۱۳۹۳ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

تئوری‌های ذهنی دخترک

پسر کوچولو تازگی‌ها یاد گرفته است که اسباب‌بازی‌هاش را با دیگران قسمت کند و این مفهموم  برایش جا افتاده است که باید منتظر نوبت‌ش باشد و اگر می‌خواهد دل بچه‌های دیگر را به دست بیاورد باید چیزهاش را با آنها قسمت کند.
دیروز توی ماشین نشسته‌اند. پسر کوچولو یک میمون روی صندلی‌ش داشت و با ذوق برش داشت. دخترک به داد و هوار که منم monkey می‌خواهم. پسره دست کوچولوش را دراز کرد و خودش را کش داد و میمون را داد دست دخترک.
بعد گفت: مامان...مامان.... share... share و منتظر ماند تا حسابی با قربون صدقه از خجالت‌ش دربیام.
دخترک گفت: مامان دیگه share کردن یاد گرفته. دیگه big sister  شده است!

۱۳۹۳ فروردین ۲۷, چهارشنبه

من یک مادرتمام وقت‌م

دکترا را ول کردم. بالاخره. 
مهمترین زوری که زدم، این بود که محافظه‌کاری احمقانه را کنار بگذارم و کاری را که واقعا فکر و حس می‌کردم درست است انجام بدهم. 
آن روزی که بچه‌ها را گذاشتم مهدکودک و به جای اولین روز کلاس، رفتم یک قهوه گرفتم و دفترچه جلد گل‌گلی‌م را درآوردم که برای خودم نامه بنویسم، تنها قولی که به خودم دادم این بود که با خودم روراست باشم. از این همه انفعال دربیایم و افسار زندگی‌م را دوباره به دست بگیرم. 
دو ساعت برای خودم نوشتم و با صبر و حوصله به خودم گوش کردم.
تا ظهر که بشود، همه ایمیل‌ها را فرستادم و تلفن‌های مهم را زدم تا کار به روز بعد نیفتد که پشیمان بشوم و فکر کنم اگر بخواهم فعلا تمام وقت‌م را با بچه‌ها بگذرانم، زن عقب‌مانده جهان سومی بدبختی هستم.
+
دل‌م "زنده"گی می‌خواست. سال‌ها بود حال‌م از لذت‌های قلابی و بی‌ذات و بی‌اصل و نسب خراب بود. چه‌طور این‌همه وقت ندیدم و نفهمیدم؟
بچه‌ها خود خود زندگی بودند. رگ‌هام خشک شده بودند از این همه "عَرَض" و این‌همه کمبودگی "ذات".
بچه‌ها "ذات" زندگی‌ند. لحظه‌های با آنها بودن، نیروی خالص حیات توی رگ‌های خشک‌شده‌م تزریق می‌کند.

یکی گفت هر وقت خواستی یه break  به خودت بدی، بچه‌ها را بگذار پیش من.
گفتم خبر نداری. از وقتی دکترا و کار را ول کردم و مادر تمام‌وقت شده‌ام، کلا تو break ام.


پ.ن. هنوز به مامان‌م که فکر می‌کرد بچه دوم برای من اشتباه است و هیکلم را به هم می‌ریزد و جلوی پیشرفت‌های شخصی‌م را می‌گیرد، نگفته‌ام که سه ماهه مادر تمام‌وقت شده‌ام.



۱۳۹۳ فروردین ۲۱, پنجشنبه

چرا برای من پرس جدا سفارش ندادین؟ یک ساله و نیمه‌هه گفت.

خانم می‌آید جوجه کباب را بگذارد جلوی من و کباب برگ را جلوی مرد.
پسر کوچولو که کنار من روی صندلی بلند نشسته و همقد من شده است، می‌زند روی سینه‌اش و داد می‌زند: من... من... من...
خانم هر دو تا ظرف رو هل می‌دهد طرف ایشان.
هرهر پیروزی و شیرجه سرپنجه‌های فسقل توی کباب.