۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

در من و بی من

تا حالا سه بار بدون دخترک از خانه بیرون رفته‌م. هر بار بین یک ساعت‌ونیم تا دو ساعت طول کشیده است.
حس عجیبی دارم وقتی تنها بیرون‌م. تازه مامان اینجاست و هر سه بار هم شیر از قبل برایش دوشیده بودم. 

اما وقتی بیرون‌م، مضطرب‌م. نگران‌م. نمی‌دانم از چه بابت. ته دل‌م یک‌جوری است. نمی‌توانم به کاری که بیرون از خانه دارم تمرکز کنم. دل‌م می‌خواهد زودتر تمام‌ش کنم و برگردم. انگار که همه‌ش فکر می‌کنم اتفاقی می‌افتد که من باید حضور داشته باشم. 
نمی‌دانم دقیقا چه حسی است. حس‌ش مثل وقتی است که آدم یک چیز مهم را خانه جا گذاشته است و حالا باید زودتر برگردد و آن را هم بردارد. نمی‌دانم دقیقا.
اولین بار که بی‌دخترک رفتم بیرون، هی دست به شکم‌م کشیدم و فکر کردم ای کاش هنوز اون تو بودی و الان با من بودی. هم خیال‌م راحت بود و هم اینکه جایی تنهایت نمی‌گذاشتم... ولی دیگر در درون من نبود و از من جدا شده بود و من انگار بخشی از خودم را که تا چند روز پیش در درون خودم بوده است، هی توی خانه جاش گذاشته‌م و هی نگران خودم‌م.

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

یک روز معمولی

شب خسته‌م. همسرم به چشم‌هام نگاه می‌کند و می‌پرسد که خوبم؟ نمی‌دانم چرا در این یک ماهی که بچه به دنیا آمده است، هر وقت از حال خودم می‌پرسد، بغض‌م می‌گیرد. فقط نگاه‌ش می‌کنم و گلویم می‌سوزد... شاید چون هنوز دل‌خورم که شب‌ها با بچه توی یک اتاق دیگر می‌خوابم و او اصرار نکرده است که در گریه‌های شبانه‌ش شریک من باشد.
آره. می‌دانم که خودم خواستم. می‌دانم که او گاهی با 16 ساعت کار روزانه تنها فرصت نفس‌کشیدنی که دارد، شب‌هاست؛ اما دل‌م می‌خواست می‌گفت من فداکاری‌ت را می‌فهمم که شب‌ها خودت و بچه توی یک اتاق دیگر می‌خوابید به خاطر من. که تو روی زمین می‌خوابی و تخت‌خواب بزرگ را برای من جا می‌گذاری تا خوب بخوابم و خستگی درکنم.

جواب احوال پرسی‌ش را نمی‌توانم بدهم. بچه زیر سینه‌م خواب‌ش برده است. می‌برم‌ش که سرجای‌ش بگذارم، احساس می‌کنم از زور خستگی دیگر نمی‌توانم از جای‌م تکان بخورم. به پشت دراز می‌کشم. تمام عصب‌های پشت‌م از گردن تا پایین تیر می‌کشد. انگار که کمرم گود افتاده است و هر چی می‌کنم انگار که کمرم به زمین نمی‌رسد. تیر می‌کشد و برای چند لحظه خواب‌م می‌برد.

از جا بلند می‌شوم. لباس سفیدش را شسته‌م برای فردا و باید اتوش کنم.  غذاش را هم باید بگذارم. اما نا ندارم.  می روم توی اتاق. هدفون زده است و دارد فیلم می‌بیند. می‌گویم شاید نصفه‌شب که هی بیدار می‌شوم، نتوانم لباس‌ش را اتو کنم. اگر نتوانستم آن پیراهن سفید آستین کوتاه‌ش اتوکشیده آویزان است، آن را بپوشد. می‌گوید جایی که فردا باید کار کند خیلی سرد است... دست‌م را می‌گیرم به گوشه تخت تا بتوانم از جا بلند شوم. هنوز جای بخیه‌ها درد می‌کند و وزن بچه برای‌ من سنگین است و خیلی زود گردن و کمرم را به درد می‌اندازد...

می‌روم توی آشپزخانه. ناهار فردای‌ش را می‌گذارم. یک نوشابه و یک آب سیب هم می‌گذارم. پسته و بادام و فندق و بادام‌زمینی هم. یک سیب و یک موز و یک هلو و چند تا بیسکوئیت هم. لباس هنوز کاملا خیس است. همان‌طور خیس‌خیس اتو می‌کنم و آویزان می‌کنم که تا صبح که خشک می‌شود اتوشده باقی بماند.

می‌روم که بگویم نگران لباس فردای‌ش نباشد. توی تاریکی بغل‌ش را باز می‌کند. نای ایستادن ندارم و حوصله ماچ و بوسه هم نیست. اما یک‌جوری یخ کرده ام که واقعا جز بغل نمی‌تواند گرم‌م کند. می‌گویم که بچه خوابیده است. هم‌چنان بغل‌ش را باز نگه می‌دارد. می‌روم طرف‌ش. محکم فشارم می‌دهد و می‌بوستم. می‌گوید که بیشتر از پروپرانول به قلب‌ش آرامش می‌دهم. خیلی بدن‌ش گرم است و نرم و امن است. می‌گوید می‌فهمد این‌همه کارهایی که می‌کنم را. غذایی که هر روز برای‌ش می‌گذارم. لباس‌های اتوکشیده‌ای که هر روز آماده است. چای تازه‌دم وقتی که از راه می‌رسد و غذاهای گرم و خوشمزه. می‌گوید که می‌فهمد همه را و خیلی از این بایت از من اپریشیئیتد است.

باز بغض‌م می‌گیرد و نمی‌توانم چیزی بگویم. احساس می‌کنم خودم خیلی خسته شده‌م... محکم‌تر فشارم می‌دهد. سینه‌هایم آن‌چنان تیر می‌کشد که اشک توی چشم‌هام از درد پر می شود. می‌گوید که چقدر دل‌ش برایم تنگ شده است و می‌گوید امشب پیش‌ش بمانم. فکرم همه‌ش پیش بچه توی اتاق بغل است که نکند بیدار شود و صدای‌ش را نشنوم. سینه‌هایم پر از شیر است. فشار بغل‌ش خیلی دردم می‌آورد. دست به همه تن‌م می‌کشد و دوباره فشارم می‌دهد. طاقت نمی‌آورم و آه بلندی از درد می‌کشم. 
ول‌م می‌کند و می‌آیم بیرون. باز هم با بغض.
ایمیل ها و اخبار را چک می کنم و می روم که بخوابم...

شب چندباری بیدار می‌شوم که بچه را شیر بدهم. 5.30-6 که بیدار می‌شوم. شیرش می‌دهم و عوض‌ش می‌کنم و می‌خوابانم‌ش. برای صبحانه‌ش املت درست می‌کنم. قهوه برایش می‌گذارم و یک لیوان بزرگ آب پرتقال هم. آن یکی پیراهن را هم اتو می‌کنم. تندتند با پمپ دستی شیرم را می‌دوشم. از سینه سمت راست که کمتر از چپی شیر دارد. اما در طول ده دقیقه حدود 125 میلی‌لیتر می‌دوشم و شیشه پمپ نزدیک به پری است.

بچه را می‌سپارم به مامان و می‌روم دانشگاه که به چند تا خرده‌کاری که لازم است انجام بدهم برای جشن فارغ‌التخصیلی هفته بعدم برسم.
ساعت 9 صبح است.

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

پاهاش

لباس‌هایی که روزهای اول به تن دخترک زار می‌زدند، حالا کاملا اندازه‌ش شده‌اند.
وقتی زمین می‌گذاریم‌ش و نق‌ونال می‌کند که بغل‌ش کنیم، اگرتوجهی نکنیم یا اگر کنارش باشیم و بلندش نکنیم، سعی می‌کند سرش را به طرف بالا بکشد و معمولا در حد دو سانتی موفق می‌شود!
خلاصه که در کل توانایی‌های جسمانی‌ش کاملا قابل‌توجه است؛ فعلا هم از توانایی ذهنی‌ش خبر ندارم.
بعضی شب‌ها آن‌قدر دوست‌ش دارم که می‌خواهم شب‌ها بیدار بمونم بالا سرش و تا بلند شد بغلش کنم یا شیرش بدهم. گاهی عصرهایی که خوابیده است، دل‌م براش تنگ می‌شود و می‌روم بالا سرش و هی می‌گویم پس کی بیدار می‌شوی تو؟
ابروهای سیاه‌ش حالا پرتر شده است و پیوستگی وسط ابروها نمایان‌تر. گاهی کمی اخم می‌کند و فکر می‌کنم با این ابروهای پر مشکی که دارد، اگر اخمو باشد، دیگر حسابی دیدنی است.

باید از پاهایش بگویم. آخ از پاهاش؛ وقتی گذاشته‌مش روی سینه و شکم‌م و او هم دارد از سینه‌هایم عین یک کوه بالا می‌رود تا پیدای‌شان کند و مک بزند. من با دست‌هام پاهای‌ش را می‌گیرم و شست دست‌ها روی پاشنه پاهاش قرار می‌گیرد... وای که بهترین حس دنیا را دارد؛ این پاشنه‌های کوچک، نرم‌ترین سطح عالم است. توی زندگی‌ام نرم‌تر از این، چیزی را لمس نکرده‌ام... 

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

رازهای مگو

آدم فقط باید خودش بچه به دنیا بیاورد و مادرش در این دوران در کنارش باشد تا بسیاری از رازهای خانوادگی زنانه را بشنود.
مثلا کی ممکن بود که من بشنوم که مادربزرگ‌م ازسی‌وپنج سالگی یائسه شده است یا اینکه اولین بارداری‌ش یک سه‌قلو بوده است که هشت‌ماهگی توی شکم‌ش مرده‌ند یا اینکه به دایی من چهارسال‌ونیم و به خاله‌ی من سه‌سال‌ونیم شیر داده است تا از پریودهای دردناک و طاقت‌فرساش و بارداری‌های دیگر جلوگیری کند؟
برخی موقعیت‌ها شرایطی فراهم می‌کند تا مادر آدم برای اولین بار خیلی چیزها را به زبان بیاورد!

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

پرستیدنی

وقتی شیرش را می‌خورد و چشم‌هاش را روی هم می‌گذارد و به خواب می‌رود، مثل خدایان می‌شود، مثل اسطوره‌ها، مثل الاهه‌ها.
اصلا تصویر دقیق‌ترش عین مجسمه‌های بوداست؛ وقتی که چشم‌هاش با آرامش روی صورت گِردش آرام گرفته‌اند و گوشه لب‌هاش یک نمه به پایین خم شده است و صورت‌ش یک حالت بی‌دغدغه بزرگ‌منشانه‌ای دارد.

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

مردم‌داری

امروز رفتیم بیرون. توی مال دیدم که انگار دارد کلافه می‌شود از حالت خوابیده توی کالسکه. به حال نشسته درش آوردم. شروع کرد به دیدزدن دوروبر و با تعجب و دهن باز براندازکردن اطراف‌ش. دو تا خانوم پیر آمدند رد بشوند و تعجب کردند از اینکه این جوجه این‌قدر کوچولوست و توی کالسکه نشسته است. ایستادند و این جوجه اولین لبخندش را به کسانی که اصلا نمی‌شناسد، زد و آن دو تا را غرق ذوق کرد.
مروز اولین بار بود که بیرون برده بودم‌ش و بیدار بود. آن‌قدر از دیدن فضای جدید امروز حیرت‌زده بود که همه‌ش کله‌ش با چشم‌های گردشده‌ش درحال چرخیدن مداوم به اطراف و دیدزدن دنیایی بود که کمتر از یک‌ماهه که پا توی آن گذاشته است.
تا برسیم به مال، یک بار ایستاده وسط راه شیرش دادم. یک بار توی مال و یک بار هم جایی که داشتیم  ناهار می‌خوردیم. وقتی وایساده بودم و شیرش می‌دادم، خودم از خودم تعجب می‌کردم.

خلاصه بعد از چهارساعت‌ونیم آمدیم خانه و وقتی خواستم پوشک‌ش را عوض کنم، دیدم که آن‌قدر سنگین شده است و پر که تعجب کردم. آخر این بچه اصلا تحمل کثیفی را ندارد و تا جاش را خیس می‌کند یا گریه می‌کند یا نق می‌زند تا عوض‌ش کنم اما امروز نمی‌دانم از تعجب فضای جدید بود یا از چی که اصلا صداش درنیامد.

از امروز که رسیدم خانه، دارم از عشق لبریز می‌شوم. امروز نمی‌دانم چرا هی دقیقا این احساس عشق در من شروع به جوشش کرده است و فکر می‌کنم که دیوانه این موجود کوچک‌م؛ که این سه‌وجبی بیش از هر چیز دیگری در این دنیا به من لذت و شادمانی هدیه می‌کند.
تا به امروز دوست‌ش داشتم اما احساسی شبیه عشق را هنوز تجربه نکرده بودم.
امروز روز مهمی است. از دور به نزدیک آمد. به قلب‌م نزدیک‌تر شد و جوشش احساسات گرم را به‌ش در خودم دیدم.. 
چه توصیف‌کردن‌ش سخت است...

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

همه‌ی آدم‌هام در او

ٰ
دست‌ش را می‌آورد بالا بی‌هوا و یک‌باره همان‌جا روی هوا نگه‌ش می‌دارد؛ مثل فیلم‌هایی که یک‌باره زده باشی روی دکمه استاپ کنترل. یک‌دفعه همان‌جا با دست‌های روبه‌هوا استاپ می‌کند. چه‌قدر این حرکت شبیه یکی از حرکت‌های کمیک دست برادرم است.

بغض می‌کند. لب‌هاش راورمی‌چیند. دماغ‌ش را چین می‌دهد. گوشه‌های چشم‌ش رو به پایین می‌رود و ابروهاش سرازیر می‌شوند. ناراحت است و می‌خواهد که گریه را شروع کند. چه‌قدر این حرکت شبیه صورت بابام است؛ وقتی ناراحت می‌شد.

شیرش را که می‌خورد، باهاش حرف می‌زنم. چشماش را آرام تنگ می‌کند و به من نگاه می‌کند. هم‌زمان چینی به ابروهاش می‌دهد و سرش را ذره‌ای به یک سمت خم می‌کند. انگار که دارد فکر می‌کند و مهم‌ترین مسائل فلسفی دنیا را حل می‌کند یا زیر و بم من را بررسی می‌کند. چه‌قدر این حرکت شبیه نگاه‌های نیلوفر، دوست دوران مدرسه‌ام است.

هر حرکت و ادا و عکس‌العمل‌ش انگار یکی را در زندگی‌ام به یادم می‌آورد. یکی که عزیز بوده است و تصویرش به همراه مجموعه‌ای عکس از حرکات منحصربه‌فردش، توی ذهن من ثبت شده است. 
تصویرهای ذهنی من از آدم‌های مهم زندگی‌م، روی رفتار بچه‌م افتاده است؛ با حرکات لحظه‌به‌لحظه‌ش، فریم‌به‌فریم، هی تصاویر آدم‌های زندگی‌ام جلو چشم‌ام عقب و جلو می‌شوند.

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

دردش تو دل‌م

جیغ می‌زند وقتی می‌خواهد دست‌شویی کند. آن‌قدر درد می‌کشد که سیاه می‌شود از گریه و هر کاری می‌کنم آرام نمی‌گیرد.
به هق‌هق می‌افتد و نفس‌ش به شماره.
مستاصل می‌شوم. اشک‌هایم از بیچارگی سرازیر می‌شود و دلم آشوب می‌شود.
کم کم آرام می‌گیرد. می‌خوابانم‌ش. چشم‌های خسته و پف‌کرده‌اش رابه سمت من می‌چرخاند. مستقیم توی چشم‌هام نگاه می‌کند. مستقیم با نگاه قربان‌ش می‌روم.
لب‌ش به خنده باز می‌شود... و می‌گوید که غصه نخورم.
دل‌م می‌شکفد و اشک‌هام باز سرازیر می‌شود؛ این بار به ذوق و شادی.