۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه

تلنگر

مرد سه روز مسافرت کاری بود. شب بچه‌ها را خواباندم. آمدم که با هم چایی بخوریم. داشت با حرارت درباره میزگردهایی که شب قبل توی هتل از سی.ان.ان دیده بود حرف می‌زد. مسائلی که زنان مطرح کرده بودند درباره انتخابات امریکا و مطالبات‌شان براش خیلی فکربرانگیز بود و داشت از من می‌پرسید که درباره هر کدام چه فکری می‌کنم.
من آن روز از ساعت چهار بعد از ظهر از خستگی نیمه‌-بی‌هوش بودم و ثانیه‌شماری می‌کردم شب برسد که بتوانم بخوابم.
مرد با حرارت حرف می‌زد. درباره چرایی ترویج سقط جنین از طرف فمنیست‌ها، درباره اینکه استدلال پشت سقط جنین چی هست و درباره مطالبات زنان و درباره اینکه فمنیست‌هایی که توی رسانه‌ها خواسته‌های زنان را نمایندگی می‌کنند، چه‌قدر نماینده واقعی زنان هستند و...
من اما دیگر حال‌م از خستگی گذشته بود. احساس خواب دیگر نداشتم. فقط حس می‌کردم چشم‌هام نمی‌بیند و سرگیجه دارم و صداهای محوی از دوردست درباره مسائل زنان معاصر و جنبش‌های فمینیستی داشتم می‌شنیدم. مغزم که هیچ، چشم و گوش‌م هم خاموش مطلق بود.
مرد مرتب از من سوال می‌کرد. خیلی هیجان بحث داشت. گفتم فردا حرف بزنیم. نظری در واقع نداشتم. هیچ فکری درباره برابری و فمینیسم، حق زن بر بدن خودش و چه و چه نمی‌کردم.
رفتم که بخوابم، یه‌هو گریه‌م گرفت.
یه‌هو دل‌م برای خودم خیلی تنگ شد.

۱۳۹۱ آبان ۷, یکشنبه

خب هر روز خوشگل کن

می ‌خواهیم برویم خانه دوست‌م. یک کم ریمل می‌زنم و یک رژلب کم‌رنگ.
دخترک که منو می‌بیند، چند لحظه مکث می‌کند و به صورت‌م خیره می‌شود. دست به مژه‌هام می‌کشد و به لب‌هام. لبخند می‌زند و می‌گوید: مامان... به‌ بَ... به بَ... به بَ...

۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه

«عشق کردن» فعل بابام بود. یادم نیست ازش شنیده باشم بگوید از چیزی خوشش می‌آید یا چیزی را دوست دارد؛ اصولا با چیزها «عشق» می‌کرد.
من اما این فعل هیچ‌وقت وارد دایره لغات‌م نشده بود. فکر کنم زیادی اختصاصیِ بابا بود. از دیگران هم به ندرت شنیده بودم‌ش. دیگر اینکه من برعکس بابام، بی‌پرده نظر نمی‌دادم و اصلا  هم تمایلی نداشتم دیگران را در جریان خوش‌آمدن‌ها و بدآمدن‌هام بگذارم، چه برسد به اینکه بخواهم به‌شان اجازه بدهم بدانند از چه چیزهایی ممکن است عشق کنم.
*
امزوز یکی ازم پرسید چطورم. گفتم: خوووووب. با بچه‌هام دارم «عشق می‌کنم».

۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه

مرد می‌گوید نباید انتظار داشته باشیم بچه‌هامان آدم‌های ویژه‌ای باشند؛ ما از هزار جور رقابت، آدم‌های فعلی از آب درآمده‌ایم. نباید فکر کنیم بچه‌هامان مثل ما یا بیش‌تر از ما باشند. باید این باور را بپذیریم که بچه‌های ما آدم‌های متوسط هستند و اگر بیش‌تر از متوسط شدند، خوشحال باشیم اما "انتظار" بیش‌تر نداشته باشیم.
هنوز فرصت نشده بپرسم پس سهم یاد دادن پشتکار و سخت‌کوشی چی می‌شود؟ وقت نشده حرف بزنیم و من بگویم انتظار باهوش‌بودن ندارم، منتظر نمره آی‌کیوی بالاتر از متوسط افراد جامعه نیستم برای بچه‌هام، اما می‌خواهم که ارزش سخت‌کوشی را یاد بگیرند، چون به نظرم آدم‌های قوی، آدم‌های باهوش‌تر نیستند، آدهم‌های با پشتکار بیش‌تر هستند. این را که می‌شود به بچه‌ها یاد داد. نه؟ بعد انتظار داشت که با تلاش بیش‌تر از متوسط افراد جامعه جلوتر باشند. نمی‌شود؟

۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه

در دل رازی دارم

رابطه‌م با پسر کوچولو یک جور رابطه‌ی عاشقانه‌ی دزدکی است که خیلی خوشمزه و قند-تو-دل-آب‌کن است.
خب معمولا سعی می‌کنم مراعات دخترک را بکنم و از اظهار غش‌وضعف واضح برای پسر کوچولو در حضور دخترک اجتناب کنم؛ البته ماچ و بوسه و بغل و قربان‌صدقه برای هردوشان -تقریبا همزمان و باهم- هست؛ اما غش‌وضعف عریان دیگر خیلی تابلو است و برای همین آن مدل اظهار عشق‌ها می‌ماند برای وقت‌هایی که سر دخترک گرم کار خودش است.
مثلا پوشک پسر کوچولو را عوض کردم و دارم می‌روم دست‌هام را بشورم که یک چشمک دزدکی به‌ش می‌زنم، او هم می‌خندد و لپ‌ش چال می‌افتد.
کلا وقتی دارم از کنارش رد می‌شوم یک بوس یا یک چشمک می‌فرستم و او هم زود اشارات را می‌گیرد و دست‌وپاش را تکان می‌دهد، می‌خندد، باز لپ خوشگل‌ش چال می‌افتد و با چشم تا جایی که سرش را بتواند بچرخاند من را دنبال می‌کند.
این دزدکی بودن‌ش آی می‌چسبد؛ آی می‌چسبد.