۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه

عریان‌م کنی، می‌ترسم

دارد روی زمین بازی می‌کند. روبروش نشستم و نگاه‌ش می‌کنم.
به چشم‌هام نگاه می‌کند؛ چشم‌هاش را تنگ می‌کند، کمی سرش را رو به جلو خم می‌کند و عمیق می‌شود توی چشم‌هام.
جوری نگاه‌م می‌کند که انگار دارد از سوراخ کلید، داخل خانه را می‌بیند...
می‌ترسم جای قصر رویاهاش، خانه خانم هاویشام ببیند.
شکلک درمی‌آورم، حواس‌ش را پرت کنم.
چشم‌ش را از روی سوراخ کلید برمی‌دارد و می‌خندد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر