۱۳۹۲ فروردین ۹, جمعه

تنگ‌بودن مکان عشق‌ورزی

بابا به دخترک: تو گل منی؟
دخترک به بابا: نه.
بابا: پس چی هستی؟
دخترک: من ستاره بابام.

من به دخترک: ستاره مامان هم هستی؟
دخترک: نه.
من: چرا؟
دخترک: اون ستاره توئه (اشاره به پسر کوچولو)
من: خب هر دوتون ستاره من هستین. اون هست، تو هم هستی.
دخترک: نه، نمی‌شه.
من: چرا نمی‌شه؟
دخترک: آخه جا نیس دیگه! تو ستاره من جا نیس دیگه.

۱۳۹۲ فروردین ۴, یکشنبه

اندر نبرد خروس با ببر و اژده‌ها

اخیرا دو تا کتاب خوانده‌م در دو حوزه مختلف؛ یکی درباره زنی که تربیت چینی را از تربیت غربی بهتر می‌دانست (که خیلی برای همه کسانی که بچه‌هاشان را دارند در جایی غیر از ایران -به‌ویژه امریکای شمالی- بزرگ می‌کنند، توصیه می‌کنم). و  دیگری هم اساسا درباره خاطره‌نویسی از غذا (food memoir).
نویسنده اول یک زن چینی و نویسنده دوم یک زن سنگاپوری‌ند. از بس متولد سال ببر بودن مهم بوده است که هر دو این را در عنوان کتاب آورده‌ند؛ یکی مادر ببر است و آن یکی ببری در آشپزخانه!
این دو بانوی ارجمند توضیح داده‌ند که متولد سال ببر بودن چطور آنها را طغیان‌گر، غیرقابل‌کنترل، لجباز، قوی، و متکی‌به‌نفس  کرده است و خلاصه این‌که چه‌طور همیشه حرف، حرف خودشان بوده است و کسی را آدم حساب نمی‌کرده‌ند.

باید از همین حالا کلاس بدن‌سازی و فکرسازی و روح‌سازی بروم؛ ظاهرا نبردهای تن‌به‌تن بی‌شماری با دخترک در پیش است.
تازه جهاد اکبر هم می‌کنم که گوگل نکنم پسر متولد سال اژده‌ها چطور؟

ای مردم؛
مادر خروس را چه شود با دختر ببر و پسر اژده‌ها؟

۱۳۹۲ فروردین ۳, شنبه

دخترک غذاش را دست نزده است.
قوری چای را می‌آورم سر میز با دو تا فنجان دسته‌دار. چای را که می‌ریزم از توی فنجان‌ها بخار بلند می‌شود.
به دخترک می‌گویم: پس چرا غذات رو نمی‌خوری؟
می‌گوید: مامان، چقدر این داغه. (به قوری اشاره می‌کند)
می‌گویم: بعله. آب جوش توی قوری‌ه و داغه. حالا تو چرا غذات رو نمی‌خوری؟
می‌گوید: مامان، لیوانا بخار دارن.
می‌گویم: بعله. چای داغ توشونه، بخار دارن. حالا غذات رو دوست نداشتی؟
می‌گوید: وای، وای، وای. چای داغه.
می‌گویم: بعله، داغه. غذات؟
می‌گوید: چای مال مامان و باباس.
می‌گویم: من دارم با تو صحبت می‌کنم. چرا وقتی من دارم درباره غذا صحبت می‌کنم تو جواب منو نمی‌دی و داری درباره چای حرف می‌زنی؟
باز می‌خواهد یک اظهارنظر فیلسوفانه درباره چای کند که می‌گویم اول باید درباره غذا حرف بزنیم.
مکث می‌کند.
روبروی‌م روی صندلی بلند در ارتفاع یکسان با من نشسته است.
می‌گوید: مامان؟ (با لحن محکم، در حالی که دارد مستقیم توی چشم‌هام نگاه می‌کند)
می‌گویم: بعله؟
دو تا دست‌هاش را می‌گذارد روی سینه‌ش و می‌گوید: منم حرف دارم.



چای من سرد می‌شود.
یکی باید منو با کاردک از روی صندلی جمع کند.

۱۳۹۲ فروردین ۱, پنجشنبه

دخترک دست‌هاش را از هم باز می‌کرد و هی می‌پرید هوا. می‌گفت مامان من دارم پرواز... مامان پرواز... پرواز...
دیروز دوباره داشت می‌پرید هوا با دست‌های باز. گفت: مامان بیا بریم آسمون... بریم آسمون... آسمون
گفتم باشه بریم. انگار دید چه زود گفتم باشه، فکر کرد پیشنهاد خودش را ارتقا بدهد، بنابراین گفت: مامان اصَنّی بریم مون (moon)
این دختر دو و نیم ساله بچه همان زنی است که تا همین  پنج سال پیش فکر می‌کرد می‌شود دست‌ها را باز کرد و پرید رفت روی ماه.
چشم‌هام روی دست‌های کشیده دخترک رو به سقف خشک شد.
دخترجون من از روی ماه پرت شدم رو زمین و دارم تلوتلو می‌خورم.
جایی بین ماه و زمین آویزان مانده‌م. روزها روی زمین‌م و شب‌ها روی ماه.