم لباس‌هاش را عوض کردیم.

۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه

من دارم از آشپزخانه می‌آیم بیرون. قمقه آب‌ش را پرت می‌کند روی زمین. می‌افتد روی پای من. خم می‌شوم و می‌گویم آخ!
می‌آید دست‌ش را می‌گذارد روی پیشانی‌م و می‌مالد. بعد دو تا دست‌ش را می‌ندازد دور گردن‌م و بغل‌م می‌کند.

۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

باباش بستنی می‌خورد و چند تا سرقاشق هم به دخترک می‌دهد. بعد می‌پرد به ظرف آب‌ش که روی پله‌هاست اشاره می‌کند که به‌ش بدهم. آب را که می‌گیرد، می‌رود طرف باباش و آب را به طرف او می‌گیرد. او می‌گوید متشکرم اما من تشنه نیستم. دوباره اصرار می‌کند. بابا می‌گوید خودت بخور که تشنه‌ای.
آب را می‌گیرد و قلپ قلپ تند تند می‌خورد؛ خیلی تشنه بوده است.

۱۳۹۰ آذر ۲۳, چهارشنبه

آینه


دوستان کانادایی‌ای داریم که هر هفته شب‌های جمعه یا شنبه با هم هستیم. چون ما دخترک را داریم هر هفته دیدارمان خانه ماست تا ددخترمان برای بازی کردن و خوابیدن راحت باشد. یک هفته ما شام درست می‌کنیم و یک هفته اون‌ها شام درست می‌کنند و با خودشان می‌آورند. تا به حال خیلی از کارهای اولین بارش را پیش این‌ها انجام داده است.
هفته قبل پیش همین دوستان، چنگال دست‌ش گرفت و با دقت و آرامش همه غذاش را با چنگال گذاشت توی دهن‌ش و خورد. (همیشه با دست غذا می‌خورد)
این هفته وقتی داشتیم شام می‌خوردیم، دستمال را گرفتم جلوی دهن‌م و آرام چند بار روی لب‌هام فشار دادم که یعنی لب‌م رو دارم تمیز می‌کنم. از نوع نگاه‌ش فهمیدم که دستگاه ضبط صوت وتصویر را روشن کرده است. یک دستمال هم دادم دست‌ش، زل زده بود به من و دقیقا با حرکات من، آرام دستمال رو روی لب‌هاش فشار می‌داد. ا
انگار داشتم توی آینه دهن‌م را تمیز می‌کردم!

۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

دیشب خواب‌ش را می‌بینم که دارد درباره گرایش‌های چپ در عمل‌کرد خداوند اظهارنظر می‌کند!
هی توی خواب فکر می‌کنم ای بابا! تو دیگه از کجا می‌دونی جنبش چپ چیه؟ آخه بچه پانزده ماهه! هان؟

۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

پدرخوانده

چند وقت پیش فیلم مستندی دیدم درباره زبان بدن. توی فیلم با مثال آوردن حالت‌های بدنی سیاست‌مداران تفسیر می‌کرد که هر کدام از این حالات و ژست‌ها چه معانی پنهانی دارند. مثلا یکی‌ش این بود که جورج بوش همیشه توی دیدارهای رسمی‌ش دست‌ش را می‌گذارد پشت مهمان‌ش و چند باز آرام می‌زند به پشت طرف مقابل؛ این معناش حمایت و در عین حال اعلام قدرت و بزرگ‌تر بودن از طرف مقابل است.
مدتی است هر وقت خانوم زیبا رو بغل می‌کنم، دست‌ش را که می‌ندازد دور شانه‌م، چند بار هم آرام تِپ تِپ می‌زند به پشت‌م.

۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه

وقتی دخترک خودش را از شیر گرفت


نه ماهه که شد، تصمیم گرفتم توی یازده ماهگی از شیر بگیرم‌ش. چون توی دوازده ماهگی‌ش قرار بود که شروع کند مهدکودک برود و من برگردم سر کار و زندگی‌م و خانه را عوض کنیم و فکر کردم این‌ها همه‌ش برای یک بچه یک ساله شاید زیاد باشد. دست کم یازده ماهگی از شیر بگیرم‌ش که دیگر مهدکودک هم می‌رود به سختی نیفتد و به شیر نخوردن عادت کند.
نتوانستم این کار را بکنم؛ به دلایلی چند که یکی از مهم‌ترین‌هاش این بود که خودم از شیردادن لذت بی‌اندازه‌ای می‌بردم و ارتباط عاطفی-بدنی‌مان خیلی خوب بود. ولی همه‌ش توی ذهن‌م با خودم درگیر بودم که کی و چه‌طوری و با چه شیوه‌ای باید شیرندادن را شروع کنم.
همین طوری ادامه پیدا کرد تا همین چند روز پیش که سیزده ماه و نیمه شد. یک روز که سرما خورده بود و حال‌ش خوب نبود و بعد از شام‌ش موقع خواب شیر خورد، همه چیزهایی را که از بعد از ظهر خورده بود، بالا آورد.

دیگر طرف سینه نیامد و شیر نخواست! الان دقیقا چهار شبانه‌روز است که حتی نیم‌نگاهی هم به شیر نکرده است. آن‌قدر رفتارش عادی است که انگار هیچ‌وقت شیر نخورده است.
گاهی از تسلط و استقلال بی‌حد این موجود یک‌ساله به زندگی شخصی خودش و خواسته‌هاش احساس شگفت‌زدگی همراه با ترس دارم. یعنی واقعا یک آدم یک ساله این‌قدر توانایی دارد که خودش، خودش را از شیر بگیرد؟

گفته بودم چند وقت پیش که تصمیم گرفته بودم یک مهدکودک گروهی بفرستم‌ش، شب خواب‌ش را دیدم که به من گفت من را آنجا نبر؟



۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

چند ماه داشتم فکر می‌کردم که حالا چه‌طوری مهدکودک و حالا کجا و حالا پیش کی و حالا چه‌جوری و حالا دل‌تنگی و حالااحساس گناه و چه و چه و چه.
روز اول از ساعت 7.30 صبح رفت. ساعت دو بعدازظهر رفتم دنبال‌ش، در حالی سه بار زنگ زده بودم که مطمئن باشم حال‌ش خوب است.
داشت با دو تا بچه دیگر با اسباب‌بازی بازی می‌کرد. صداش کردم، من را که دید، لب‌خند زد و دوباره سرش را برگرداند طرف بچه‌ها و مشغول بازی شد.
اصلا من را دید؟
باید اعتراف کنم که ته دل‌م خوش‌حال نبودم که این‌قدر آن‌جا را دوست داشت.
بعد چند روز که گذشت، با احساس آزادی‌یی که بعد از یک سال خانه‌نشینی مطلق سخت به مذاق‌م خوش‌مزه می‌آمد، دل‌م قرص شد که مهدکودک‌ش را دوست دارد.
حالا عصرهای بعد از مهد، به هر دومان بیش‌تر از قبل خوش می‌گذرد با هم. به وضوح بیش‌تر از قبل باهاش بازی می‌کنم و بیش‌تر از قبل با هم می‌خندیم.
نمی‌دانستم خودم هم به اندازه او و بلکه هم بیش‌تر، به این احساس آزادی نیاز دارم. 

۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه

ماچ

دخترک مریض است و نمی‌تواند برود مهدکودک. من نمی‌توانم پیش‌ش بمانم و باید بروم دانشگاه.
باباش سر کار نمی‌رود و ترجیح می‌دهد یک روز کامل را با دخترش سر کند.
می‌بردش کتاب‌خانه. می‌گوید دخترک همه‌ش دنبال بچه‌های دیگر توی کتاب‌خانه در حال غش و ضعف بوده است و همه‌ش می‌خواسته برود با آنها بازی کند.
می‌گویم باید دقت کند که بچه مریض نرود بچه‌های دیگر را تاچ (touch) کند، چون بچه‌ها زود از هم سرماخوردگی می‌گیرند.
می‌گوید رفته است توی کتاب‌خانه دست‌هاش را از هم باز کرده و یک پسرک بزرگ‌تر از خودش را محکم بغل کرده و بعد دوتایی با هم خورده‌ند زمین.
می‌گوید ای بابا! این دختر ما کارش از «تاچ» گذشته است و به «ماچ» رسیده است.

۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

شیر

من چه‌طور باید تو را از شیر بگیرم؟ چه‌طور باید خودم را راضی کنم تا از این لذت بی‌مثال محروم بشوم؟
عاشقانه‌ترین ارتباط‌م با تو وقت شیردادن است.
من این پیوستگی تن‌به‌تن با این آدم را دوست دارم؛ سخت.

۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

این سرکار خانوم 73 سانتی من چند روزی است که دیگر خودش راه می‌رود و غذا که می‌خورد یک لقمه توی دهن خودش و یک لقمه توی دهن من می‌گذارد. گاهی هم لقمه‌ی توی دهن خودش را با دندان جلویی‌هاش نصف می‌کند و ادامه‌ش را می‌گذارد توی دهن من.

۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

دوست‌م گفت که دوست دارم باز هم بچه داشته باشم؟ گفتم: تو که می‌دانی من دوست دارم پنج تا بچه داشته باشم. گفت آره، همیشه این را به‌ش گفته‌ام. اما می‌خواهد بداند الان که دخترم دارد یک‌ساله می‌شود باز هم به بچه بعدی فکر می‌کنم؟
گفتم البته بچه‌«های» بعدی.
بعله. من دوست دارم پنج تا بچه داشته باشم، با خودمان بشویم هفت تا. یک خانواده پر جمعیت متشکل از آدم‌های متفاوت و در عین حال متحد را دوست دارم. مادرشدن تجربه نابی است که به نظرم هیچ‎یک از تجربه‌های دیگر زندگی به این اندازه همه‌جانبه، به این اندازه بنیادین و به این اندازه عمیق نیست. من اگر بتوانم در فرصتی که برای زندگی‌کردن در این دنیا دارم، چند بار چنین تجربه فوق عادی‌یی داشته باشم، حتما آدم خوش‌بختی خواهم بود.
اما با این خواسته، مساله بسیار مهمی در تعارض قرار می‌گیرد؛ تعارض‌ش از این‌جاست که من خانوم خانه نیستم؛ این‌که کار من خانه‌نشینی و صبح تا شب شستن و رُفتن و پختن و برق‌انداختن نیست. برای من مهم است که زندگی شخصی خودم را هم داشته باشم؛ به معنای اینکه آرزوهای کاملا شخصی خودم را محقق کنم و به دنبال رشد و پیشرفت خودم هم باشم.
اما سوال و دغدغه ذهنی من این است که چرا باید دقیقا سن باروری زن‌ها در سنینی باشد که به طور معمول اگر کسی به دنبال پیشرفت‌های شغلی و اجتماعی باشد، باید دقیقا در همان سنین روی خودش سرمایه‌گذاری کند. من الان سی‌ساله‌م و تا به حال هزار جا و در هزار کار بپربپر کرده‌م. حالا دقیقا دارم احساس می‌کنم کم‌کم به پختگی‌یی رسیده‌م که وقت سرمایه‌گذاری همه‌جانبه برای پیشرفت‌های شغلی و شخصی فراهم شده است. اگر واقعا بخواهم پنج تا بچه داشته باشم و حتی با فرض اینکه تا روز به دنیاآمدن بچه هم به کارهای دیگر مشغول باشم، اما هر بچه دست کم یک سال کار تمام‌وقت بیست‌وچهار ساعته است. این یعنی این‌که در یک موقعیت ایده‌آل (البته نه چندان منطقی) دست کم پنج سال از زندگی‌م را باید تمام-وقت صرف بچه‌ها بکنم. این یعنی این‌که من تقریبا 37-38 ساله می‌شوم، بدون این‌که هیچ کار مهمی برای خود خودم انجام داده باشم.
بعد توی سی‌وهشت سالگی در حالی که پنج تا بچه قد و نیم‌قد دارم باید در بازار رقابت با کسانی بیفتم که دست کم ده سالی از من جلوتر هستند. در حالی که هر روز برای پنج آدمی‌زاده دیگر نگران‌م و مشغول‌م و مسئولیت دارم.

نمی‌دانم این تعارض را چه‌طور می‌شود حل کرد؟ یکی از دلایل مهمی که زن‌ها در طول تاریخ به لحاظ فعالیت‌های اجتماعی عقب افتاده‌ند، همین بچه‌داری زن‌ها و هم‌پوشانی سنین باروری با سنین سرمایه‌‌‌گذاری روی پیشرفت‌های شخصی است.
یکی از راه‌حل‌ها برای این مورد، فرزندخواندگی است. این البته مسئله پیچیده‌یی است که حل کردن‌ش چندان سرراست و ساده نیست و شاید بشود بخشی از عمر زن را در قسمت مربوط به زایمان و فرایندهای پس از آن، با این روش صرفه‌جویی کرد اما از بخش نگرانی و دغدغه و احساس مسئولیت چیزی کم نمی‌کند. راه‌حل دیگر مثلا داشتن پرستار تمام‌وقت برای بچه‌هاست که حتی توی خانه خود آدم هم زندگی کند. البته مطمئن نیستم در آن صورت، وقتی که آدم درگیر «جزئیات» رابطه با بچه‌هایش نباشد، آیا واقعا ازحضور آنها به اندازه‌ای که همه جزئیات را بداند لذت خواهد برد یا نه و اینکه اگر کس دیگری قرار است رابطه نزدیک‌تری با بچه‌ها داشته باشد، اساسا فلسفه این‌که آدم بچه بیش‌تری داشته باشد که بخواهد بدهد دست کس دیگری که تربیت و بزرگ‌شان کند، چیست؟
به راه‌ل‌های دیگر هم فکر میکنم. اما هنوز نه توانسته‌م به بچه‌ی کمتر رضایت بدهم و نه به فراموش‌کردن آرزوهای شخصی و پیشرفت‌های شغلی خودم.

۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

مشارکت در تصمیم‌گیری‌های کلان

من و مرد دست‌هامان را گذاشته‌ایم زیر چانه‌مان، روی زمین دراز کشیده‌ایم و به کاغذی خیره شده‌ایم که داریم اولویت‌های زندگی را روی آن می‌نویسیم و با هم بحث می‌کنیم و بعضی جملات رو پس و پیش می‌کنیم.
بعد این سرکار جوجه خانوم چاهار دست و پا خودش را به ما می‌رساند، سرش را بین سر ما دو تا جا می‌کند و با دقت به کاغذ زیر دست‌مان خیره می‌شود. هر از چندگاهی هم سر از روی کاغذ برمی‌دارد و یک نگاه به دهن ما می‌کند و دوباره روی کاغذ خیره می‌شود. بلند بلند می‌خندم و می‌گویم: دخترجون این صحنه را تا آخر عمرم یادم نمی‌رود.

۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

گشت ارشاد

کافی است ببیند من و مرد در حال بوس یا بغل هستیم، اول نگاه ثابتی می‌کند، بعد خنده‌ای می‌کند و پهن و عریض و طولانی و کمی هم گردن‌ش را کج می‌کند انگار که دارد تمرکز می‌گیرد بهتر رصد کند.
بعد اگر ما هم فقط نگاه‌ش کنیم، می‌زند به فاز شکایت و ادای گریه درآوردن و دست‌هاش را تکان دادن که من‌م بازی‌م.
بعد ما می‌کشیم‌ش طرف خودمان و دخترک را جوری می‌گذاریم توی بغل‌مان که وسط بغل ما دو تا باشد.
دیگر بیش‌تر بوس‌ها سهم آن وسطی می‌شود. ولی ما دو تا خوش‌بخت‌تر و راضی‌تریم همه بوس‌هامان را به صورت و گردن و دست و پاهای دخترک‌مان پرتاب کنیم. 

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

راه رفتن

دیروز پا شد. من و مرد و صندلی در فاصله‌های متفاوتی از او بودیم. صندلی از ما دو تا به‌ش نزدیک‌تر شد. چهار قدم تند برداشت و خودش را به صندلی رساند و ایستاد.
ما جیغ و خنده و تشویق و داد و بی‌داد؛ او هم طبق معمول، لب‌خند آرام و نگاه با طمأنینه به ما.

۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

دو روز است که هر چیزی می‌خواهد انگشت اشاره‌ش را می‌گیرد طرف‌ش.
به هر طرف هم که بچرخانم‌ش، انگشت‌ش را به همان سمت نگه می‌دارد؛ بی‌سروصدا و داد و بی‌داد و در کمال آرامش و صبر انگشت اشاره‌ش را آن‌قدر به سمت چیز دل‌خواه‌ش نگه می‌دارد که بگیردش.

۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه

سِرتق

روی زمین دراز کشیده‌م و دارم تایپ می‌کنم. بدو بدو چاهار دست و پا خودش را به من می‌رساند و می‌نشیند روی کی‌بورد لپ‌تاپ و سعی می‌کند صفحه را بیاورد پایین و ببندد.
دست‌م را به مانیتور می‌گیرم که نتواند ببنددش.
نگاه‌ش می‌کنم. فاصله صورت‌هامون یک وجب هم نیست.
مستقیم توی چشم‌هام خیره می‌شود.
چشم از روی‌ش برنمی‌دارم و می‌خواهم به‌ش بفهمانم کی‌بورد لپ‌تاپ صندلی اختصاصی این خانوم یازده ماهه نیست.
سرش را می‌آورد جلو و پیشانی‌‍ش را می‌چسباند به پیشانی من؛ درحالی که چشم از توی چشم‌های من برنمی‌دارد.
چشم‌تو‌چشم و پیشانی‌تو‌پیشانی چند لحظه‌ای به هم خیره می‌شویم.
من را از رو می‌برد؛ از خنده ولو می‌شوم روی زمین.
من اصلا می‌توانم بچه تربیت کنم یعنی؟!

۱۳۹۰ مرداد ۸, شنبه

فوران عشق

عاشقانه‌ترین کارش این است که با دو تا دست‌هاش دو طرف صورت منو بگیرد و لب‌ها و لپ‌هام را تف‌مالی کند.

۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه

تازگی‌ها یاد گرفته وقتی توی بغل است، پاهاش را می‌ندازه دور کمر آدم.
آی کیف وافر می‌دهد...

۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

متشکرم که با آن دو تا دندان و دو تا نصفه‌دندان‌ت این‌قدر با شیفتگی و لذت به مسواک زدن من نگاه می‌کردی و شلوارم را می‌کشیدی که مسواک را از من بگیری.

۱۳۹۰ مرداد ۴, سه‌شنبه

یازده ماهگی

از امروز که دقیقا یازده ماهه شد، هر بار که کلمه‌های "مامان"، "بابا"، "به‌به"، "اوه‌" و مثل اینها را گفتیم، تکرار کرد.
قبل‌ترها از هر چند بار، یک بارش را تکرار می‌کرد.
امروز از بس "بابا"، "بابا" کرد، باباش را برد آسمان هفتم و جایی آن‌ورتر حتی.

۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

سیاست‌مدار

وقتی کاری می‌کند که نباید بکند، نگاه‌ش می‌کنم؛ بی‌حرف و بی‌لب‌خند.
مثلا بلند شده و دست‌هاش را گرفته به موهای من تا تعادل خودش را حفظ کند و من دردم می‌آید.
نگاه‌ش می‌کنم. به روبرو خیره می‌شود؛ درحالی‌که مثلا صورت‌ش بیش از بیست سانت از صورت من فاصله ندارد.
اصلا به من نگاه نمی‌کند. همان‌طور که به روبرو خیره شده است، دارد با خودش با جدیت حرف می‌زند.
من همچنان ساکت و صامت نگاه‌ش می‌کنم.
بعد از چند لحظه احساس می‌کنم خودش فهمیده است و دیگر بس است.
به محض اینکه فکر می‌کنم باید دوباره مهربان باشم، نگاه‌ش را از روبرو می‌ندازه روی صورت من. می‌خندد و خودش را پرت می‌کند توی بغل‌م.

۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

خوش‌بختی مطلق

وقت خواب‌ش است. اول روی تخت ما با هم بازی می‌کنیم و می‌خندیدم.
بازی کردن و خندیدن قبل از خواب، تکنیک من به جای کتاب خواندن و قصه گفتن است!
احساس می‌کنم کم‌کم دارد خسته می‌شود. چشم‌هام را می‌بندم تا او هم بخوابد.
می‌آید سرش را می‌گذارد روی بالش کنار سر من؛ دست‌ش را هم می‌ندازد دور گردن‌م.

مگر می‌توانم چشم‌م را بسته نگه دارم؟ دوباره شروع به پیچیدن درهم و غش و ضعف رفتن می‌کنیم.

۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

سلسله‌مراتب

خواب دیده‌م که نورانی شده‌م.
مرد می‌گوید: من فکر می‌کردم این بچه پیامبر است؛ از بس که از روز دنیا آمدن‌ش هی می‌خواست چیزی به ما بگوید. حالا کم‌کم مادرش دارد ادعای پیامبری می‌کند.
گفتم: اگر فکر می‌کردی بچه پیامبر است، باید حالا فکر کنی آن کسی که این بچه را زاییده، پس چیه.
گفت: اوه، اوه! همین‌طوری پیش بروید که الان مادر تو باید ادعای خدایی کند.

۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه

عریان‌م کنی، می‌ترسم

دارد روی زمین بازی می‌کند. روبروش نشستم و نگاه‌ش می‌کنم.
به چشم‌هام نگاه می‌کند؛ چشم‌هاش را تنگ می‌کند، کمی سرش را رو به جلو خم می‌کند و عمیق می‌شود توی چشم‌هام.
جوری نگاه‌م می‌کند که انگار دارد از سوراخ کلید، داخل خانه را می‌بیند...
می‌ترسم جای قصر رویاهاش، خانه خانم هاویشام ببیند.
شکلک درمی‌آورم، حواس‌ش را پرت کنم.
چشم‌ش را از روی سوراخ کلید برمی‌دارد و می‌خندد.

۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه

درد

من و دخترک توی هال بودیم.
مرد تو اتاق بود؛ اتاقی که معمولا سه‌تایی با هم توش بازی می‌کنیم. می‌خواست درس بخواند.
دخترک چاهار دست و پا از هال رفت به سمت اتاق.
یک لحظه دیدم نیست. رفتم بیاورم‌ش تا مرد کارش را بکند.
تا برسم به آنجا، شنیدم که دارد می‌کوبد به در بسته.
رسیدم. دیدم‌ش؛
ایستاده بود. دست چپ‌ش را گذاشته بود روی در. سرش پایین بود و با دست راست داشت به در می‌کوبید. سرش پایین بود. سرش را پایین انداخته بود. صحنه، ویران‌کننده بود.
پریدم بغل‌ش کنم.
در کسری از ثانیه بغض‌ش ترکید. هم‌چنان به در می‌کوبید. گریه عمیق‌ش، یکی از بدترین گریه‌هایی بود که تا حالا ازش دیده‌م.
محکم بغل‌ش کردم و به خودم فشارش دادم.
احساس ناامنی کرده بود.
احساس بی‌پناهی کرده بود.
احساس تلخ و عمیق بی‌پناهی، از شیوه گریه‌کردن‌ش معلوم بود.
چه‌قدر گریه‌ش شبیه گریه‌های من بود.

۱۳۹۰ تیر ۱۷, جمعه

برابری

دست‌هاش را می‌گذارد روی شانه‌های من و از جاش بلند می‌شود.
آن دو تا دست‌های کوچولو را روی دو تا شانه من.
من نشسته و او ایستاده؛ چشم‌درچشم می‌شویم.

۱۳۹۰ تیر ۱۵, چهارشنبه

چشماتو وا کن

ساعت از یک و نیم نصفه شب گذشته است و ما از خانه دوستی می‌آییم.
من رانندگی می‌کنم و مرد عقب کنار صندلی دخترک نشسته است.
کم‌کم بیدار شده است و گریه می‌کند. لالایی براش می‌خوانم.
خیابان‌ها کاملا خلوت است و جاده‌ها پهن شده‌اند.
کم‌کم می‌بینم که خودم از بالا دارم به زنی نگاه می‌کنم که رانندگی می‌کند اما حواس‌ش به جاده و ماشین نیست و زنی را می‌بینم که لالایی می‌خواند و صداها آن‌چنان در درون‌ش صدا می‌کنند که انگار از روز ازل این لالایی با گِل او سرشته شده است.
خودم را می‌بینم که هیچ‌کدام ازاین‌ها نیستم و دارم از فاصله به زنی نگاه می‌کنم که نه حواس‌ش به جاده است و نه به لالایی؛ اما دارد رانندگی می‌کند و از درون‌ش لالایی می‌خواند.
به زن نگاه می‌کنم. فاصله دارم از او. انگار یکی به جای او حواس‌ش هم به جاده است و هم به لالایی.
خودش کجاست؟ 
شاید دارد از بالا خودش را زیر نظر می‌گیرد.
تا برسیم خانه دارم به او نگاه می‌کنم؛ 
جاده از صدای لالایی زن پهن‌تر می‌شود.

۱۳۹۰ تیر ۱۳, دوشنبه

وقتی که خواب است

چه چیزی در این عالم زیباتر از یک فرشته کوچک است، در حالی‌که به پهلوی راست خوابیده و دست چپ‌ش به آرامی روی ران کوچک‌ش جا خوش کرده است؟ فرشته‌ای که لباس سفید تن‌ش است و ملافه سفید گل‌گلی‌ش از کمر تا پاهاش را پوشانده است و پاهای چاقالوی خوشمزه‌ش از زیر ملافه بیرون افتاده است و انگار که آرامش همه عالم ریخته در پلک‌های بسته‌ش و دهان نیمه‌بازش.
آن دست کوچک روی ران پا، آن چشم‌ها و مژه‌های افتاده، آن دهن، آن انگشتان دراز پاها، آن عشق که از سراپای تن‌ش توی اتاق ریخته است، می‌پرد توی قلب‌م؛ از قلب‌م سر ریز می‌کند توی همه تن‌م و کشیده می‌شود توی همه اتاق‌ها و همه خانه.

۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه

لطفا ایمان بیاورم که این موجود به اطراف‌ش به شکلی مطلق، آگاه است

توی دست‌شویی ناخن‌هام را می‌گیرم. دست‌هام را که می‌شویم، می‌خواهم بیایم بیرون که می‌بینم چاهار دست و پا آمده پاهای منو بغل کرده است. بغل‌ش می‌کنم و ماچ‌مالی.
از در دست‌شویی که می‌خواهیم بیرون بیاییم، دست‌هاش را می‌گیرد به چارچوب در. دست‌هاش را آرام از روی چارچوب برمی‌دارم. یک قدم که از دست‌شویی خارج می‌شویم، توی بغل می‌چرخد و خودش را به طرف دست‌شویی پرتاب می‌کند.
بوس‌ش می‌کنم و می‌گویم چی شده است که عاشق دست‌شویی شده است.
به اتاق نشمین که می‌رسیم، فکر می‌کنم چک‌ش کنم.
پوشک‌ش را کثیف کرده است.

پ.ن. امروز هم دیدم خودش چاردست و پا رفته توی دست‌شویی و بلند شده دست‌ش  را گرفته جلوی وان حمام و ایستاده. هر وقت لازم است پوشک‌ش را عوض کنم، توی وان حمام می‌شورم‌ش. خودش جلوجلو رفته بود سرجاش ایستاده بود و منتظر بود من بیایم پیداش کنم و بشورم‌ش!
پس کی با من حرف می‌زنی جان دل؟

۱۳۹۰ تیر ۸, چهارشنبه

یک برنامه نوشته‌م براش، زده‌م روی یخچال با یک آهن‌ربایی که یک قاب کوچک (سه‌سانت‌درسه‌سانت)  گل خشک‌شده است و همین آخر هفته از یک باغ گل به عنوان صنایع دستی آنجا خریدم‌ش.
امروز صبحانه یک زرده تخم‌مرغ خورده است، یک کف دست آناناس و اندازه دو انگشت نان تمام‌گندم.
ناهار حدود ده تا نخود، یک نصفه سیب‌زمینی کوچک، نصف هویج کوچک و اندازه یک قاشق برنج و مقادیر بیش‌تری آناناس.
شام یک تکه گوشت ریش‌ریش شده، چند تا لوبیای پخته، یک نصفه هویج، یک چهارم گلابی.
آناناس را امروز برای اولین بار خورده. مدهوش طعم رنگ‌به‌رنگ‌ش شده بود و دست برنمی‌داشت.

۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

نگران

جایی می‌رویم که دخترک می‌تواند پیش چند تا بچه دیگر بازی کند. (در عمر کوتاه‌ش، این اولین بار است که چنین فرصتی دست داده است). همه بچه‌ها از او بزرگ‌ترند. همه‌شان می‌توانند از سرسره کوچک بالا بروند و سر بخورند. او فقط می‌تواند چاهار دست و پا برود. از ذوق دیدن بچه‌های دیگر از خوشی داد می‌زند و چاهار دست و پا به آنها نزدیک می‌شود و قاه‌قاه می‌خندد. آن‌قدر به وجود بچه‌های دیگر حساس است که کافی است از یک فاصله دور بچه‌ای را ببیند یا صداش را بشنود، دیگر همه حواس‌‌ش پرت شده است و گردن‌ش است که صدوهشتاد درجه می‌چرخد و ذوق‌هایی است که با صدای بلند از دیدن بچه‌های دیگر ابراز می‌شود.
دیگر کنار من بند نمی‌شود و تقریبا از خوشی در حال غش و ریسه است.

پسربچه‌ چاهار-پنج ساله‌ای از سرسره که پایین می‌آید، به‌ش نزدیک می‌شود. زبان‌ش را درمی‌آورد و می‌خندد. دخترک من هم می‌خندد بلند بلند. من هم می‌خندم. پسر زبان‌ش را بیشتر درمی‌آورد و دنبال دخترک می‌کند. دخترک هنوز می‌خندد اما انگار کمی متعجب هم شده است.
پسر زبان‌ش را نزدیک‌تر می‌آورد؛ نزدیک صورت دخترم. من می‌خندم. دخترک‌م انگار چیزی احساس می‌کند. خودش را عقب می‌کشد. انگار که احساس راحت‌نبودن به‌ش دست می‌دهد؛ هرچند که هنوز می‌خندد. پسرک دنبال‌ش می‌کند و زبان‌ش را بیش‌تر درمی‌آورد و به‌ش هی نزدیک‌تر می‌شود.
احساس خوبی ندارم؛ دختر را بغل می‌کنم. اگر بچه تنها بود؟ اگر زبان‌ش را کشیده بود به صورت‌ش؟ اگر دست‌ش را بالا آورده بود و دختر ده ماهه سرخوش من را لمس نابجایی کرده بود؟ چرا این‌قدر زبان‌ش دراز بود؟ چرا حس بد دارم؟ مگر همیشه من هستم که بغل‌ش کنم و از معرکه دورش کنم؟ تازه واقعا کسی که اول فهمید خودش بود، نه من.
این بچه خیلی به دیگران اعتماد می‌کند. به راحتی توی بغل همه می‌رود. با کسی غریبی نمی‌کند. کسانی که برای بار اول من و او را می‌بینند، باور نمی‌کنند که ما رفت‌وآمد چندانی با کسی نداریم و خانواده کوچک تنهایی هستیم. بچه‌های دیگر را می‌بیند می‌خواهد از خوشی مدهوش بشود.
چه‌طور یادش بدهم باید از خودش مراقبت کند؟ا

۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

احوال گه‌مرغی

بعضی روزها آدم خیلی بدی هستم، پس مادر خیلی بدی هم هستم.
حوصله‌ش را ندارم. به پر و پای من می‌پیچد و خسته‌م می‌کند.
حال خراب‌م را می‌فهمد و حال‌ش خراب می‌شود. ولی هنوز نمی‌فهمد من با حال خراب نمی‌توانم عاشقانه بوس و بغل‌ش کنم. نمی‌توانم باهاش بازی کنم. هی من عقب می‌کشم، هی او خودش را بیش‌تر به من می‌چسباند و بیش‌تر از من می‌خواهد.
گاهی دل‌م خودم را می‌خواهد. تنهایی مطلق می‌خواهد. توی آن لحظه‌ها گریه‌م می‌گیرد برای خودم. به گه‌خوردن می‌افتم که بچه‌دارم. می‌بینم عین خر تو گِل وامانده‌م. بعد گریه‌م عصبی می‌شود؛ چون بی‌دفاع مطلق‌م، چون آسیب‌پذیر مطلق‌م. بعد با حرص هق‌هق می‌کنم.
هر چی می‌گویم گه خوردم، کسی صِدام را نمی‌شنود. باز بچه است که ناراحت است و بی‌قرار است و خودش را به پر و پای من می‌مالد.

بعد که حرص‌هام رو خوب می‌خورم و رکیک‌ترین فحش‌های عالم را به خودم و دنیا می‌دهم، می‌بینم بچه‌م قرار ندارد. می‌بینم آرامش را ازش سلب کرده‌م. می‌بینم چه بی‌انصاف‌م. می‌بینم که این عزیزترین موجود زندگی‌م را چه بی‌رحمانه آسیب می‌زنم. دل‌م براش می‌سوزد مامانی مثل من دارد. چشماش خیلی خوب‌ند. خنده‌هاش خیلی عمیق‌ند. اصلا کینه نمی‌داند چیست. اگر همان لحظه یک بغل عاشقانه بگیرم‌ش، همه‌چیز را یادش می‌رود. یادش می‌رود تا چند لحظه پیش برای چی زار می‌زدم. می‌دانم که می‌فهمد برای چی بوده است. اما از بس که دل‌ش هنوز صاف و ساده و زلال است، به یک فشار محبت‌آمیز توی بغل رضایت می‌دهد و همه چیز را می‌گذارد پشت سر زمانی که گذشت.

بعد که می‌خندد، می‌نشانم‌ش روی زمین و با هم بازی می‌کنیم. هی فکر می‌کنم او حق‌ش نیست. او حق‌ش نیست، من این‌قدر اخلاق‌ گندی داشته باشم. دوباره بوس و بغل‌ش می‌کنم. ازش عذرخواهی می‌کنم. می‌خواهم که من را ببخشد. می‌خواهم که بداند بعضی وقت‌ها خیلی ضعیف‌م، خیلی بی‌توان‌م، خیلی آسیب‌پذیرم. حال و روز عاطفی‌م در جزر و مدّ دائمی‌ست. گاهی روزها می‌خواهم خودم را بکُشم و حتی حضور او هم -به لحاظ ذهنی- تغییری در حس‌م ایجاد نمی‌کند. البته این جمله آخر را به‌ش نمی‌گویم. سرش را جوری می‌چرخاند که انگار می‌گوید: برو بابا! حال و حوصله این حرف‌ها  را ندارم. حالا که داری می‌خندی، بیا با هم بازی کنیم یا منو بغل کن با هم چرخ بزنیم و هی منو بوس کن.

بعد من این کارها را می‌کنم؛ در حالی که هنوز یکی توی دل‌م دارد به حال خودش گریه می‌کند و صدای هق‌هق‌ش می‌پیچد توی صدای خنده‌های من.


۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

فرصت‌طلب

دیگر عوض کردن پوشک‌ش تبدیل به جهاد اکبر شده است، از بس که فرار می‌کند از زیر دست من.
شسته‌امش و باید پوشک جدید ببندم. گوشه کاناپه را گرفته و ایستاده است.
فکر می‌کنم فرصت محشری گیر آورده‌م که همین‌طور که ایستاده پوشک را ببندم.
من پشت‌ش ایستاده‌م. از بالای سرش خم می‌شوم که سرگرم‌ش کنم و از پایین هم کارم را بکنم.
یقه لباس‌م باز است. سینه‌م می‌افتد بیرون.
همین‌طور که من از پایین چسب‌های پوشک را محکم می‌کنم، او از بالا با تلاش فوق‌العاده‌ای نوک سینه را توی دهان‌ش می‌گیرد و مک می‌زند.
از خنده پخش زمین می‌شوم. می‌پرد روی من و دوباره مک می‌زند.
احساس زرنگی به‌م دست داده بود؛ نمی‌دانستم این فسقلی نه ماه و نیمه از من زرنگ‌تر تشریف دارد.

۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

مرام

یک تکه کوچک نان دست‌‍ش است و روی زمین نشسته است.
سرم را هی می‌آورم پاینن. موهام که به دستاش می‌خورد، خنده‌های بلند می‌کند.
توی یکی از این دفعه‌ها، یک گاز کوچک از نان توی دست‌ش می‌زنم.
متعجب می‌شود. دوباره می‌خندد.
دست‌ش را می‌آورد بالا و نان‌ش را می‌گذارد توی دهن من.

۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

مهارت

امروز آب خوردن با نِی را از لیوان یاد گرفت؛
دفعه دومی که لیوان را به دست‌ش گرفت، آن‌چنان حرفه‌ای و خون‌سرد آب را بالا می‌کشید که انگار هزار سال است آب‌ را ازنِی‌کشیدن بلد است.
بعدازظهر موقع راه بردن‌ش با یک پرتقال بازی کردیم. همان‌طور که راه می‌رفت، پرتقال را با پاش آرام می‌داد جلو و با هر حرکت پرتقال قاه‌قاه می‌زد. کم‌کم دارد احساس قدرت و تسلط را هم کشف می‌کند.

۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه

حریم خصوصی

بچه را به بغل هم پاس می‌دهیم و سه تایی قاه‌قاه می‌خندیم.
بوی خوشایندی توی دماغ‌م می‌پیچد و فکر می‌کنم باید بپرم و پوشک‌ش را عوض کنم؛ دل‌م نمی‌آید عیش سه‌نفره را قطع کنم.
به مرد می‌گویم نگه‌ش دارد تا من ببینم پوشک‌ش واقعا کثیف است یا نه.
در حالی‌که بچه را وایسانده‌یم، دو نفری سرمان را خم کرده‌یم تا ببینیم آن پایین چه خبر است.
هر دو در یک لحظه متوجه نگاه سنگین دخترک می‌شویم.
از بالا به ما دو تا نگاه می‌کند؛ آن هم از گوشه چشم. ثابت.
ما می‌خندیم. بچه نمی‌خندد. همان‌طور از گوشه چشم، ثابت و سنگین چشم از ما برنمی‌دارد.
انگار که دارد با نگاه‌ش با تحکم می‌پرسد: شما دو نفر زیر پوشک من دارید چه غلطی می‌کنید؟!
دیگر نمی‌خندیم.
مرد می‌گوید: واقعا باید خجالت بکشیم. بچه هم برای خودش حریم خصوصی دارد. چه‌طور این‌قدر بی‌توجه رفتار کردیم؟
بچه را می‌گذاریم روبه‌رومان و سه تایی دور هم روی زمین می‌نشینیم.
ازش عذرخواهی می‌کنیم و قول می‌دهیم سعی کنیم متوجه حریم خصوصی‌ش باشیم.
بازی را از سر می‌گیریم.

۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

سی سالگی

دخترک! 
در آستانه سی سالگی‌م و پوست‌انداختن را به وضوح احساس می‌کنم.
حرف‌ها زیاد داشته‌م و اعترافات زیادتر.
اشتباهات سهم‌گینی در زندگی‌م کرده‌م.
تاوان‌های سنگینی بابت اشتباهات‌م پرداخته‌‌‌م.
برخلاف ظاهر آرام‌م، هیچ‌وقت به حرف کسی واقعا گوش نداده‌م و هرچیزی به نظر خودم درست بوده، با اراده و انگیزه‌ای مثال‌زدنی، انجام داده‌م. برایم سخت نبوده است در برهه‌های مهم زندگی‌م برخلاف جریان آب شنا کنم. 
بنابراین نمی‌توانم بگویم ای کاش کسی به من می‌گفت که درست چی بوده و غلط چی؛ ای کاش کسی می‌گفت این‌قدر دنبال درس و دانشگاه نباشم، ای کاش کسی می‌گفت ازدواج در بیست و دو سالگی هنوز خیلی زود است. ای کاش کسی می‌گفت بتمرگ و همه ایده‌هات را بنویس. ای کاش کسی می‌گفت این‌قدر عمرت را هدر نده و کارهای ناتمام بی‌شمار را تمام کن. بشین هی زبان جدید یاد بگیر تا لذت عالم را ببری.

بنابراین من مسئول تمام تصمیماتی هستم که در لحظه انجام، یقین داشتم که درست‌ند؛ اما حالا می‌بینم که نبوده‌ند و بهای بسیار سنگینی برای متوجه شدن پرداخته‌م. باید 12 سالی می‌گذشت تا بفهمم دانشگاه جای درستی برای یادگرفتن نیست. باید می‌فهمیدم که توی سی‌سالگی باید کارم و منبع درآمدم و خانه‌م و شهری که دوست دارم توش زندگی کنم، روشن می‌بودند، که نیستند. باید می‌فهمیدم آدمی که همیشه برخلاف جریان آب شنا کرده است، زودتر از دیگران خسته می‌شود و وا می‌دهد. 
این‌ها را دارم کم‌کم این روزها می‌فهمم.

اما دختر جون!
ای کاش کسی می‌گفت درباره خودت دچار توهمی.
ای کاش کسی می‌گفت آدم‌های معمولی و متوسط با آرزوهای معمولی و متوسط، سردمداران خوش‌بختی‌های بزرگ و رشک‌برانگیز بشریت هستند.
ای کاش کسی می‌گفت آدم‌های بااستعداد و توان‌مند اگر در پایگاه اجتماعی مناسبی رشد نکنند، استعدادشان مایه رنج و بیچارگی‌شان است؛ نه خوش‌بختی و شادمانی‌شان.
ای کاش کسی می‌گفت پدر و مادر آدم بخش زیادی از راه خوش‌بختی آدم را می‌پیمایند و آدمی‌زاد اسیر طبقه اجتماعی‌ش است.
ای کاش کسی می‌گفت ظرف توان آدم‌ها محدود است و برای همه عمر نمی‌توانند برخلاف جریان معمول زندگی شنا کنند.
ای کاش کسی بود که نمی‌گذاشت من این‌همه رنج بکشم. 
ای کاش کسی بود که مهربان‌تر بود.

خودم، خودم را بابت همه اشتباهات‌م سرزنش می‌کنم. 
اما ای کاش کسی بود که از همه بالاها و پایین‌های زندگی من خبر داشت و دست‌کم من را برای ای‌که در همه عمرم به آرزوهام وفادار مانده‌م تحسین می‌کرد.

سی سالگی‌م سخت بود دخترجون.
اما تو را باردار شدم، زاییدم و به همراه تو تجربه‌های دیگری را هم. 
پوست سخت‌م را دارم کم‌کم می‌شکنم...

۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه

آفتاب

مرد می‌گوید: تو که این‌قدر گل آفتاب‌گردان دوست داری...
می‌گویم: خب؟
می‌گوید: چه احساسی داری که یک گل آفتاب‌گردان توی خانه‌ت داری که تو آفتاب‌ش هستی؟
شکوفه می‌زنم و بهار می‌شوم.

۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

کشفیات

انگار که بچه‌ها به طور غریزی هوش عاطفی بسیار بالایی دارند؛ از عکس‌العمل‌های بچه با موقعیت‌های مختلف، دیدن بچه‌های دیگر و نوع واکنش‌هاش به ما و اطراف‌ش به این نتیجه رسیده‌م که به طرزی باورنکردنی‌، واکنش‌هایی بسیار حساب‌شده و دقیق به موقعیت‌های مختلف نشان می‌دهد و تفاوت این نوع از واکنش‌ها نسبت به مخاطب شگفت‌انگیز است. 
چون بچه‌های زیادی اطراف‌م ندیده‌م نمی‌توانم ادعا کنم که دقیقا همه بچه‌ها همین‌طورند اما احساس‌م این است که باید بچه‌جماعت این‌طور  باشد؛ وگرنه این موجودات کوچک پر از زحمت و پیچیدگی، تا این حد برای آدم‌بزرگ‌ها شگفت‌انگیز و دوست‌داشتنی نمی‌شدند.
______________________________________________
هوش عاطفی مجموعه‌ای از خصوصیات شخصیتی است که بیشتر میزان تطبیق‌پذیری فرد با محیط و آدم‌های اطراف‌ش را نشان می‌دهد. مفهومی است که اولین بار در دهه‌های اخیر وارد ادبیات روان‌شناسی شد. این مفهوم معمولا با چاهار مولفه شناخته می‌شود: شناخت احساسات خود/ کنترل احساسات خود/ شناخت احساسات دیگران / روابط اجتماعی موفق.

برای اطلاعات بیش‌تر درباره این مفهوم بسیار هیجان‌انگیز نگاه کنید به مدخل emotional intelligence در ویکی‌پدیا


۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه

هم‌زمانی

رفته بودم با یکی از استادای سابق‌م گپ بزنم و درباره ادامه تحصیل و کار و زندگی و بقیه چیزهای سرنوشت‌ساز زندگی بشری حرف بزنیم. یکی از چیزهایی که گفته بودم این بود که در این برهه از زمان باید کار کنم، چون پول لازم دارم و به لحاظ مالی احساس امنیت نمی‌کنم.
با دخترک در راه برگشت سوار اتوبوس شدیم.
یک پیرمرد هندی پرسید که بچه دختر است یا پسر؟
گفت‌م: دختر.
گفت: She is different
خندیدم. خواست‌م بگویم: یعنی به نظر شما هم همین‌طور است؟!
نگفتم. به دخترک‌م نگاه کرد.
بعد گفت: Money doesn't bring you happiness
She brings you real happiness
مات‌م برد به صورت پیرمرد.
خندیدم. تائید کردم. خواست‌م بگویم: مرام‌ت را عشق است حاجی.
نگفتم. به دخترک‌م نگاه کردم.
زل زده بود به پیرمرد.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

موز

از بس که پوست موز دوست دارد و با لذت و اشتها می‌خورد و خود موز را دوست ندارد و با بی‌علاقگی رو برمی‌گرداند و همه این کارها را هم با جدیت و عزمی مثال‌زدنی انجام می‌دهد، فکر می‌کنیم نکند ما اشتباهی در طول تاریخ داریم میوه را می‌اندازیم دور و هسته‌ش را می‌خوریم. هان؟ 

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

برای ثبت در تاریخ

ساعت دقیقا یک ربع به نه بود و من داشتم کم‌کم شام‌م را تمام می‌کردم.
مرد غذاش را خورده بود و جوجه را که داشت غرو لند می‌کرد، بالا پایین می‌کرد که آرام بشود.
بعد نشاندش روی گردن‌‎ش. از روی گردن او خم شد و زل زد به من و آه و ناله کرد که یعنی تو را می‌خوام.
قاشق آخر را گذاشتم دهان‌م و گفت‌م: جان دل‌م! آمدم.
همین‌طور که داشتم به سمت‌ش می‌رفتم، برای اولین بار گفت: مامّا...

اول بلند خندیدم، بعد از هیجان براش دست زدم، بعد چند لحظه خشک شدم.
تازه متوجه شدم چی گفت. اشک‌هام سرازیر شد.
نشان افتخار را زدند تخت سینه‌م امشب.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۳, جمعه

تعادل

این بچه‌ای که چشم برمی‌گردانی، زیر میز و لای پایه‌های صندلی و توی آشپزخانه یا دم در پیداش می‌کنی، موقع شیرخوردن هم‌چین آرامش و دقت‌نظری دارد که انگار با هر مک دارد یک سوزن نخ می‌کند. 

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۱, چهارشنبه

پشت میز نشسته‌م و غرق کار خودم هستم.
دارد برای خودش بازی می‌کند. هر از گاهی نیم‌نگاهی به‌ش می‌ندازم.
چاهاردست‌وپا می‌آید تا به زیر میز می‌رسد.
پاچه‌های شلوار منو می‌کشد.
رومیزی را می‌زنم بالا. دو تا دست‌هاش را با هم به شلوارم گرفته است و می‌کشد.
نگاه‌ش که می‌کنم، دست‌هایش را می‌آورد بالا، یعنی: بغل.
نگاه‌م که توی چشماش گره می‌خوره، دست‌هاش را محکم به هم می‌کوبد.
نمی‌دانم خودش را تشویق می‌کند که تا زیر میز رسیده یا من را که زاییدم‌ش.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

پاهاش وحشی‌ند؛ توی هیچ کفشی جا نمی‌شوند.

در مکتب استاد اعظم

اول یک‌راست تلاش کرد که راه برود؛ وقتی دید هنوز راه رفتن ممکن نیست، تصمیم گرفت خودش را روی زمین بکشد. خودش را کج‌کجی روی زمین می‌کشید؛ طوری که خودش را یک بار چاهاردست‌وپا می‌کشید و دومین حرکت، تلاش برای بلندشدن از حالت نشسته بود که البته موفق نمی‌شد و دوباره یک بار دیگر چاهاردست‌وپا می‌رفت جلو ودوباره تلاش برای بلندشدن.
اصلا این‌جوری شد که چاهاردست‌وپا رفتن را یاد گرفت. اول مطمئن بود که یک‌راست می‌تواند راه برود. یعنی این‌قدر اعتماد به قدرت‌ش. بعد که نتوانست، هیچ‌وقت شکایت نکرد یا گریه نکرد یا غرغر نکرد، همه تلاش‌ش را کرد تا راه برود. وقتی باز هم نشد، بالاخره چاهاردست‌وپا را خوب یاد گرفت.
حالا اگر چیزی که می‌خواهد روی زمین باشد، چاهار دست و‌پا می‌رود تا به‌ش برسد.  اگر روی میز یا مبل باشد، بلند می‌شود از جاش و خود -بدون کمک من- دست‌هاش را می‌گیرد به همان بلندی و آرام‌آرام قدم برمی‌دارد تا به چیزی که می‌خواهد نزدیک بشود و برش دارد.
و در این نشانه‌هاست برای آنان که اهل تفکرند؛ بعله! بچه همچین آیات روشنی است.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

روز مادر

مهم‌ترین کار زندگی‌م تا به امروز، زاییدن او بوده است.
مغزم داشت سوت می‌کشید.
دخترک روی مبل داشت بازی می‌کرد و من داشتم ظرف‌های شام را از روی میز جمع می‌کردم. مرد رفته بود توی اتاق و احتمالا بچه را به امان من گذاشته بود.
من نمی‌دانستم که روی مبل است.
یک دفعه صدای تق بلندی آمد. در واقع چند صدم ثانیه قبل‌تر انگار که سرم را بلند کرده بودم و دیده بودم که از روی مبل بلند شده که بایستد. از پشت پرت شده بود روی زمین.
دو-سه قدم بیشتر باهاش فاصله نداشتم. نفس‌ش رفت انگار. محکم بغل‌ش گرفتم، فریادهای بلند می‌زد.
یکی مغزم را گرفت و کوبید به دیوار، محکم.
مرد سر رسید و دوتایی‌مان را بغل کرد و بچه را سرگرم کرد.
مغزم به دَوَران افتاده بود.
بعد از چند لحظه دخترک ساکت شد و شروع کرد به خندیدن.
من اما از سردرد نمی‌توانستم سرم را بلند کنم.
اشک‌های توی چشم‌هام از یک جایی از توی همان کله انگار می‌آمدند.

دخترک! با چی خودت را به من وصل کرده‌ای آخر؟
سرم درد می‌کند. خیلی درد می‌کند. آن‌قدر که اشک‌هام را سرازیر کرده است.
چطور همچنین موجود مقدسِ بی‌مثالی را به موجود همچین بی‌فکر شلخته‌ای مثل من داده‌اند؟
دخترک!
من واقعا سرم به یک جای سخت کوبیده شد، وقتی که از پشت سر افتادی.
ظرفیت‌م برای همچین مسئولیتی هنوز به‌اندازه و به‌قاعده نیست بچه‌جون.
قبل از آویزان کردن رشته‌های وجودت به همه من، من را محک هم زده بودی تو؟

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه

آن روی سکه مادرانگی

امروز خیلی خسته بودم.
هنوز هم شب‌ها هر دو ساعت یک‌بار بیدار می‌شوی و شیر می‌خواهی؛ من اما دیگر بدن‌م توان این‌همه بیدارشدن‌های پیاپی را ندارد. یعنی داشت قبل‌تر اما سه چهار ماه است که دیگر ندارد. به خصوص که هر بار که بیدار می‌شوم دست کم تا چهل‌وپنج دقیقه بعدترش خواب‌م نمی‌برد. این خواب و بیدارشدن‌ها هم هر بار با سردردهای زیادی همراه است.
امروز دیگر آن‌قدر خسته بودم که به گریه افتاده بودم.
تو هی می‌خندیدی و شاد و شنگول و پر انرژی بودی.
من گریه می‌کردم و تو فکر می‌کردی دارم یک کار جدید می‌کنم تا بخندانم‌ت. می‌خندیدی و من باز گریه می‌کردم.
دیگر آن‌قدر به‌م فشار آمده بود که خنده تو هم تن‌م را نمی‌توانست از خستگی و فشار نجات بدهد.
امروز حاضر بودم بمیرم، حاضر بودم برای خودم یک قبر پیدا کنم بروم توش بخوابم. اگر کسی هم پیدا می‌شد و روم خاک می‌ریخت که خیلی هم خوب بود؛ اقلا آدم توی قبر می‌تواند همه تن‌ش کشیده، دراز بکشد و بخوابد و صدایی به گوش‌ش نرسد.
من امروز خیلی خسته بودم؛ آن‌قدر که حاضر شده بودم برای یک ساعت خواب بمیرم.
چرا این‌قدر تنهام؟
بچه‌بزرگ کردن کار یک نفر نیست.
و من خودم هنوز چه‌قدر ضعف دارم. من انگار مادرشدن برام زود بوده است. من از خستگی و خواب و ناامیدی و تنهایی امروز می‌توانستم حتی خودم را بکشم.

پ.ن. الان دقیقا 1.29 نیمه‌شب است. بالاخره دخترک حدود چهاربعدازظهر یک ساعتی خوابید و من هم توانستم چرتی بزنم؛ هرچند وقتی بیدار شد، انگار کسی با مشت کوبید به سرم و از خواب بیدارم کرد و سردرد بدی گرفته بودم. اما راضی بودم؛ هزینه ماجرا از خودکشی به یک قرص مسکن تقلیل پیدا کرده بود و این موفقیت عظمایی بود.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

رژه

دست‌هاش را که می‌گیریم تا راه‌ش ببریم، عین سربازهایی که دارند ازشان سان می‌بینند، راه می‌رود.
یعنی یک هیکل کوچولو با یک لباس سفیدسرهمی و پاهای لخت، پاهاش را محکم و پرقدرت به هوا پرتاب می‌کند و با هر قدم لب‌هاش به پهنه صورت‌ش باز می‌شود و برمی‌گردد بالای سرش به من نگاه می‌کند ببیند به اندازه خودش ذوق کرده‌م یا نه.
بعله که ذوق کرده‌م عزیز دل من؛ بعله که ذوق کرده‌م آرام جان من.
قد می‌کشی و آرام آرام قدم‌برداشتن یاد می‌گیری؛ با هر قدم شکوفه‌یی در کسری از ثانیه توی دل من می‌کاری.
از هال که به اتاق خواب برسی، دل‌م را گلستان کرده‌ای. 

۱۳۹۰ اردیبهشت ۷, چهارشنبه

تانگو

<iframe width="480" height="390" src="http://www.youtube.com/embed/MUnhQOZcqE0" frameborder="0" allowfullscreen></iframe>

این آهنگ نامجو را می‌گذاریم، با هم می‌رقصیم.
دخترک توی بغل من، دو دست‌ش پشت شانه‌های من، دست راست من پشت کمرش و دست چپ‌م پشت گردن‌ش کمی به پایین‌تر.
با آهنگ پیچ‌وتاب می‌خوریم.
من زمزمه می‌کنم توی گوش او.
او می‌خندد توی گوش من.

مست مست مست‌یم از رقص دونفره‌مان.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

هیچ‌کس اندازه یک بچه این‌قدری جرات برداشتن قدم‌های به این بزرگی را ندارد؛ وقتی هنوز راه رفتن هم نمی‌تواند حتی.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه

اسمایلی ابرو بالا

دو شب پیش ساعت از 11 هم گذشته بود و نخوابیده بود.
گذاشتم‌ش روی تخت‌ش و روش یک ملافه نازک کشیدم که بخوابد.
آمدم بیرون که دیدم دارد گریه می‌کند. قاعدتا چند لحظه‌ای این غر و لند ادامه پیدا می‌کرد و خواب‌ش می‌برد.
احساس کردم زود صداش قطع شده است. رفتم ببینم که به همین زودی خواب‌برده است؟
دیدم بلند شده از جاش، ایستاده و دو تا دست‌ش را گرفته به لبه تخت و تا من را دیده است توی چارچوب در، دارد هی می‌خندد: هه‌هه هه‌هه‌هه‌هه‌‌هه هه‌هه‌هه
این اولین بار بود که همچین شیرین‌کاری‌ای نشان می‌داد. اول ترسیدم که ای وای، اگر می‌افتاد چی؛ بعد که دیدم دارد به من هرهر می‌خندد، مرد را صدا کرده‌م، دو تایی کنار هم نشسته‌یم و داریم قربون‌صدقه‌ش می‌رویم.
آن هم روی پا شاد و شنگول و هوشیار ایستاده است. به ما دو تا نگاه می‌کند و هی می‌گوید: هه هه‌هه‌هه هه‌هه‌هه‌هه‌هه‌هه هه هه هه 

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه

سیل و طوفان

دخترجون‌م ببخش منو.
نتوانستم جلو خودم را بگیرم.
وقتی روی تخت دراز کشیده بودم و تو نشسته بودی و بعد بلند شدی و خودت را انداختی روی دل من، آن‌چنان هیجان و شوق بی‌اختیار و سیل‌آسایی به من دست داد که با اینکه سرمای سختی خورده‌م و گلوم چرک کرده است، نتوانستم جلو خودم را بگیرم و همه سر و صورت و گردن و دست و پات را غرق بوس‌های گرم نکنم.
اگر سرما خوردی، ببخش منو. خب؟

۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

حیات

سایه دست‌ها و تن‌ش از سایه دست‌های من پررنگ‌تر و مشخص‌تر و قوی‌تر است؛
انگار که چگالی نیروی زندگانی در وجودش از من خیلی بیش‌تر است.

۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه

منتهی‌الیه

ساعت 11.30 شب است. شیر می‌خورد اما باز خواب‌ش نمی‌برد. می‌دانم خواب‌ش می‌آید.
می‌روم بغل‌ش می‌کنم. محکم همه خودش را به همه من می‌چسباند و دو تا دست‌هاش را می‌اندازد روی شانه‌های من.
خسته‌تر از آنی است که مثل همیشه تند بچرخه به طرف بیرون، وقتی بغل‌ش می‌کنم.
همان‌طور می‌ماند. خودش در من و دست‌هاش آویزان‌شده از شانه‌های من.
نگاه‌ش که می‌کنم، چشم‌هاش باز باز است.
روی تخت می‌نشینم و آرام به عقب و جلو می‌روم و آهنگی را با صدایی از درونی‌ترین نقطه گلوم -جایی زیر جناق سینه- براش زمزمه می‌کنم؛ عین ذکرهای مانترا.
در من تن‌ش کم‌کم حل می‌شود.
سرش را می‌گذارد روی شانه راست‌م.
صورت‌ش به سمت صورت من است. سرم را که آرام بچرخانم، لب‌هام روی صورت‌ش می‌رود.
چشم‌هاش بسته می‌شود. انگار هزار سال است به خواب رفته است.
من جلو و عقب می‌روم و ذکر آهنگین‌م را می‌گویم.
اگر بگویند در این حال بمیر، آرزوی دیگری ندارم.

۱۳۹۰ فروردین ۲۶, جمعه

یک هفته‌ای هست که می‌تواند از حالت خوابیده بنشیند و زور بزند و خودش را بالا بکشد تا بایستد.
اگر هم‌چین موجود کوچولوی کوتاه‌قدی راه بیفتد و برای خودش قدم هم بزند، حتما از خنده خودم را می‌کُشم.

۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

۱۳۹۰ فروردین ۲۴, چهارشنبه

بقچه چهل تیکه من

بردیم‌اش عکاسی. یک بچه دیگر دید تقریبا هم‌سن و سال خودش. مادر بچه آوردش نزدیک پیش این شنبلیله خانوم من.
تا بچه را دید شروع کرد به قاه‌قاه خنده. دست بچه را دو دستی گرفته بود و هی می‌خندید. آن بچه احساس غریبگی می‌کرد. خودش را هی عقب می‌کشید و هن‌هن می‌کرد. هر چی آن خودش را بیشتر عقب می‌کشید و وحشت‌زده نگاه می‌کرد، این خنده‌هاش بلندتر می‌شد...
امروز دوست‌م گفت: بیا این هم بچه اجتماعی. حالا هی تو بگو می‌خوام دور و بر بچه‌م شلوغ باشد که اجتماعی بشود.
بعد گفت این بچه بی‌نظیره. اصلا بقچه‌ی هوش و شعور و فهم و آگاهی است. اصلا برای خودش یک‌پارچه آدم باشخصیت است.
ماجرای شکستن در را به‌ش گفته بودم. امروز می‌گفت با این شخصیتی که از بچه‌ت سراغ دارم، به نظرم داشته است همان موقع دنبال کلید می‌گشته بیاید در را برای تو باز کند، ولی احتمالا فقط قدش به قفل در نمی‌رسیده و هاج و واج مانده بوده که مامان من دارد چی کار می‌کنه از پشت در.

۱۳۹۰ فروردین ۲۳, سه‌شنبه

خانوم و آقای آشنا پسر دوم‌شان سه ماه قبل دنیا آمده است. می‌رویم دیدن‌ش. پسرک ناز و زیبا و دوست‌داشتنی و خنده‌رویی است.
دخترک را بغل می‌کنم تا نزدیک پسرک باشد و مثل هر وقت دیگری که بچه کوچک می‌بیند، شاد بشود و  ابراز احساسات کند.
اما دخترک همه حواس‌ش به خانوم آشناست که بین همه حاضران با لباس‌های خاکستری و مشکی و سورمه‎‌ای، ژاکت قرمز پوشیده است.
می‌گویم دخترک انگار به مادر بچه بیشتر از خود بچه علاقه‌مند است.
خانوم آشنا با خنده و با صدای بلند می‌گوید: آخه می‌دونه من پسر دارم! حواس‌ش خوب جَمعه!
آخر منی که در حد امکان، لباس‌های سفید و سبز و زرد تن دخترک می‌کنم، چی بگویم به این خانوم؟

۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه

می‌پرسد دوست دارم وقت‌هایی را که شیرش می‌دهم؟
می‌گویم که دوست دارم.
می‌گوید که او دوست نداشته است.
می‌گوید که دوست داشته هرچه زودتر بچه‌هاش را از شیر بگیرد. برای اینکه احساس حیوانی به‌ش دست می‌داده است. احساس می‌کرده مثلا خودش گاو است و بچه مثلا گوساله.
می‌پرسد من چه حسی دارم؟
می‌گویم خب؛ اغلب وقت‌هایی که شیرش می‌دهم انگار که در لحظه مک زدن یک برق فشار قوی به من وصل می‌کنند و با همان فشار، آرامش به درون من روانه می‌کنند.
لبخند مبهمی می‌زند. می‌فهمم که سر در نمی‌‌‌آورد من چه می‌گویم.
لبخند مبهمی می‌زنم. سردرنمی‌آوردم که چه می‌گوید.

پایان مکالمه. نقطه.   

۱۳۹۰ فروردین ۲۱, یکشنبه

ایستاده تمام‌قد

امروز جلو یک میز کوتاه را گرفت، خودش بلند شد، روی پاش ایستاد و مشغول بازی با خرت‌وپرت‌های روی میز شد.
یعنی همه بچه‌های دنیا این‌قدر شگفت‌انگیزند؟

۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

زاویه دید

می‌گذارم‌ش روی تخت که عوض‌ش کنم. یک لحظه پارچه زیرش را که روی یک زیرانداز پلاستیکی‌مانند است، برمی‌دارم که بگذارم کنار و پارچه تمیزی به جاش زیرش بیندازم.
سر برمی‌گردانم و می‌بینم که آرام است و لبخند عمیقی به لب‌ش است و آرامش عین یک سطح دریای بی‌موج جنوب تمام صورت‌ش را گرفته است و همان‌طوری به من خیره شده است.
بعد با واقعیت عظمایی روبرو می‌شوم و با صدای فیش‌فیش مبهمی می‌فهمم که دست‌هام روی تخت خیس شده‌اند.
بله! پتوی روتختی‌مان خیس‌ِخیس شده است.
می‌آیم بگویم واااااای که دوباره چشم‌م به لبخند و چشم‌خند و آرامش بی‌نظیر اجزای صورت‌ش می‌افتد. حتی با خودم فکر می‌کنم چشم‌هاش برقی از شیطنت هم می‌زند.
خنده‌م می‌گیرد و بلند قاه‌قاه می‌زنم و ازش تشکر بلندبالایی هم می‌کنم.
با خنده من لبخند او هم صدادار می‌شود و با هم از چنین رویداد فوق العاده‌ای  ذوق می‌کنیم!

پتو را می‌گذارم کنار که بشورم‌ش.

۱۳۹۰ فروردین ۱۶, سه‌شنبه

امروز اتفاق افتاد

تک‌زنگ می‌زند که یک لحظه بروم بیرون و چیزی را که جا گذاشته است، براش ببرم.
باران تندی می‌آید. می‌پرم بیرون. یک بوس هم برایش می‌فرستم و می‌دوم که بروم توی خانه.
در بسته است.
دستگیره را می‌چرخانم.
تکان نمی‌خورد.
شنبلیله پشت در نشسته است و دارد بازی می‌کند.
دوباره دستگیره را می‌چرخانم؛ به راست، به چپ.
در باز نمی‌شود.
نفس‌م حبس می‌شود.
در را فشار می‌دهم.
انگار که قفل شده است.
من این ور درم.
بچه‌م آن ور در است.
فشار می‌آورم و باز هم فشار.
در تکان نمی‌خورد.
بچه‌م آن ور در است.
با همه قدرتی که دارم با تن‌م می‌کوبم به در.
آن‌قدر می‌کوبم و می‌کوبم تا در باز می‌شود؛
چارچوب چوبی در می‌شکند و تکه‌تکه‌ش می‌ریزد روی زمین.
قفل و پایه قفل هم از جاشان درمی‌آیند و با پیچ‌های بزرگ‌شان می‌افتند روی زمین.
می‌پرم تو و گنجشک‌م را بغل می‌کنم. محکم به خودم فشارش می‌دهم. صدای تالاپ تالاپ قلب‌م را می‌شنوم.
*
آرام که می‌شوم، باور نمی‌کنم من این کار را کرده باشم.
من؟ یک آدم ریقوی بی‌زور زدم در خانه را شکستم؟
هرچقدر سعی می کنم به یاد بیاورم که توی آن لحظات چه اتفاقی افتاد، نمی‌توانم.
فقط یادم می‌آید هی فکر می‌کردم من این ور در هستم و بچه‌م اون ور در.
فقط یادم می‌آید تن‌م را می‌کوبیدم به دری که فاصله انداخته بود بین منی که ابن ورش بودم و او که آن ورش بود.

زورم مثل یک اژده‌ها زیاد شده بود؛ در که هیچی، هر چیز دیگری هم که بود انگار داغان‌اش می‌کردم.
*
این من بودم؟
این کی بود؟
من بودم که در را شکستم؟

۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

چشم‌هایش

روی تخت می‌نشینم و زانوهام را می‌آورم بالا. می‌گذارم‌ش روی زانوها. نگاه‌م می‌کند. مستقیم توی چشم‌هام زل می‌زند. مستقیم توی چشم‌هاش زل می‌زنم.
چشم‌هاش ستاره دارد؛ مژه‌هاش شعاع نور ستاره‌اند.
مستقیم به چشم‌های من نگاه می‌کند؛ مستقیم. چشم‌هاش را نمی‌چرخاند. پشت این چشم‌ها... آخ پشت این چشم‌ها...
چه‌قدر از من قوی‌تر است؛ چه‌قدر زور روح‌ش از من بیش‌تر است.
تاب نگاه مستقیم‌ش را ندارم؛ شعاع نور چشم‌م را می‌زند.
تو کی هستی بچه؟
چشم‌هاش را به گوشه می‌چرخاند، گردن‌ش را خم می‌کند و می‌خندد.
نجات پیدا می‌کنم.

۱۳۹۰ فروردین ۷, یکشنبه

مدهوش‌م

وقتی روی زمین نشسته و دارد با خرده‌ریزهای اطراف‌ش بازی می‌کند و من سرم را می‌گذارم روی پاهاش. او هم هر دو دست‌ش را می‌گذارد روی سر من، عین جادستگیره‌ای.
بعد سرم را بلند می‌کنم که جیغ-خنده‌م را تحویل‌ش بدهم و دست‌ چاقالوهاش را ماچ کنم که می‌بینم لبخند می‌زند به من؛ عمیق، عمیق، عمیق.

۱۳۹۰ فروردین ۵, جمعه

اگر چیزی را نتواند با دست‌هاش بگیرد، تلاش می‌کند پاهاش را به آن برساند و با پاش آن چیز را به دست‌ش نزدیک کند.
از پاهاش هم خیلی خوب استفاده می‌کند. پاها هم به اندازه دست‌ها قابلیت و انعطاف‌پذیری دارند. اگر آموزش هدف‌مند به بچه داده نشود، به نظرم اصلا می‌تواند کلا از پاها به جای دست‌ها استفاده کند.








۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

بحری‌ست بحر عشق که هیچ‌ش کناره نیست

یکی منو نجات بدهد؛ گیج و منگ‌م.
اصلا کی این‌همه بزرگ شد که نفهمیدم؟!
کی یاد گرفت به طرف کنترل تلویزیون و قمقه قرمز و بند صورتی کفش‌ش و روزنامه و کاغذها و کتاب‌های من شیرجه بزند؟
کی یاد گرفت دست‌های منو بگیرد و انگشت‌هام را بکند توی دهن‌ش و مک بزند؟
کی یاد گرفت دست‌های بی‌هوای منو توی هوا بقاپد و سرش را بمالد روی آن؟
کی یاد گرفت توی بغل‌م هی وول بخورد تا خوب خودش را جا کند و اندازه بغل من بشود؟
کی یاد گرفت دیگر نگذارد غذا توی دهن‌ش بگذارم، آن را از من بگیرد و خودش با تلاش خستگی‌ناپذیر راه قاشق را به دهان‌ش پیدا کند؟
کی یاد گرفت تا شیر می‌خورد، زود بچرخد و روی شکم بلند شود و خودش آروغ بزند؟
کی یاد گرفت به حرف‌های من و مرد با دقت گوش بدهد و حتی گاهی به حرف‌های ما بخندد؟
کی یاد گرفت نگاه‌های عمیق بکند، وقتی حواس‌مان به‌ش نیست و آن‌قدر نگاه‌کردن را ادامه بدهد که سر برگردانیم و وقتی خیال‌ش راحت شد، دوباره مشغول کارش بشود؟
کی یاد گرفت شب‌ها دیگر بدون شیر و لالایی و تکان‌تکان خواب‌ش ببرد؟
اصلا کی یاد گرفت یک عضو واقعی و حقیقی خانواده ما بشود و برای خودش هویتی کاملا مستقل پیدا کند؟
کی؟
چهطور متوجه نشدم؟
دخترجون!
تا همین هفت ماه پیش هنوز توی دل من بودی آخر!
کی دل من این طور رفت؟
کی توی تمام سلول‌هام صدای خنده‌های تو و طعم نگاه‌ مهربان چشم‌های زیبای تو حک شد که اصلا خبردار هم نشدم حتی؟
من کجام؟ تو کجایی؟
من کی‌م؟ همان آدم هفت ماه پیش‌م یعنی؟
یعنی ممکن است با این‌همه عشقی که به جان‌م روان شده است، همان آدم سابق باشم؟!
یکی منو نجات بدهد؛ من گیج‌م، من منگ‌م...

۱۳۸۹ اسفند ۲۸, شنبه

دخترجون‌م!
تو بچه مادری هستی که عاشق آشپزی کردن است و آرزوش دیگ‌دیگ غذاپختن و سفره از این سر تا آن سرانداختن است؛
و بچه پدری که "خوردن" توی ده آیتم اول زندگی روزانه‌ش نیست.
نمی‌دانی چه‌قدر ازت ممنوم که این‌قدر با لذت و بااشتها غذا می‌خوری؛
انگار که به یکی از آرزهای بزرگ زندگی‌م می‌رسم، هر بار که به تو غذا می‌دهم.

۱۳۸۹ اسفند ۲۷, جمعه

مدهوش‌م

وقتی پیشانی‌ش را فشار می‌دهد روی بازوی من و دماغ‌ش را تندتند به چپ و راست می‌چرخاند؛ یعنی که من خواب‌م می‌آید.

۱۳۸۹ اسفند ۲۶, پنجشنبه

تنیده‌درهم

وقتی گریه می‌کند،
کسی نیست که بیرونِ از درونِ من دارد گریه می‌کند.
کسی در من دارد گریه می‌کند.
صداش را از درون‌م می‌شنوم، نه از بیرون...

۱۳۸۹ اسفند ۲۴, سه‌شنبه

vocabulary

خوشحال می‌شود و می‌خندد. می‌گوید: بائوووو... بائووووو....بع‌ع‌ع‌ع‌ع.....بع‌ع‌ع‌ع‌‌ع
سیم لپ‌تاپ را که توی دهن‌ش گذاشته از توی دست‌ش درمی‌آورم. عصبانی می‌شود. ابروهاش را درهم می‌کشد و صداش را برای من بالا می‌برد و می‌گوید: بائوووو... بائووووو....بع‌ع‌ع‌ع‌ع.....بع‌ع‌ع‌ع.......بّ‌بَ‌بَ‌ب‌َبَ....
با دست‌هاش بازی می‌کند و با آنها حرف می‌زند. با جدیت و گاهی با بلندترین صوت و صدای ممکن می‌گوید: بائوووو... بائووووو....بع‌ع‌ع‌ع‌ع.....بع‌ع‌ع‌ع.......بّ‌بَ‌بَ‌ب‌َبَ....
براش آهنگ می‌گذارم. شروع به آوازخواندن می‌کند. می‌خواند: بائوووو... بائووووو....بع‌ع‌ع‌ع‌ع.....بع‌ع‌ع‌ع.......بّ‌بَ‌بَ‌ب‌َبَ....

۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

شیرین‌کاری

این من‌م:
پای چپ بالا، دست چپ پای چپ را محکم روی هوا نگه داشته است تا پایین نیفتد. انگشت‌های پا به همراه مچ در حال انجام حرکات موزون با آهنگی که با دهان مبارک نواخته می‌شود.
چرا؟
چون دارم به‌ش غذا می‌دهم و سرش همه‌ش پایین است و دارد با بندهای صندلی‌ش بازی می‌کند و قاشق هی راه دهن‌ش را گم می‌کند و به چانه و یقه و سر و گردن‌ش فرو می‌رود.
کارکرد پا:
سرگرم‌کننده‌ترین عضو بدن من در این روزها
نتیجه:
خوردن غذا با اشتهای کامل به همراه قاه قاه خنده + ورزش کردن من

۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

یک حرکت جدید را در خودم کشف کرده‌ام؛ خندیدن و جیغ‌زدن همزمان.
حرکت از وقتی شروع شده است که گنجشکک‌م شروع به خندیدن کرده است و از دیدن من و ادا و اطوارهام ذوق زده می‌شود.
می‌آیم بخندم از خوشحالی، می‌فهمم که خندیدن کفاف میزان خوشی‌م را نمی‌دهد و یک‌باره جیغ هم خودش همراه می‌شود تا عمق مساله شیواتر به نمایش دربیاید.

۱۳۸۹ اسفند ۲۰, جمعه

۱۳۸۹ اسفند ۱۹, پنجشنبه

کسی که از خوش‌بختی‌هاش می‌نویسد، دارد دست و پا می‌زند زیر بار سهم‌گین غم مدفون نشود.

۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه

نامکرر است

پشت سرش اصلا برای خودش یک هویت جداگانه دارد.
از پشت شبیه بچه کوچولو نیست.
از پشت شبیه پیر و مرشد میخانه است!

۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

تن‌م نقش تو را گرفت

غمگین‌م. خیلی. عمیق.
دست و پام کرخت شده و یخ کرده است.
کنارش دراز می‌کشم که شیرش بدهم.
دست‌م را می‌گذارم روی کمرش.
دست‌ش را می‌گذارد روی دست من؛ روی دست راست من. جایی بالای شست و قبل از مچ.
آن دست‌ش، با پنج تا انگشت را می‌گذارد روی دست من.
دست‌ش گرم است؛ گرم. گرم.
مساحت دست گرم‌ش آن قسمت از دست سرد منو گرم می‌کند؛ گرم. گرم.
چشم‌هام را می‌بندم.
گرما کم‌کم به همه‌جا سرایت می‌کند؛ حتی به چشم‌هام می‌رسد و بیرون می‌ریزد.
جای دست‌هاش می‌افتد روی دست‌هام.

حالا هر روز که دست‌هام سرد می‌شود، به یک جایی بین شست و مچ‌م خیره می‌شوم
جاش را که می‌بینم، گرم می‌شوم.

۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه

سادگی

خوشبختی عظما وقتی است که می‌خواهم کنارش بخوابم و شیرش بدهم.
دهان‌ش به لذت و حیرت باز می‌شود و همزمان چشم‌هاش تنگ می‌شود و برق می‌زند.
بعد دو تا دست‌ها و دو تا پاها را، با هم چاهارتایی، هی تند و تند، به بالا پرتاب می‌کند.
با همه اعضاء و جوارح‌ش ذوق‌زده می‌شود.
بعد با هم از خوشی جیغ می‌زنیم.

۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه

و اینک کارشناس ارشد آثار هنری

با دست‌هاش مثل یک اثر هنری برجسته و بی‌نظیر برخورد می‌کند.
زیر و بم انگشت‌ها را به‌دقت می‌کاود
و از درهم‌کردن انگشت‌های دو دست، شکل‌ها و مدل‌های بی‌پایانی درست می‌کند
و تمرکز می‌کند روی هر مدل.
چشم‌هاش را تنگ می‌کند، بعد دست‌ش را می‌چرخاند و انگشت‌های درهم‌گره‌خورده را از زاویه‌های مختلف رصد می‌کند.
خودش را کشف می‌کند.

۱۳۸۹ اسفند ۵, پنجشنبه

دست‌ها

ساعت 12.30 شب است.
من توی نشیمن پای ترجمه‌هام هستم.
صدات را می‌شنوم و می‌آیم که شیرت بدهم.
اتاق تاریک تاریک است.
دستم را دراز می‌کنم که پیدات کنم توی تخت.
تا دست‌م را دراز می‌کنم می‌فهمم که دست‌هات روی هوا دنبال من می‌گردند.
در تاریکی مطلق دست‌هامان همدیگر را پیدا می‌کنند.

۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

دغدغه مشترک

دی‌شب باز خواب‌ش را دیدم.
همین لباس سفیدی که موقع خواب تن‌ش کرده بودم، تن‌ش بود.
بالا گرفته بودم‌ش و داشتم توی چشم‌هاش نگاه می‌کردم و با هم می‌خندیدیم.
به من گفت: مامان منو ببر سفر.
باز تعجب کردم که دارد حرف می‌زند.

بعد دوتایی رفتیم به یک سفر طولانی.

۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

بگم چه‌مونه زار می‌زنیم؟

دخترجون! این روزها یاد گرفته‌ای زبان‌ت را دراز می‌کنی. بعد خوردنی‌ترین خوردنی عالم امکان می‌شوی؛ آن زبانِ کوچکِ نرمِ صورتیِ که گاهی نوک‌ش می‌آید بیرون و گاهی نصفه‌ش و گاهی همه‌ش ضربان قلب‌م را زیاد می‌کند و تن‌م را گرم

من اما؛
این روزها سرم درد می‌کند.
می‌ترسم این روزها.
انگار که حس می‌کنم روزهای سخت‌تری در پیش است.
و سیاست کثافت و قدرت‌مندان کثافت‌تر فکر نمی‌کنند به مادرهایی که این روزها می‌تواند بهترین روزهای زندگی‌شان باشد وقتی قدکشیدن بچه‌هاشان را می‌بینند.
می‌زنند عین درنده‌ترین درنده‌خوها.
می‌کُشند عین وحشی‌ترین وحشی‌ها.

دخترجون! این روزها تو چه شیرینی و من چه تلخ.
دوست ندارم روزی برایت توضیح بدهم در این روزها که تو برای من بهانه زندگی و نفس کشیدن و ادامه دادن هستی، دارد چه بر سر سرزمین مادری‌ت می‌آید.
دوست ندارم؟
واقعا دوست ندارم تو بدانی؟
البته که دوست دارم بدانی چرا من این‌همه غمگین می‌توانم باشم اما دوست ندارم شرح بدی‌ها و زشتی‌ها و دنائت‌ها بدهم که روح پاک و معصوم‌ت خراش برندارد.

اگر روزی ایران آزاد شد، حتما این قصه‌ها را ریزبه‌ریز با همه جزئیات‌ش برای‌ت تعریف می‌کنم.
می‌برم‌ت ایران، توی کوچه‌پس‌کوچه‌های تهران می‌گردانم‌ت و شب‌های بی‌نظیر فراموش‌نشدنی تهران، با هم می‌رویم که توی خیابان‌ها ویراژ بدهیم.
ای کاش آن روز آن‌قدر با من دوست باشی و به من و دغدغه‌هام نزدیک، که تو هم با من از شادی از ته دل و با همه وجود جیغ بکشی.

۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه

۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

تن‌آگاهی

اگر به بدن‌م بیش‌تر دقت کنم می‌فهمم که کی وقت شیردادن است، حتی اگر بچه هنوز نخواسته باشد.
اگر به بدن‌م بیش‌تر دقت کنم می‌فهمم دیگر کم‌کم دارد از شب‌بیداری‌های پیاپی اذیت می‌شود و وقت‌ تغییر در سیستم فعلی رسیده است.
اگر به بدن‌م بیش‌تر دقت کنم و به کوچک‌تر شدن و سبک‌شدن سینه‌هام، می‌فهمم که وقت‌ش رسیده است غذای کمکی را برای بچه جدی بگیرم.
اگر به بدن‌م بیش‌تر و دقیق‌تر و عمیق‌تر نگاه کنم، جواب بسیاری از سوال‌ها و سردرگمی‌هام را می‌توانم پیدا کنم.

خوشا وقتی که زنی تن‌آگاه شود
و 
رستگار شود.

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

نوش مدام

چرا آدمی‌زاده یادش می‌رود موجودی است که می‌تواند شب بخوابد و صبح بیدار شود با توانایی‌هایی که کاملا شب قبل‌ش فاقد آنها بوده است؟
دخترک چند شب پیش خوابید و صبح که پا شد، دیگر هر چیزی که دم دست‌ش بود را می‌گرفت و برای بغل شدن دست‌هاش را از هم باز می‌کرد و وقتی باباش را می‌دید دوست داشت که با سر شیرجه بزند توی بغل‌ش. دقیقا شب خوابید و صبح که بلند شد همه این اتفاقات افتاده بودند.

چه خوش‌بختم که تکامل یک آدمی‌زاد را دارم لحظه‌به‌لحظه دنبال می‌کنم. و چه خوش‌بخت‌ترم که می‌توانم از این ره‌گذر، به پیچ‌وخم‌ها و .
بالاو پایین روح و روان خودم بیش‌تر دست پیدا کنم.
ای کاش که حواس‌م همیشه باشد...

۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

آموزش عملیاتی

تلفن می‌کنم.
فریاد می‌کشم.
شاید اولین بار است که این‌طوری سر کسی دادوبیداد راه می‌ندازم.
او ناراحت می‌شود.
بعد که آرام‌تر می‌شوم، به خودم می‌گویم چرا این کار را کردی؟ عین یک دختربچه کوچک شروع کردی به جیغجیغ کردن و دادوبیداد راه انداختن؟ تو حالا بچه داری. بچه نیستی دیگر که این حرکات ازت سر می‌زند.
- مگر تا به حال هم این حرکات از من سر زده بوده؟ هان؟
+ اینها خام‌دستی‌هایی است که فقط از آدم‌های بی‌تجربه و آتیشی برمی‌آید. هیچ‌وقت یک آدم پخته این رفتار را نمی‌کند.
- آدم پخته؟ اگر مثل همیشه خفه می‌شدم، یعنی آدم پخته و بزرگوار و باتجربه‌ای بودم؟
حالا که حق خودم را طلب کردم و به کسانی که فکر می‌کردم حق من را نادیده گرفته‌اند حرف دل‌م را زدم و احساس واقعی‌م را نشان دادم، بچه و ساده‌لوح شدم؟
+...
- اتفاقا دقیقا این کار را کردم، برای این‌که بچه دارم. برای این‌که به بچه خودم یاد بدهم که نباید خفه بشود. نباید رنج بکشد و در تنهایی و زیر لحاف اشک بریزد و نتواند حرف‌ش را به کسانی که ناراحت‌ش کرده‌ند، نزند. نباید رنج‌کشیدن را حق خودش بداند، برای این‌که رعایت دیگران را کرده باشد. نباید در خاموشی مردن را یاد بگیرد.

من فریاد کشیدم. من با گریه فریاد کشیدم. من با درد فریاد کشیدم؛
چون بچه دارم.

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

آ‌ن‌جا که من تمام می‌شوم، او شروع می‌شود

چشم‌هاش مثل ستاره است.
دوست‌م می‌گوید.
نگاه می‌کنم. چه راست می‌گوید.
نگاه می‌کنم. واقعا می‌درخشند. نورش انگار که از ازل تابیده و به امروز من رسیده است.
آن‌قدر خیره‌ش می‌شوم که نفس‌م بند می‌آید.
دست‌م را می‌گذارم روی سینه‌م و به هن‌هن می‌افتم.
بعد او شروع می‌کند: هه‌هه-هه‌هه‌-هه‌هه‌‌هه-هه‌هه‌هه‌هه

۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

نشانه

دیشب خواب‌ش را دیدم. دقیقا همین‌قدری بود.
گفت: مامان I'm gonna tell you something
من به جیغ و ویغ افتاده بودم که وای بچه‌م شروع به حرف زدن کرده است. باباش را صدا کرده بودم که بیا ببین. این بچه یک‌راست از جمله شروع کرده است.
یادم است توی خواب بعدش یک "اما" هم به همراه مکثی طولانی اضافه کرده بودم. بعد گفته بودم: اما با انگلیسی شروع کرده است

حالا هرچی فکر می‌کنم یادم نمی‌آید خواسته بوده به من چی بگوید. یعنی بعدش یک جمله دیگر هم به من گفت. اما زور می‌زنم و اصلا یادم نمی‌آید جمله بعدش چی بود!
صبح که پا شدم به‌ش گفتم عیبی ندارد دخترجون. حالا انگلیسی یا فارسی؛ بگو ببینم چی گفتی به من؟
فقط نگاه‌م کرد. شاید خودش هم یادش نمانده بود به من چی گفته بود. شاید هم داشت می‌گفت می‌خواستی حساسیت نابجا به خرج ندهی تا یادت بماند چی گفتم.

۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

زن‌ها و شوهرها

زن‌ها و شوهرها می‌دانند به کجا بزنند که درد بگیرد. زن‌ها و شوهرها در این مورد اطلاعات خوبی دارند. وقتی هم‌دیگر را نوازش می‌کنند، قسمت‌هایی هستند که بیشتر نوازش می‌خواهد، که بیشتر نفس را به شماره می‌اندازد، که هنوز جوان و تر و تازه و بچه مانده است. زن‌ها و شوهرها این قسمت‌ها را به خاطر می‌سپرند. بعد وقت عصبانیت، وقت سختی‌ها، ناغافل می‌زنند. به همان قسمتی می‌زنند که بچه است و گریه‌اش می‌گیرد. و طرف توی خودش خم می‌شود و می‌گوید آخ! و همان‌طور که توی خودش خم است، سرش را با ناباوری بلند می‌کند و نگاه می‌کند.

درخشان و دقیقا به هدف؛ از لی‌لی

۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

فالش

گلوش این روزها یک چنگ/تار/سه‌تار/سنتوری است که هر روز دارد صدای یکی از تارهاش را امتحان می‌کند. 

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

خوب است که دوست دارد توی بغل‌م نشسته شیر بخورد؛ این‌طوری این فرصت را به من می‌دهد که دست‌هام را دور شانه‌هاش حلقه کنم و لب‌هام تمام‌ِمدت شیرخوردن، روی سرِ گرم و نرم‌ش باشد.

۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

چون جان می‌روی اندر میان جان من

همیشه فکر می‌کردم خیلی مانده است تا آمادگی بچه‌دارشدن داشته باشم. بچه به نظرم موجود دیگری بود که وارد زندگی خودم می‌کردم‌ش؛ ممکن بود خیلی هم لذت‌بخش باشد اما پیامدهای ناخواسته‌اش، احتمالا کنترل من را بر روی بخش‌های مهمی از زندگی‌م از بین می‌برد و من حاضر نبودم چنین حقی را به کسی بدهم.

حالا اما حس‌م متفاوت است؛ بچه چیزی بیرونِ از درون من نیست. انگار که این موجود مثلا امتداد دستِ من یا امتداد پایِ من یا امتداد قلبِ من است؛ یعنی دقیقا خود من است. او چیزی ورای من، یک موجود خارجی که الان به زندگی من تحمیل شده نیست.
شاید به نظر خودخواهانه برسد؛ دوست‌ش دارم چون خودم است، «دیگری» نیست. اما بیش‌تر، از حسی بسیار عمیق و متفاوت از خودخواهی حکایت می‌کند.

می‌بینم که در ده سال اخیر خصوصیات اخلاقی و شخصیتی مهمی در من تغییر پیدا کرده است و من با بسیاری از آن‌ها -اگر نگویم همه که کلی‌گویی بی‌جا نکرده باشم- کنار آمده‌ام و آنها را به عنوان «تغییر» در زندگی‌م، در شخصیت‌م، در اخلاقیات‌م و در روحیات‌م پذیرفته‌ام.
بچه‌م هم نه یک موجود خارجی که حالا سبک زندگی و همه اولویت‌های من را به‌کلی تغییر داده است، بلکه امتداد خودم است و تغییری است که من دارم در طول عمر خودم می‌کنم. آنقدر از من است و در من است، که نمی‌توانم توضیح بدهم!

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

پنج ماهگی

دو روز است که تا به پشت می‌گذارم‌ش، برمی‌گردد و روی دست‌هاش بلند می‌شود. پاهاش را تکان می‌دهد اما هنوز نمی‌تواند خودش را به جلو بکِشد.
صورت‌ش که می‌افتد پایین مماس با زمین، فکر می‌کنم باید سرش را بالا نگه دارم.
صبر می‌کنم اما.
فکر می‌کنم که خودش باید سرش را بلند کند دوباره.
گریه می‌کند.
بلند کنم؟
گریه می‌کند.
خودش باید بلند کند.
گریه می‌کند.
وایستا عقب.
خودش یاد می‌گیرد.
فرصت امتحان‌کردن بده به‌ش.
گریه می‌کند.
زور می‌زند.
به دست‌هاش فشار می‌آورد.
سرش را بلند می‌کند.
نفس‌م راحت می‌شود.
به‌ش می گویم:جااااااااااااااانِ دل....
با سرِ بلند و گردنِ افراشته، به چشم‌هام می‌خندد؛ جانِ دل.

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

خودتحویل‌گیری سرخوشانه

خوش‌بختی که فقط غش‌وضعف‌کردن برای پَروپاچه و لب‌ولوچه‌ی بچه نیست؛ خوش‌بختی گاهی این است که آن‌قدر خودت را دوست داشته باشی که صبح پا شی، چند تا گوجه‌فرنگی ریزه (مینی‌یاتوری؟) برای خودت خرد کنی و با یک نوک قاشق کره، توی یک ماهی‌تابه‌ی کوچک سرخ کنی و دو تا تخم‌مرغ بزنی پاش، نان بربری توی توستر برای خودت گرم کنی، انگار که از تنور الساعه بیرون آمده. آب سیب هم برای خودت بگذاری روی میز و صبحانه‌ت را با ریحان تازه بخوری. تازه در مدت پختن نیم‌رو، برای غذای ظهر سینه مرغ بگذاری بیرون تا یک غذای اختصاصی هم برای ناهار امروز خودت درست کنی.
راستی آخرین بار کی برای خودم تنها، یک غذای اختصاصی درست کرده‌م؟
یادم نیست!

۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

پله اول؛ هلیم گوشت

خب چه کار باید می‌کردم؟ هشت صبح بیدار شده بود و اصلا نخوابیده بود. یازده شب شده بود و هی گریه می‌کرد. هی شیر می‌خواست و باز هی گریه می‌کرد. قبل‌ترها شیر که می‌خورد، مست می‌شد و بی‌هوش گوشه‌ای می‌افتاد و خواب‌ش می‌برد. مرد می‌گفت انگار که شیر از هر شرابی مست‌تر می‌کند این آدمی‌زاده‌ی کوچک را.
امروز دیگر از این نوع بی‌قراری‌ش، معلوم بود که سیر نشده است و بنابراین نمی‌توانست بخوابد.

ساعت یازده شب، دیدم که کاری از دست خودم و اعضا و جوارح‌م دیگر برنمی‌آید.
کمی هلیم را با آب گرم رقیق کردم و به‌ش دادم. خیلی با لذت و علاقه می‌گذاشت که قاشق را بکنم توی دهن‌ش! حتی در همین حین لبخندهای ملیحی هم تحویل من می‌داد و به کشف مزه تازه مشغول بود!

بنابراین با عرض معذرت از همه متخصصان تغذیه کودک، همه کتاب‌های تغذیه سالم برای بچه و همه وب‌سایت‌های تخصصی بچه‌داری و هم‌چنین دکتر محترم خانوادگی که تاکید داشت تا شش‌ماهگی به بچه غذا ندهیم،  باید اعلام کنم اولین غذای دخترک من یک هلیم پرگوشت بود که با اشتها و در نهایت لذت تناول شد.

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

مدهوش‌م

وقتی روی مبل نشانده‌ام‌ش و آهنگ موردعلاقه‌ش (تو که چشمات خیلی قشنگه) را توی لپ‌تاپ برای‌ش گذاشته‌م.
محو آهنگ شده است. دوست دارم من هم ببینم. سرم را آرام می گذارم روی پاهاش که دراز کرده است و کل طول پاهاش به نصفه نشیمن‌گاه مبل می‌رسد.
سرم روی پاش است. دست راست‌ش را می‌کند توی موهام و می‌کشد. دست چپ‌ش را می‌گذارد روی سرم.
دخترکِ کمترازپنج‌ماهه‌ی من نمی‌داند که کله منو با دست‌ها و پاهای کوچولوش هل داده است به آسمان پر ستاره.

۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

پوشک دخترک را عوض می‌کنم و حتی از بوی بَدش هم به وجد می‌آیم و قاه‌قاه می‌زنم که به‌به چه بوی بدی هم دارد! همه‌جای دخترک را ماچ‌مالی می‌کنم. از هیچ چیزش و هیچ کارش ناراحت نمی‌شوم. حتی وقتی شب‌ها وسط یک خواب مهم هستم و یا دارم از خستگی می‌میرم، وقتی او بیدار می‌شود، من اصلا خوش‌بخت‌م که به خاطر او از خواب بیدار می‌شوم...

فکر می‌کنم که مادر من هم همه این کارها را برای من کرده است؟ یعنی همه جای منو ماچ‌مالی کرده است؟ تصورش را که می‌کنم، خجالت می‌کشم! یعنی از بوی بد کارخرابی‌های من ذوق‌زده شده است؟ یعنی اندازه من، که برای دخترک‌م می‌میرم، برای من مرده است؟
به خودم می‌گویم: نه پس! آسمان باز شده است و فقط تو یکی بچه‌دار شدی. در این میلیون‌ها سال عمر بشریت، فقط تو داری تخم دوزرده برای بچه‌ت می‌گذاری...

مامان! پس چرا تا حالا چیزی در این مورد به من نگفتی؟ چرا نگفتی چطوری قربان‌صدقه‌م می‌رفتی؟ یک وقت ناراحت نشوی. می‌دانی که چه‌قدر عزیزی. اصلا کیه که نداند تو توی زندگی من چه جای‌گاهی همیشه داشته‌ای. کیه که نداند مادر من همیشه به‌ترین دوست همه زندگی من بوده است؟ کیه که نداند چه‌قدر همیشه به داشتن تو افتخار می‌کرده‌ام؟

این سوالات امشب برای اولین بار به ذهن‌م رسیده‌اند. آن موقع که برای دنیاآمدن دخترک پبش‌م بودی، هنوز این چیزها برای‌م سوال نشده بود که ازت بپرسم‌شان.

راستی مامان! امروز متوجه شدم که من به سن‌وسالِ الان دخترک‌م بودم که تو دوباره باردار شدی. یادت هست از بارداری دوم‌ت همیشه به عنوان یکی از سخت‌ترین دوران زندگی‌ت یاد می‌کنی؟ از خود بارداری که نه. از سختی‌هایی که در زندگی‌ت در آن دوران پیش آمد. همیشه می‌گفتی سر برادرم چون خیلی فشارهای عصبی و روانی به‌ت وارد شده است، فکر می‌کنی در مقابل برادرم خیلی مسئولی. فکر می‌کنی که او بچه بی‌گناهی بوده است که از جنینی توی شکم تو و به واسطه‌ی تو،  ناخواسته، به‌ش آسیب رسیده است.
مامان! هیچ‌وقت فکر نکرده بودم که خُب من هم آن‌موقع بچه‌ی چاهار-پنج ماهه‌ای بودم. یعنی به من هیچ آسیبی نرسیده بوده است؟ یعنی چون او توی شکم‌ت بود، فکر می‌کنی اثر مستقیم از حالات پریشان روحی تو گرفته است و تو هنوز بابت این مساله بعد از سی سال، احساس گناه می‌کنی؟

مامان! باور کن که امشب اولین بار است توی زندگی‌م که این سوالات به ذهنم رسیده است. فقط خواستم به‌ت بگویم روزهایی که من غمگین‌م، دخترک‌م نمی‌خندد. هر کاری‌ش می‌کنم، هر ادایی درمی‌آورم، هر صدایی درمی‌آورم، نمی‌خندد. می‌فهمد دارم به‌ش دروغ می‌گویم و واقعا شادمان نیستم. نگاه عمیقی به من می‌اندازد و می‌گوید تو غم‌گینی و من این را می‌دانم...

مامان! می‌دانی که چه‌قدر برای‌م عزیزی و چه‌قدر به‌ت افتخار می‌کنم. فقط ای کاش روزی جرات کنم و این‌ها را از تو بپرسم که آیا هیچ‌وقت فکر کرده‌ای که اثر حالات روحی و روانی تو بر من -دخترک چندماهه‌ت- اگر بیشتر از جنین توی شکم‌ت نبوده باشد، کم‌تر هم نبوده است؟ 

۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

مدهوش‌م

وقتی روی پام نشانده‌ام‌ش و دست‌م را دور سینه‌ش حلقه کرده‌ام که تعادل‌ش به هم نخورد، او هم دارد با دقت کارتون نگاه می‌کند و یک دفعه سرش را کاملا به عقب، به طرف من می‌چرخاند.
سرم را از روی کامپیوترم بلند می‌کنم. چشم‌توچشم می‌شویم. می‌خندد به من. چشم‌هاش برق می‌زند.
دوباره سرش را برمی‌گرداند و به کارتون‌ش مشغول می‌شود.
رقص سلول‌های تن‌م را می‌بینید کائنات؟

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

مسحورکننده‌ترین تصویر تا به امروز برای‌ش، میکی‌موس روی پوشک شماره 3 هاگی است. وقتی نشان‌ش می‌دهم، مثل کسی که با بی‌کران کهکشان‌ها روبرو شده است، دهن‌ش را تا اندازه‌ای که می‌شود چنین دهن کوچکی را باز کرد، باز می‌کند و تا لحظاتی طولانی مشغول غور در نقش پوشک می‌شود؛ انگار دارد نقشی را در خشت خام می‌بیند که من در آینه نمی‌بینم!
مطمئن‌م کمپانی والت‌دیسنی، کار روان‌شناسیک کودک بر روی طراحی کاراکتر میکی‌موس کرده است.

۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

مدهوش‌م

وقتی شست دست چپ‌ش را در دهن می‌گذارد، پای راست را بالا می‌آورد، با دست راست انگشتان پای راست را می‌کشد و درحالی‌که کم‌کم انگشت اشاره را هم به شست اضافه کرده و سعی می‌کند با جدیت و البته صداهایی موزون دورترهای دهن‌ش را هم بکاود، پای راست را با تلاشی مثال‌زدنی به پای چپ گیر می‌اندازد.
اگر به دادش نرسم، در خودش گره می‌خورد!

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

غذا دادن یا ندادن؟ غذا واقعا؟

برای خودم بستنی آوردم بخورم. قاشق اول را که گذاشتم دهن‌م، چنان نگاهی به قاشق و دهن من انداخت و چنان لب‌هاش را با قوت مِک زد که قاشق را برگرداندم توی ظرف بستنی و هی فکر کردم آخر انصاف من کجا رفته است؟
چشم از ظرف برنمی‌داشت. سرِ انگشتِ کوچکِ دستِ راست‌م را زدم به دیواره‌ی ظرف و نزدیک دهن‌ش بردم. زبان‌ش را دراز کرد و لیس زد. چند بار. سرش را آورد جلو و انگشت من را تا نصفه کرد توی دهن‌ش و با لثه‌های بی‌دندان‌ش هی فشار داد و مک زد. خیلی کیف داد.
بعد فکر کردم این یکی دو هفته‌ای احساس می‌کردم باید غذا دادن را شروع کنم. رفتم برای‌ش یک فرنی خیلی رقیق با شیر خودم درست کردم. با قاشق کوچک دوست نداشت. کمی با انگشت کوچک امتحان کردیم. بدش نیامد اما در حد دو تا سه سرانگشت. بعد دیگر نخواست که بخورد.
گذاشتیم کنار. چند روز دیگر دوباره امتحان می‌کنیم.

پ.ن. توی کتاب‌هایی که می‌خوانم، نوشته است بهتر است که چیزهای غیرشیرین مثل سبزیجات را قبل از چیزهای شیرین مثل آب‌میوه و اینها به بچه داد. چون بچه‌ها شیرینی‌ها را بیشتر دوست دارند و اگر ذائقه‌شان به آنها عادت کند، کار سخت می‌شود.
آخر کی با بستنی شروع می‌کند؟!

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

بی‌جنبه‌هایی که مایی‌م

وقتی بیدار است داریم قربان‌صدقه‌ش می‌رویم و ماچ و بوسه می‌کنیم همه‌جاش را؛ وقتی هم که خواب است، همین کارها را داریم با عکس‌ها و فیلم‌هاش می‌کنیم.

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

آیا یک مادر، آدم هم هست؟

یعنی من حالا که بچه دارم، دیگر خودم آدم نیستم؟ دیگر لازم نیست کسی احوال خودم را بپرسد؟ دیگر لازم نیست کسی بپرسد چی دوست دارم؟ چرا ناراحت‌م؟ چرا خسته‌ام؟ چرا لباس قشنگ نمی‌پوشم؟ به چی فکر می‌کنم؟ چرا کم می‌نویسم؟ چرا کتاب نمی‌خوانم؟ چرا شام‌م را تمام نمی‌کنم؟ چرا بستنی نمی‌خورم؟ چرا زیر چشم‌هام گود افتاده این‌قدر؟ چرا هی اشک‌م دم مشک‌م است؟
همه -و این همه دقیقا یعنی همه- فقط مایل‎ند بدانند بچه‌م چه‌طور است؟ بزرگ شده است؟ چهاردست‌وپا می‌رود؟ حرف هنوز نمی‌زند؟ چه جور صداهایی از خودش درمی‌آورد؟ سرما نخورده؟ وزن‌ش چه‌قدر است؟ چرا سرش پوسته‌پوسته شده؟ چرا لپ‌هاش آویزان است؟

خودم هم یادم رفته است اصلا آخرین چیزی که خورده‌م ساعت شش بعدازظهر دیروز یه برش پیتزای کوچک بوده است و حالا دوازده ظهر است و هی دارم به بچه از دی‌شب شیر می‌دهم. یک دفعه احساس می‌کنم که دارم از گرسنگی بی‌هوش می‌شوم. تخم‌مرغ آب‌پز می‌گذارم. آن را که می‌خورم می‌فهمم که از خستگی هم دارم کج و کوله می‌شوم و یادم می‌افتد دخترک دی‌شب هی بلند شده است و شیر خواسته است. چقدر خواب‌لازم هستم. اصلا اینها یک طرف؛ یعنی من که شبانه‌روز دارم به یک موجود دیگر محبت می‌کنم، خودم احتیاج به هیچ محبت و توجهی ندارم دیگر؟

واقعا آدم‌ها چه فکری با خودشان می‌کنند؟ یعنی من به منبع لایزال محبت وصل‌م؟ از آسمان می‌آید خودش این‌همه انرژی؟ من دیگر آدمی‌زاده‌ای با جسم نیستم؟ یعنی من گرسنه و تشنه نمی‌شوم؟ من نباید توالت بروم؟ من نباید حمام کنم؟ من نباید هوا بخورم؟

حمام

امروز برای اولین بار توی وان حمام می‌برم‌ش. وان را آب می‌کنم و خودم می‌نشینم توی وان و بغل‌ش می‌گیرم. همان‌طوری بغل‌به‌بغل و آوازخوانان می‌شورم‌ش. همان‌جا هم می‌چسبد به من و درحالی‌که شیرش را می‌خورد، من روی سر و کله‌ش آب می‌ریزم.
دخترک‌م بزرگ شده است. ناخن‌هاش سفید شده است و سفت و زیبا.

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

جهنم

سینه‌ش خس‌خس می‌کند، سرفه خشک می‌کند و آب دماغ‌ش راه افتاده است. به خودم که می‌چسبانم‌ش تا بی‌حالی‌ش با بازی‌کردن با من کمی بهتر بشود، احساس می‌کنم تب هم دارد.
شیرش می‌دهم. می‌خواهم بلندش کنم که یک لحظه احساس می‌کنم نفس‌ش گرفته است.
نفس‌م درنمی‌آید. مرد را که نشسته است، با صدای خفه و وحشت‌زده صدا می‌کنم. بچه را از من با سرعت می‌گیرد و به پشت‌ش می‌زند. به نظر تنفس‌ش طبیعی است.
من دست‌هام را می‌گذارم روی صورت‌م و های‌های گریه می‌کنم.
شب به این فکر می‌کنم که باید حتما یک کلاس کمک‌های اولیه بروم.

۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

مدهوش‌م

وقتی شیرش می‌دهم؛ با همه انگشت‌هاش شست من را گرفته است و من با انگشت‌هام همه دست‌ش را از مچ تا آرنج.

۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

نعمت

از خوبی‌های موی کوتاه این است که موهبت فرو رفتن کوچک‌ترین و چاقالوترین انگشت‌های دنیا و بعد کشیدن و بعد با تعجب نگاه‌کردن به آن را برا‌ی‌تان فراهم می‌کند.

۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

بوس و کنار و خوشی و زندگی

روی تخت می‌خوابانم‌ش. کنارش دراز می‌کشم و براش اداها و صداهای جورواجور درمی‌آورم و با هم هی می‌خندیم.
یک دفعه دو تا دست‌ش را می‌آورد جلو تا زیر چانه‌های من. سرش را می‌آورد نزدیک و دهن‌ش را بازباز می‌کند و می‌چسباند روی دهن من.
نمی‌دانم که می‌خوای دهن منو بگذاری توی دهن‌ت یا منو ببوسی یا چی؛ اما هر کاری که می‌خواستی بکنی دخترجون! این عاشقانه‌ترین حرکتی بود که تا حالا دیده بودم ازت.
فریادهای شادمانی و قاه قاه من بود که به آسمان می‌رفت...

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

در چنین روزی

باباش داشت باهاش حرف می‌زد. روی تخت خودمان گذاشته بودم‌ش. برگشت به سمت من. گفتم چرا هی که می‌خواهم شیر بدهم، پس می‌زنی، حالا محبت‌ت گل کرده؟ دست‌ش را آورد و شلوار منو گرفت. خندید. آن‌قدر به سمت من برگشت که دیگر برگشت روی شکم‌ش!
امروز برای اولین بار از پشت غلت زد روی شکم‌ش.

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

لذتی که از خنده‌ش به من دست می‌دهد، آن‌قدر ناب، آن‌قدر عمیق، آن‌قدر زلال و آن‌قدر بی‌همتاست که از "هیچ" اتفاق و خبر دیگری چنین لذتی به من دست نمی‌دهد.
و این "هیچ" در جمله بالا، معنای کاملا و دقیقا و حقیقا "مطلقی" دارد.

مُرده‌ام روزهاست

وقت‌هایی هست که حتی حوصله‌ی دخترک را هم ندارم.
وقت‌هایی هست که دل‌م می‌خواد  کسی را داشتم که از بی‌پناهی، سرم را روی زانوش بگذارم و موهام را نوازش کند.
وقت‌هایی هست که چون آن یک نفر را ندارم، دل‌م می‌خواهد بروم یک گوشه اتاق، یک لحاف بکشم روی سرم و گریه کنم.
وقت‌هایی هست که انگار آخرین قطره‌های حیات را از من، با سرنگ بیرون کشیده‌اند و من را از درون خشکانده‌اند... 

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

تاریخ‌نگاری

فکر کنم کلی اتفاقات افتاده است که من یادم رفته است بنویسم‌شان؛
یکی از خنده‌دارترین کارهاش این است که پاهای‌ش را می‌آورد بالا و با دست انگشت‌های دراز پاهاش را می‌گیرد و می‌کشد. یک توپ قلقلی می‌شود این وقت‌ها. (انگشت‌های پاش آن‌قدر دراز است که وقتی دنیا آمد، گفتم این انگشت پاست یا انگشت دست است دخترجون؟!) دوست‌م می‌گفت حالا اگر وقت‌ش که برسد، انگشت‌های پاش را توی دهن‌ش هم می‌کند! آن وقت است که از دست‌ش روده‌بر بشوی.

یک ماهی هست که دخترک خیلی خوب روی پاهاش می‌تواند بلند شود. یعنی مثلا وقتی درازکش است، دو تا دست‌ش را که بگیرم و به طرف بالا بکشم، خودش وزن‌ش را می‌ندازد روی دو تا پا و با یک حرکت -که خیلی برای من خنده‌دار و مایه شعف و مباهات است!- از جاش بلند می‌شود.

یک هفته‌ای هست که وقتی نگه‌ش می‌داریم روی زمین، می‌تواند پاهاش را بلند کند و جلوتر روی زمین بگذارد! یعنی قدم بردارد.
شب‌ها موقع خواب، حتی تحمل یک پارچه نازک روی خودش را هم ندارد. با پاهایی که شب‌ها معمولا لخت است، همان ملحفه نازک را هم می‌ندازد کنار. اگر شب پا شم و دوباره روی‌را بپوشانم، از خواب بیدار می‌شود و تا روی خودش را کاملا باز نکند، دوباره خواب‌ش نمی‌برد.

داشتم فکر می‌کردم برای اینکه پشت کله‌ش صاف نشود، دیگر باید یک‌وری بخوابانم‌ش. چند روزی که به محض خوابیدن، خودش سرش را کامل به یک طرف می‌چرخاند. این‌طوری مدل خوابیدن‌ش خیلی شبیه باباش شده است.

۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

علیرضا پهلوی خودکشی کرد

باید توی دنیا قانونی بگذارند کسانی که مادر دارند، حق ندارند خودکشی کنند؛
آن هم مادری که قبل‌تر یکی دیگر از بچه‌هاش خودش را کشته است.
انصاف نیست. اصلا انصاف نیست.
اگر فکر هیچ‌چیز و هیچ‌کس را نمی‌‎کنید، فکر قلب و روح مادرتان را بکنید.

پ.ن. مرد می‌گوید چه‌طور تا دی‌روز از حق انتخاب آزادانه‌ی آدم‌ها برای انجام "هر کاری" دفاع شدید و همه‌جانبه -بی‌قید و شرط- می‌کردی؟ حالا چی شده که مادر، استثناء همه‌ی عالم بشریت شده است؟
گفتم خب طبیعی بود. تا آن موقع آن‌طوری فکر می‌کردم؛ حالا این‌طوری. مادر استثناء است و این را متاسفانه بشریت -با این‌که میلیون‌ها سال است که می‌داند- باز هم هی نادیده‌ش می‌گیرد و انگار که در این مورد هر کسی باید خودش چرخ چاه را اختراع کند تا ایمان بیاورد؛ من هم از همین دسته آدم‌ها بوده‌ام!

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

بوی عشق

آخر بچه‌جماعت چقدر عشق آهنگ و موسیقی است؟
این‌همه عکس‌العمل‌های شاد به آهنگ‌های دامبول و دیمبولی واقعا جالب است.
بعضی روزها آهنگ می‌گذارم، بغل‌ش میکنم و با هم می‌رقصیم. قاه قاه خنده است که بلند می‌شود. انگار که هر دومان را قلقلک می‌دهند.
یک چیز جالب دیگر هم عکس‌العمل نشان دادن به صحنه‌های مهربانانه کارتون‌هاست. توی بارن‌یارد وقتی گاو پدر با پسرش حرف می‌زند با محبت یا دو تا گاو با هم حرف‌های عاشقانه می‌زنند، شروع می‌کند به صدا درآوردن و خندیدن! باباش معتقد است من دچار توهم شده‌م و امکان ندارد بچه توی این سن و سال فرق این چیزها را -آن هم توی یک کارتون- بفهمد. اما من فکر می‌کنم او هنوز راه درازی دارد تا بعضی چیزها را بین من و دخترک باور کند.

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

بهار

من بعد از دو روز غم‌باد گرفتن و احساس نهادینه‌شدن غم در اعماق وجودم، امروز توانستم بخندم.
خندیدم و دخترک‌م هی به من نگاه کرد و قاه‌قاه کرد؛ دو روز بود که به من زل می‌زد و سرش را کج می‌کرد و لب‌هاش به خنده وا نمی‌شد.
خانه سرد دل‌م را بهار کرد.

۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

می‌شود روزی دخترک من هم این را بگوید؟

"قهرمان من در دنیای واقعی هر آدمی است که می‌گوید من لیاقت زندگی بهتر از این دارم و بی این‌که بداند کجا دارد می‌رود و چه اتفاقی برای‌ش می‌افتد، مهاجرت می‌کند.
پدر و مادرم قهرمان من‌ند."

لاله خدیوی، نویسنده و فیلم‌سازایرانی-امریکایی در گفت‌وگو با بی‌بی‌سی فارسی