۱۳۹۱ تیر ۳۰, جمعه

۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه

عذاب وجدان ندارم که تعمیم بدهم

چند روز پیش داشتم از در خانه یکی از دوستام درمی‌آمدم که خانم پیری (شاید 70-80 ساله) گفت: سلام مامانی! بچه‌ت کی میاد؟ بهش گفتم. گفت می‌دانم که بچه‌م پسر است؟ (اینجا خیلی‌ها مایل نیستند جنسیت بچه را بدانند و ترجیح می‌دهند در لحظه تولد ذوق‌زده بشوند!) گفتم می‌دانم، اما او از کجا می‌داند؟ گفت از حالت شکم‌ت و اینکه بچه‌های دختر انگار که توی شکم افقی قرار می‌گیرند و بچه‌های پسر عمودی. چند وقت قبل یک خانم (احتمالا) اهل یکی از کشورهای اروپای شرقی هم وقتی با دخترک برای قدم زدن رفته بودیم، گفت که از پشت معلوم نیست که باردارم و این برای این است که باسن و کفل‌ها بزرگ نشده‌ن و فقط شکم جلو آمده است و این در فرهنگ آنها یعنی بچه پسر.
*
داشتم به مامان یکی از دوستام می‌گفتم اگر کاری دارد بروم براش انجام بدهم. می‌گفت که سبک‌تر از من هم دور و برش هستند؛ می‌گفتم به هر حال تعارف نکند، چون من هر روز از صبح تا شب دارم کار می‌کنم و احساس سنگینی هم ندارم. می‌گوید خب بعله! پسر همین است دیگر! آدم رو فعال می‌کند. سر دختر است که آدم شل می‌شود و هی می‌افتد یک گوشه. مامان دوست‌م حدود 70-75 ساله است. می‌گویم البته من سر دخترم هم دقیقا همین‌طور بودم.
یک خانم آشنای دیگر می‌گوید چقدر خوشگل شدی، این بچه حتما پسر است! زن‌ها سر بچه دختر زشت و سنگین می‌شوند! می‌گویم خوشگل شدم چون موهام را کوتاه کردم و موی کوتاه به من می‌آید. سر دخترم هم همه می‌گفتند خوشگل و اکتیو شده‌ای پس حتما بچه پسر است! حتی یکی گفت به نظرم سونوگرافی اشتباه کرده که گفته بچه دختر است؛ شواهد نشان می‌دهد این بچه پسر است!
*
به این آدم‌ها با آرامش جواب‌های کوتاه خانمانه‌ی مودبانه می‌دهم؛ البته بعد با داد و بیداد برای خواهرم توضیح می دهم که بعضی از هم‌وطنان ارجمند بر این باور مشعشع‌ند که آلت توی شلوار بچه‌ای که هنوز به دنیا نیامده، برای سر و وشکل و حال و احوال و زیر و بم مادر تعیین و تکلیف می‌کند.

۱۳۹۱ تیر ۱۵, پنجشنبه

من را هر لحظه ثبت و ضبط می‌کند

هنوز حرف که زیاد نمی‌زند اما در تقلید حالات و لحن حرف‌زدن استاد بی نظیری شده است.  البته این کار را از چندماهگی هم می‌کرد.
مثلا دارد کاری می‌کند که به‌ش می‌گویم نه. این کار نه.
اخم‌ش را درهم می‌کشد، دست راست‌ش را می‌زند پشت کمرش، دست چپ‌ش را می‌آورد بالاو با انگشت اشاره‌ش رو به من خطاب می‌کند و شروع می کند به بحث‌کردن. مهلت حرف‌زدن هم به من نمی‌دهد؛ وقتی می‌آیم وسط حرف‌ش بپرم و توضیح بدهم چرا این کار را نباید کرد و چه کار باید به جاش کرد؛ صداش  را بلندتر می‌کند، انگشت‌ش را محکم‌تر توی هوا تکان می‌دهد و دارام دیمبورش جدی‌تر می‌شود؛ دقیقا به معنی اینکه "من هنوز حرفام تموم نشده"!
هیچ نمی‌دانستم وقتی می‌خواهم حرف‌م را به کرسی بنشانم ابروهام را درهم می‌کشم و انگشت اشاره‌م را توی هوا تکان می‌دهم.

۱۳۹۱ تیر ۱۲, دوشنبه

می‌گوید "همین دو تا بسه‌ها". بعد با لحن آرام‌تری ته جمله‌ش اضافه می‌کند "مامان‌جون".
مامان‌م است که دارد توصیه عتاب‌آلوده‌ای می‌کند که دو تا بچه بس است. می‌خندم و می‌گویم اه؛ هاهاها‌... چرا مامان؟ بچه‌داشتن خیلی خوب است. دارم به بیشتر هم فکر می‌کنم. هه‌هه‌هه‌هه.
اما او اصلا شوخی ندارد؛ نمی‌خندد و حتی مثل همیشه هم نمی‌گوید هرطوری خودم صلاح می‌دانم.
از چیزهایی می‌گوید که نقریبا برای اولین بار است که دارم ازش می‌شنوم‌شان. مثلا معتقد است هیکل‌م خراب می‌شود و از ریخت و قیافه می‌افتم. (مامان؟ این تویی واقعا؟) بعد اضافه می‌کند که گذشته از هیکلی که به خاطر بچه‌دارشدن از دست می‌دهم، آیا حیف من نیست که با این همه استعداد مهم‌ترین سال‌های عمرم را صرف بزرگ‌کردن بچه کنم؛ درحالی‌که می‌توانم پیشرفت کنم و به جاهای بهتری برسم؟ (مگه تا حالا به کجا رسیدم که به "بهترش" برسم؟ خب مامان‌م است دیگر؛ فکر می‌کند الان خیلی جاهای خوبی هستم). به نظرم سکوت‌م براش مشکوک است؛ چون درباره من سکوت، علامت مخالفت مطلق است

تیر آخر را برای قانع‌کردن من شلیک می‌کند؛ می‌گوید اصلا همه اینها به کنار؛ اصلا بچه بزرگ کنی که آخر سر به چه دردت بخورد؟ همه عمرت را پاش بگذاری که آخرش چی بشود؟ مگر بچه به آدم وفا می‌کند؟ تا دست چپ و راست‌ش را شناخت می‌رود پی زندگی خودش و پشت سرش را هم نگاه نمی‌کند که بابایی داشته و ننه‌ای داشته...
دارد به در می‌گوید، دیوار بشنود.
انگاری دل‌ش از دست من بد پر است.