۱۳۹۲ مهر ۶, شنبه

ننه‌ای که من باشم

خواهرم گفت ننه‌ای به جوگیری من تا حالا ندیده.
گفت این‌همه آدمای فامیل که این چند سال اخیر بچه‌دار شده‌اند را رصد کرده است و این نتیجه مدت‌ها غور و تفحص در احوالات زنان و تازه‌مادرشده‌]های اطراف‌ش است.
گفت که چی این‌همه قربون‌صدقه‌ی اینها می‌روم؟
پرسید که آیا بچه‌]های من برخلاف همه بچه‌های دیگر آیا شب‌ها ونگ نمی‌زنند؟ (معلوم است که می‌زنند). پرسید آیا بچه من که هنوز دارد پوشک می‌پوشد آیا گاهی خانه را به گه نمی‌کشد؟ (معلوم است که می‌کشد). پرسید آیا بعد زاییدن، هیکل‌م به هم نریخته است؟ (معلوم است که ریخته). پرسید هنوز بعد از سه سال از به دنیا آمدن اولی و یک سال از به دنیا آمدن دومی، خواب آدمی‌زادی دارم؟ (معلوم است که ندارم). پرسید هنوز دارم قرص ضدافسردگی (ناشی از افسردگی بعد زایمان) می‌خورم؟ (معلوم است که هنوز می‌خورم).
پرسید که پس حکمت ماجرا در کجاست؟
گفتم: به این‌همه ظرفیت عشق‌ورزی در خودم آگاه نبودم. این خودآگاهی است که قدش از همه اینهایی که تو گفتی بلندتره.


۱۳۹۲ مهر ۴, پنجشنبه

شب که دارد می‌خوابد و من کنارش دراز کشیده‌م

- مامان؟
- بله؟
- I lobe {love} you so much
- مرسی. منم خیلی دوست‌ت دارم.
- مامان؟
- بله؟
- You are a beautiful princess. می‌دونی؟
- نمی‌دونستم که. راست می‌گی؟
- آره. آره.
- خیلی ماهی تو بچه.
- می‌دونم.

۱۳۹۲ شهریور ۱۰, یکشنبه

امروز این پسرک هی گفت: مامّا... مامّا... 
خیلی خوش‌مزه است.
دو روز پیش به مرد گفتم پسرکوچولو هم یک ساله شد.
من فکر می‌کنم دو تا بچه برای یک خانه کم است.
گفت آیا من دیوانه شدم؟ آیا به سرم زده است؟ آیا یادم نیست چه به سرم آمده است؟ 
دیوانه نشدم، به سرم نزده است، یادم هم هست که چی به سرم آمده است؛ فقط فکر می‌کنم دو تا بچه برای یک خانه کم است. همین.