۱۳۹۴ آذر ۱۵, یکشنبه

شغل آینده

از پسرک می‌پرسم بزرگ شدی می‌خوای چی کار کنی؟
می‌گوید می‌خواهم manager باشم! 

آرزوی کریسمسی

نزدیک کریسمس است و بچه‌ها توی مدرسه‌ها و مهدکودک‌ها برای بابانوئل نامه می‌نویسند تا بهش بگویند برای کریسمس چه هدیه‌ای می‌خواهند. بعد هم مدرسه  ومهد کپی نامه به بابانوئل را به دست ما می‌رساند تا از آرزوهای بچه خبردار باشیم!
از دخترک می‌پرسم تصمیم گرفته توی نامه‌اش به بابانوئل چی بنویسد؟ می‌گوید هنوز نه. من می‌گویم چطور است امسال به جای اینکه ازش بخواهی اسباب‌بازی بیاورد به یک چیزی فکر کنیم که بیشتر بشود ازش استفاده کرد و هر روز کاربرد داشته باشد، مثلا مثل لباس.
دخترک کمی فکر می‌کند و می‌گوید مامان من راستش نه اسباب‌بازی از بابانوئل می‌خواهم نه لباس. 
می‌گویم یعنی چیزی نمی‌خواهی ازش.
می‌گوید چرا. یک آرزو دارم که ازش می‌خواهم گوش بدهد به آرزوی من.
آرزوی من این است که همه مردم دنیا الکتریسیته داشته باشند و هیچ وقت خانه کسی تاریک نشود.
از بس براش الکتریسته مفهموم عظیمی شده است که فکر کنم کم کم به ادیسون به عنوان پیامبر قرن ایمان بیاورد.

پ.ن. توی چند ماه گذشته دو بار اینجا طوفان شده و بعدش برای دو روزی برق نداشته‌ایم. از تاریکی تعجب کرده است و معنای الکتریسته را یاد گرفته است و فهمیده است خیلی از جاهای دنیا هست که مردمش برق ندارند.

۱۳۹۴ مهر ۲۵, شنبه

emergency

رفتم توالت.
دخترک آمده در می‌زند.
می‌گویم صبر کن الان کارم تمام می‌شود.
می‌گوید حتما باید الان در را باز کنم.
می‌گویم بابا یک دقیقه صبر کن. توالت عمومی که نیست همه با هم بروند تو.
می‌گوید خیلی مهم است در را باز کن.
می‌گویم خودت را نگه دار. من هنوز شروع هم نکردم.
می‌گوید مامان همین الان در را باز کن باید یک چیز خیلی مهم بهت بگم.
*
در را باز می‌کنم.
بعله؟
وایساده آن بیرون. دست‌به‌سینه. توی نیمه تاریکی راهرو.
نگاه عمیقی به من می‌کند. من پرسشگر سرم را به یک گوشه خم کرده‌ام که یعنی بگو دیگه من برم پی کارم.
*
می‌گوید مامان خواستم بهت بگم:
You can always rely on me
always
always
okay؟
*
من آب می‌شوم و پخش می‌شوم و قلب‌ام از چشمام بیرون می‌زند.

ایران

دخترک امروز آمده می‌گوید مامان می‌شود یک کم ‌quiet time با تو داشته باشم؟
می‌گویم بفرمایید.
آمده صاف جلوی من نشسته و خیره شده به دو تا چشم‌هام.
می‌گوید من آرزو دارم دو تا جا توی دنیا برم.
می‌گویم کجا؟
می‌گوید یکی  ایران، یکی دیزنی‌لند.
دخترک پنج ساله است و دارد می‌رود مدرسه. 
معلم موسیقی‌شان آمده سر کلاس براشون توضیح داده که بعد از ازدواج اسم‌اش را عوض کرده و الان اسم‌اش یه کم سخت‌تر تلفظ می‌شود.
دخترک آمده می‌پرسد که آیا همه آدم‌ها بعد از ازدواج اسم‌شان را عوض می‌کنند؟
می‌گویم همه نه، بعضی‌ها.
می‌پرسد آیا من بعد از ازدواج اسم‌ام را عوض کرده‌ام؟
می‌گویم که نکرده‌ام.
می‌پرسد چرا نکرده‌ام؟
می‌گویم دلیلی نداشتم اسم‌ام را عوض کنم.
می‌پرسد وقتی خودش ازدواج کند، آیا باید اسم‌اش را عوض کند؟
می‌گویم بستگی به خودش دارد؛ باید وقت‌اش که رسید دقیق‌تر به این موضوع فکر کند.
*
بعد پسرک سه ساله با هیجان پریده وسط می‌گوید:
مامان... مامان... من بعد از ازدواج می‌خواهم اسم‌ام را عوض کنم.
دخترک ازش می‌پرسد می‌خواهد چه اسمی روی خودش بگذارد؟
پسرک می‌گوید: سوفیا.
دخترک می‌گوید: این‌که اسم دختره. 
پسرک می‌گوید: خب باشه. من سوفیا رو دوست دارم. می‌خواهم بعد ازدواج اسم‌ام باشه سوفیا.

۱۳۹۳ بهمن ۱۶, پنجشنبه

۱۳۹۳ دی ۳۰, سه‌شنبه


پسر کوچولوم دست‌هاش را می‌ندازد دور گردن‌م و آرhم در گوشم می‌گوید:
I love you so so much maman

رویا

دخترک می‌گوید مامان من قورمه‌سبزی می‌خورم، می‌رم تو ‌dream
می‌گویم چی گفتی؟
قاشق‌اش را می‌کند توی خورش، با طمانینه می‌آورد بالا و در حالی‌که که دارد می‌گذارتش توی دهن‌ش چشم‌هاش را می‌بندد و بوی قورمه‌سبزی را با یک نفس عمیق می‌کشد تو!