من و دخترک توی هال بودیم.
مرد تو اتاق بود؛ اتاقی که معمولا سهتایی با هم توش بازی میکنیم. میخواست درس بخواند.
دخترک چاهار دست و پا از هال رفت به سمت اتاق.
یک لحظه دیدم نیست. رفتم بیاورمش تا مرد کارش را بکند.
تا برسم به آنجا، شنیدم که دارد میکوبد به در بسته.
رسیدم. دیدمش؛
ایستاده بود. دست چپش را گذاشته بود روی در. سرش پایین بود و با دست راست داشت به در میکوبید. سرش پایین بود. سرش را پایین انداخته بود. صحنه، ویرانکننده بود.
پریدم بغلش کنم.
در کسری از ثانیه بغضش ترکید. همچنان به در میکوبید. گریه عمیقش، یکی از بدترین گریههایی بود که تا حالا ازش دیدهم.
محکم بغلش کردم و به خودم فشارش دادم.
احساس ناامنی کرده بود.
احساس بیپناهی کرده بود.
احساس تلخ و عمیق بیپناهی، از شیوه گریهکردنش معلوم بود.
چهقدر گریهش شبیه گریههای من بود.
مرد تو اتاق بود؛ اتاقی که معمولا سهتایی با هم توش بازی میکنیم. میخواست درس بخواند.
دخترک چاهار دست و پا از هال رفت به سمت اتاق.
یک لحظه دیدم نیست. رفتم بیاورمش تا مرد کارش را بکند.
تا برسم به آنجا، شنیدم که دارد میکوبد به در بسته.
رسیدم. دیدمش؛
ایستاده بود. دست چپش را گذاشته بود روی در. سرش پایین بود و با دست راست داشت به در میکوبید. سرش پایین بود. سرش را پایین انداخته بود. صحنه، ویرانکننده بود.
پریدم بغلش کنم.
در کسری از ثانیه بغضش ترکید. همچنان به در میکوبید. گریه عمیقش، یکی از بدترین گریههایی بود که تا حالا ازش دیدهم.
محکم بغلش کردم و به خودم فشارش دادم.
احساس ناامنی کرده بود.
احساس بیپناهی کرده بود.
احساس تلخ و عمیق بیپناهی، از شیوه گریهکردنش معلوم بود.
چهقدر گریهش شبیه گریههای من بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر