۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه

منتهی‌الیه

ساعت 11.30 شب است. شیر می‌خورد اما باز خواب‌ش نمی‌برد. می‌دانم خواب‌ش می‌آید.
می‌روم بغل‌ش می‌کنم. محکم همه خودش را به همه من می‌چسباند و دو تا دست‌هاش را می‌اندازد روی شانه‌های من.
خسته‌تر از آنی است که مثل همیشه تند بچرخه به طرف بیرون، وقتی بغل‌ش می‌کنم.
همان‌طور می‌ماند. خودش در من و دست‌هاش آویزان‌شده از شانه‌های من.
نگاه‌ش که می‌کنم، چشم‌هاش باز باز است.
روی تخت می‌نشینم و آرام به عقب و جلو می‌روم و آهنگی را با صدایی از درونی‌ترین نقطه گلوم -جایی زیر جناق سینه- براش زمزمه می‌کنم؛ عین ذکرهای مانترا.
در من تن‌ش کم‌کم حل می‌شود.
سرش را می‌گذارد روی شانه راست‌م.
صورت‌ش به سمت صورت من است. سرم را که آرام بچرخانم، لب‌هام روی صورت‌ش می‌رود.
چشم‌هاش بسته می‌شود. انگار هزار سال است به خواب رفته است.
من جلو و عقب می‌روم و ذکر آهنگین‌م را می‌گویم.
اگر بگویند در این حال بمیر، آرزوی دیگری ندارم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر