۱۳۹۱ اسفند ۶, یکشنبه

قارقار

پسرکوچولو در مرحله ق‌ق‌ق‌ق‌ق گفتن است.
وقتی بخواهیم با هم بازی صدادار کنیم، من هم قق‌ق‌ق‌ق‌ق می‌کنم.
وقتی ادامه می‌دهیم و هر دو با غش‌غش خنده و جیغ ق‌ق‌ق‌ق‌ق می‌کنیم، انگار دسته کلاغ‌ها دارند رد می‌شوند.
به دخترک می‌گویم اسباب‌بازی‌هاش را جمع کند. می‌گوید: نه. می‌گویم لطفا جمع کند. می‌گوید: نه.
می‌گویم: چه معنی داره من چیزی بگم تو بگی نه؟
می‌گوید: معنی داره.
می‌گویم: چه معنی‌ای داره؟
می‌گوید: معنی داره.
می‌گویم: خب بگو مثلا چه معنی‌ای؟
دست‌ش را می‌گذارد روی سینه‌ش و می‌گوید: "من" معنی دارم.

و یکی از اسباب‌بازی‌ها را برمی‌دارد و راه‌ش را می‌کشد و می‌رود.
ختم مکالمه.
*
من در نقش مادر: احساس سنگ‌شدگی و با پوزه به‌خاک‌مالیدگی.
من در نقش ناظر بیرونی: قاه‌قاه خنده و ذوق‌مرگی.

۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

زبان‌آموزی

دخترک کلمه "پاره" را یاد گرفته بود، بعد به تمام معانی نزدیک به آن تعمیم می‌داد. کلمه‌های سوراخ و روزنه و حفره را بلد نبود؛ بعد مثلا به سوراخ توی دیوار می‌گفت پاره. به دیزاین حفره توی یک مجسمه می‌گفت "پاره شده". کم‌کم "سوراخ" را یاد گرفت و توانست "سوراخ" را از "پاره" تشحیص بدهد. حالا به هر چیز گرد کوچکی می‌گوید "سوراخ". مثلا اولین بار که توجه‌ش به خال دست من جلب شد، گفت: دست مامان سوراخه!

چیز دیگری که یاد گرفته بود "دونه" بود. "دونه" را فقط در ارتباط با سیب و گلابی بلد بود. وقتی برای‌ش سیب یا گلابی قاچ می‌کردم و وسط‌ش را می‌گرفتم، یاد گرفت این‌هایی که وسط این میوه‌هاست "دونه" است.
چند روز بعد داشتم پوشک پسر کوچولو را عوض می‌کردم. تا پوشک را باز کردم، با هیجان از کشف یک چیز عظما، یک دفعه زد روی پای من گفت: "مامان، دونه‌ش! دونه داداشی."

۱۳۹۱ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

فریب

دخترک کلمه‌ی "اصلا" را تازه یاد گرفته؛ می‌گوید "اصَن".
چند روزی توی تب بین 38 تا 39.5 درجه غوطه‌ور بود. ریه‌ش و گوش‌ش چرک کرده بود. دکتر آنتی‌بیوتیکی داده بود که خیلی بدمزه بود. هیچ‌جوره زیر باز خوردن این دارو نمی‌رفت؛ حتی توی بستنی هم قاطی می‌کردم، دیگر بستنی را نمی‌خورد. اینکه همه بستنی‌ها و آب پرتقال‌ها و کاکائوهایی که دارو توش بود، "تصادفا" روی زمین، روی مبل و روی میز می‌ریخت، شگردی بود که ایشان با قیافه‌ای معصومانه بعد از انجام عملیات منو خبر می‌کرد و می‌گفت: مامان...اِه...اِه... ریخت که...
خلاصه بار دومی که داشتم درباره خوبی‌های دارو و زیبایی‌های دختر قشنگی که دارو می‌خورد و زود خوب می‌شود و می‌تواند برود بازی کند حرف می‌زدم که گفت: مامان...نه...نه...نه نه نه.... گفتم: نه نداریم. دارو باید بخوری تا خوب بشوی. صاف زل زد به من، دست‌ش را تکان داد جلو صورت‌ش و ابروهای پرپشت‌ش را توی هم گره کرد و گفت: اصَن... اصَن.... نه نه... اصَن.
آن‌قدر خوش‌مزه این کار را کرد که خنده‌م گرفت و ماچ‌باران‌ش کردم.