۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

شیر

من چه‌طور باید تو را از شیر بگیرم؟ چه‌طور باید خودم را راضی کنم تا از این لذت بی‌مثال محروم بشوم؟
عاشقانه‌ترین ارتباط‌م با تو وقت شیردادن است.
من این پیوستگی تن‌به‌تن با این آدم را دوست دارم؛ سخت.

۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

این سرکار خانوم 73 سانتی من چند روزی است که دیگر خودش راه می‌رود و غذا که می‌خورد یک لقمه توی دهن خودش و یک لقمه توی دهن من می‌گذارد. گاهی هم لقمه‌ی توی دهن خودش را با دندان جلویی‌هاش نصف می‌کند و ادامه‌ش را می‌گذارد توی دهن من.

۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

دوست‌م گفت که دوست دارم باز هم بچه داشته باشم؟ گفتم: تو که می‌دانی من دوست دارم پنج تا بچه داشته باشم. گفت آره، همیشه این را به‌ش گفته‌ام. اما می‌خواهد بداند الان که دخترم دارد یک‌ساله می‌شود باز هم به بچه بعدی فکر می‌کنم؟
گفتم البته بچه‌«های» بعدی.
بعله. من دوست دارم پنج تا بچه داشته باشم، با خودمان بشویم هفت تا. یک خانواده پر جمعیت متشکل از آدم‌های متفاوت و در عین حال متحد را دوست دارم. مادرشدن تجربه نابی است که به نظرم هیچ‎یک از تجربه‌های دیگر زندگی به این اندازه همه‌جانبه، به این اندازه بنیادین و به این اندازه عمیق نیست. من اگر بتوانم در فرصتی که برای زندگی‌کردن در این دنیا دارم، چند بار چنین تجربه فوق عادی‌یی داشته باشم، حتما آدم خوش‌بختی خواهم بود.
اما با این خواسته، مساله بسیار مهمی در تعارض قرار می‌گیرد؛ تعارض‌ش از این‌جاست که من خانوم خانه نیستم؛ این‌که کار من خانه‌نشینی و صبح تا شب شستن و رُفتن و پختن و برق‌انداختن نیست. برای من مهم است که زندگی شخصی خودم را هم داشته باشم؛ به معنای اینکه آرزوهای کاملا شخصی خودم را محقق کنم و به دنبال رشد و پیشرفت خودم هم باشم.
اما سوال و دغدغه ذهنی من این است که چرا باید دقیقا سن باروری زن‌ها در سنینی باشد که به طور معمول اگر کسی به دنبال پیشرفت‌های شغلی و اجتماعی باشد، باید دقیقا در همان سنین روی خودش سرمایه‌گذاری کند. من الان سی‌ساله‌م و تا به حال هزار جا و در هزار کار بپربپر کرده‌م. حالا دقیقا دارم احساس می‌کنم کم‌کم به پختگی‌یی رسیده‌م که وقت سرمایه‌گذاری همه‌جانبه برای پیشرفت‌های شغلی و شخصی فراهم شده است. اگر واقعا بخواهم پنج تا بچه داشته باشم و حتی با فرض اینکه تا روز به دنیاآمدن بچه هم به کارهای دیگر مشغول باشم، اما هر بچه دست کم یک سال کار تمام‌وقت بیست‌وچهار ساعته است. این یعنی این‌که در یک موقعیت ایده‌آل (البته نه چندان منطقی) دست کم پنج سال از زندگی‌م را باید تمام-وقت صرف بچه‌ها بکنم. این یعنی این‌که من تقریبا 37-38 ساله می‌شوم، بدون این‌که هیچ کار مهمی برای خود خودم انجام داده باشم.
بعد توی سی‌وهشت سالگی در حالی که پنج تا بچه قد و نیم‌قد دارم باید در بازار رقابت با کسانی بیفتم که دست کم ده سالی از من جلوتر هستند. در حالی که هر روز برای پنج آدمی‌زاده دیگر نگران‌م و مشغول‌م و مسئولیت دارم.

نمی‌دانم این تعارض را چه‌طور می‌شود حل کرد؟ یکی از دلایل مهمی که زن‌ها در طول تاریخ به لحاظ فعالیت‌های اجتماعی عقب افتاده‌ند، همین بچه‌داری زن‌ها و هم‌پوشانی سنین باروری با سنین سرمایه‌‌‌گذاری روی پیشرفت‌های شخصی است.
یکی از راه‌حل‌ها برای این مورد، فرزندخواندگی است. این البته مسئله پیچیده‌یی است که حل کردن‌ش چندان سرراست و ساده نیست و شاید بشود بخشی از عمر زن را در قسمت مربوط به زایمان و فرایندهای پس از آن، با این روش صرفه‌جویی کرد اما از بخش نگرانی و دغدغه و احساس مسئولیت چیزی کم نمی‌کند. راه‌حل دیگر مثلا داشتن پرستار تمام‌وقت برای بچه‌هاست که حتی توی خانه خود آدم هم زندگی کند. البته مطمئن نیستم در آن صورت، وقتی که آدم درگیر «جزئیات» رابطه با بچه‌هایش نباشد، آیا واقعا ازحضور آنها به اندازه‌ای که همه جزئیات را بداند لذت خواهد برد یا نه و اینکه اگر کس دیگری قرار است رابطه نزدیک‌تری با بچه‌ها داشته باشد، اساسا فلسفه این‌که آدم بچه بیش‌تری داشته باشد که بخواهد بدهد دست کس دیگری که تربیت و بزرگ‌شان کند، چیست؟
به راه‌ل‌های دیگر هم فکر میکنم. اما هنوز نه توانسته‌م به بچه‌ی کمتر رضایت بدهم و نه به فراموش‌کردن آرزوهای شخصی و پیشرفت‌های شغلی خودم.

۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

مشارکت در تصمیم‌گیری‌های کلان

من و مرد دست‌هامان را گذاشته‌ایم زیر چانه‌مان، روی زمین دراز کشیده‌ایم و به کاغذی خیره شده‌ایم که داریم اولویت‌های زندگی را روی آن می‌نویسیم و با هم بحث می‌کنیم و بعضی جملات رو پس و پیش می‌کنیم.
بعد این سرکار جوجه خانوم چاهار دست و پا خودش را به ما می‌رساند، سرش را بین سر ما دو تا جا می‌کند و با دقت به کاغذ زیر دست‌مان خیره می‌شود. هر از چندگاهی هم سر از روی کاغذ برمی‌دارد و یک نگاه به دهن ما می‌کند و دوباره روی کاغذ خیره می‌شود. بلند بلند می‌خندم و می‌گویم: دخترجون این صحنه را تا آخر عمرم یادم نمی‌رود.

۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

گشت ارشاد

کافی است ببیند من و مرد در حال بوس یا بغل هستیم، اول نگاه ثابتی می‌کند، بعد خنده‌ای می‌کند و پهن و عریض و طولانی و کمی هم گردن‌ش را کج می‌کند انگار که دارد تمرکز می‌گیرد بهتر رصد کند.
بعد اگر ما هم فقط نگاه‌ش کنیم، می‌زند به فاز شکایت و ادای گریه درآوردن و دست‌هاش را تکان دادن که من‌م بازی‌م.
بعد ما می‌کشیم‌ش طرف خودمان و دخترک را جوری می‌گذاریم توی بغل‌مان که وسط بغل ما دو تا باشد.
دیگر بیش‌تر بوس‌ها سهم آن وسطی می‌شود. ولی ما دو تا خوش‌بخت‌تر و راضی‌تریم همه بوس‌هامان را به صورت و گردن و دست و پاهای دخترک‌مان پرتاب کنیم. 

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

راه رفتن

دیروز پا شد. من و مرد و صندلی در فاصله‌های متفاوتی از او بودیم. صندلی از ما دو تا به‌ش نزدیک‌تر شد. چهار قدم تند برداشت و خودش را به صندلی رساند و ایستاد.
ما جیغ و خنده و تشویق و داد و بی‌داد؛ او هم طبق معمول، لب‌خند آرام و نگاه با طمأنینه به ما.

۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

دو روز است که هر چیزی می‌خواهد انگشت اشاره‌ش را می‌گیرد طرف‌ش.
به هر طرف هم که بچرخانم‌ش، انگشت‌ش را به همان سمت نگه می‌دارد؛ بی‌سروصدا و داد و بی‌داد و در کمال آرامش و صبر انگشت اشاره‌ش را آن‌قدر به سمت چیز دل‌خواه‌ش نگه می‌دارد که بگیردش.

۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه

سِرتق

روی زمین دراز کشیده‌م و دارم تایپ می‌کنم. بدو بدو چاهار دست و پا خودش را به من می‌رساند و می‌نشیند روی کی‌بورد لپ‌تاپ و سعی می‌کند صفحه را بیاورد پایین و ببندد.
دست‌م را به مانیتور می‌گیرم که نتواند ببنددش.
نگاه‌ش می‌کنم. فاصله صورت‌هامون یک وجب هم نیست.
مستقیم توی چشم‌هام خیره می‌شود.
چشم از روی‌ش برنمی‌دارم و می‌خواهم به‌ش بفهمانم کی‌بورد لپ‌تاپ صندلی اختصاصی این خانوم یازده ماهه نیست.
سرش را می‌آورد جلو و پیشانی‌‍ش را می‌چسباند به پیشانی من؛ درحالی که چشم از توی چشم‌های من برنمی‌دارد.
چشم‌تو‌چشم و پیشانی‌تو‌پیشانی چند لحظه‌ای به هم خیره می‌شویم.
من را از رو می‌برد؛ از خنده ولو می‌شوم روی زمین.
من اصلا می‌توانم بچه تربیت کنم یعنی؟!