۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه

آفتاب

مرد می‌گوید: تو که این‌قدر گل آفتاب‌گردان دوست داری...
می‌گویم: خب؟
می‌گوید: چه احساسی داری که یک گل آفتاب‌گردان توی خانه‌ت داری که تو آفتاب‌ش هستی؟
شکوفه می‌زنم و بهار می‌شوم.

۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

کشفیات

انگار که بچه‌ها به طور غریزی هوش عاطفی بسیار بالایی دارند؛ از عکس‌العمل‌های بچه با موقعیت‌های مختلف، دیدن بچه‌های دیگر و نوع واکنش‌هاش به ما و اطراف‌ش به این نتیجه رسیده‌م که به طرزی باورنکردنی‌، واکنش‌هایی بسیار حساب‌شده و دقیق به موقعیت‌های مختلف نشان می‌دهد و تفاوت این نوع از واکنش‌ها نسبت به مخاطب شگفت‌انگیز است. 
چون بچه‌های زیادی اطراف‌م ندیده‌م نمی‌توانم ادعا کنم که دقیقا همه بچه‌ها همین‌طورند اما احساس‌م این است که باید بچه‌جماعت این‌طور  باشد؛ وگرنه این موجودات کوچک پر از زحمت و پیچیدگی، تا این حد برای آدم‌بزرگ‌ها شگفت‌انگیز و دوست‌داشتنی نمی‌شدند.
______________________________________________
هوش عاطفی مجموعه‌ای از خصوصیات شخصیتی است که بیشتر میزان تطبیق‌پذیری فرد با محیط و آدم‌های اطراف‌ش را نشان می‌دهد. مفهومی است که اولین بار در دهه‌های اخیر وارد ادبیات روان‌شناسی شد. این مفهوم معمولا با چاهار مولفه شناخته می‌شود: شناخت احساسات خود/ کنترل احساسات خود/ شناخت احساسات دیگران / روابط اجتماعی موفق.

برای اطلاعات بیش‌تر درباره این مفهوم بسیار هیجان‌انگیز نگاه کنید به مدخل emotional intelligence در ویکی‌پدیا


۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه

هم‌زمانی

رفته بودم با یکی از استادای سابق‌م گپ بزنم و درباره ادامه تحصیل و کار و زندگی و بقیه چیزهای سرنوشت‌ساز زندگی بشری حرف بزنیم. یکی از چیزهایی که گفته بودم این بود که در این برهه از زمان باید کار کنم، چون پول لازم دارم و به لحاظ مالی احساس امنیت نمی‌کنم.
با دخترک در راه برگشت سوار اتوبوس شدیم.
یک پیرمرد هندی پرسید که بچه دختر است یا پسر؟
گفت‌م: دختر.
گفت: She is different
خندیدم. خواست‌م بگویم: یعنی به نظر شما هم همین‌طور است؟!
نگفتم. به دخترک‌م نگاه کرد.
بعد گفت: Money doesn't bring you happiness
She brings you real happiness
مات‌م برد به صورت پیرمرد.
خندیدم. تائید کردم. خواست‌م بگویم: مرام‌ت را عشق است حاجی.
نگفتم. به دخترک‌م نگاه کردم.
زل زده بود به پیرمرد.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

موز

از بس که پوست موز دوست دارد و با لذت و اشتها می‌خورد و خود موز را دوست ندارد و با بی‌علاقگی رو برمی‌گرداند و همه این کارها را هم با جدیت و عزمی مثال‌زدنی انجام می‌دهد، فکر می‌کنیم نکند ما اشتباهی در طول تاریخ داریم میوه را می‌اندازیم دور و هسته‌ش را می‌خوریم. هان؟ 

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

برای ثبت در تاریخ

ساعت دقیقا یک ربع به نه بود و من داشتم کم‌کم شام‌م را تمام می‌کردم.
مرد غذاش را خورده بود و جوجه را که داشت غرو لند می‌کرد، بالا پایین می‌کرد که آرام بشود.
بعد نشاندش روی گردن‌‎ش. از روی گردن او خم شد و زل زد به من و آه و ناله کرد که یعنی تو را می‌خوام.
قاشق آخر را گذاشتم دهان‌م و گفت‌م: جان دل‌م! آمدم.
همین‌طور که داشتم به سمت‌ش می‌رفتم، برای اولین بار گفت: مامّا...

اول بلند خندیدم، بعد از هیجان براش دست زدم، بعد چند لحظه خشک شدم.
تازه متوجه شدم چی گفت. اشک‌هام سرازیر شد.
نشان افتخار را زدند تخت سینه‌م امشب.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۳, جمعه

تعادل

این بچه‌ای که چشم برمی‌گردانی، زیر میز و لای پایه‌های صندلی و توی آشپزخانه یا دم در پیداش می‌کنی، موقع شیرخوردن هم‌چین آرامش و دقت‌نظری دارد که انگار با هر مک دارد یک سوزن نخ می‌کند. 

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۱, چهارشنبه

پشت میز نشسته‌م و غرق کار خودم هستم.
دارد برای خودش بازی می‌کند. هر از گاهی نیم‌نگاهی به‌ش می‌ندازم.
چاهاردست‌وپا می‌آید تا به زیر میز می‌رسد.
پاچه‌های شلوار منو می‌کشد.
رومیزی را می‌زنم بالا. دو تا دست‌هاش را با هم به شلوارم گرفته است و می‌کشد.
نگاه‌ش که می‌کنم، دست‌هایش را می‌آورد بالا، یعنی: بغل.
نگاه‌م که توی چشماش گره می‌خوره، دست‌هاش را محکم به هم می‌کوبد.
نمی‌دانم خودش را تشویق می‌کند که تا زیر میز رسیده یا من را که زاییدم‌ش.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

پاهاش وحشی‌ند؛ توی هیچ کفشی جا نمی‌شوند.

در مکتب استاد اعظم

اول یک‌راست تلاش کرد که راه برود؛ وقتی دید هنوز راه رفتن ممکن نیست، تصمیم گرفت خودش را روی زمین بکشد. خودش را کج‌کجی روی زمین می‌کشید؛ طوری که خودش را یک بار چاهاردست‌وپا می‌کشید و دومین حرکت، تلاش برای بلندشدن از حالت نشسته بود که البته موفق نمی‌شد و دوباره یک بار دیگر چاهاردست‌وپا می‌رفت جلو ودوباره تلاش برای بلندشدن.
اصلا این‌جوری شد که چاهاردست‌وپا رفتن را یاد گرفت. اول مطمئن بود که یک‌راست می‌تواند راه برود. یعنی این‌قدر اعتماد به قدرت‌ش. بعد که نتوانست، هیچ‌وقت شکایت نکرد یا گریه نکرد یا غرغر نکرد، همه تلاش‌ش را کرد تا راه برود. وقتی باز هم نشد، بالاخره چاهاردست‌وپا را خوب یاد گرفت.
حالا اگر چیزی که می‌خواهد روی زمین باشد، چاهار دست و‌پا می‌رود تا به‌ش برسد.  اگر روی میز یا مبل باشد، بلند می‌شود از جاش و خود -بدون کمک من- دست‌هاش را می‌گیرد به همان بلندی و آرام‌آرام قدم برمی‌دارد تا به چیزی که می‌خواهد نزدیک بشود و برش دارد.
و در این نشانه‌هاست برای آنان که اهل تفکرند؛ بعله! بچه همچین آیات روشنی است.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

روز مادر

مهم‌ترین کار زندگی‌م تا به امروز، زاییدن او بوده است.
مغزم داشت سوت می‌کشید.
دخترک روی مبل داشت بازی می‌کرد و من داشتم ظرف‌های شام را از روی میز جمع می‌کردم. مرد رفته بود توی اتاق و احتمالا بچه را به امان من گذاشته بود.
من نمی‌دانستم که روی مبل است.
یک دفعه صدای تق بلندی آمد. در واقع چند صدم ثانیه قبل‌تر انگار که سرم را بلند کرده بودم و دیده بودم که از روی مبل بلند شده که بایستد. از پشت پرت شده بود روی زمین.
دو-سه قدم بیشتر باهاش فاصله نداشتم. نفس‌ش رفت انگار. محکم بغل‌ش گرفتم، فریادهای بلند می‌زد.
یکی مغزم را گرفت و کوبید به دیوار، محکم.
مرد سر رسید و دوتایی‌مان را بغل کرد و بچه را سرگرم کرد.
مغزم به دَوَران افتاده بود.
بعد از چند لحظه دخترک ساکت شد و شروع کرد به خندیدن.
من اما از سردرد نمی‌توانستم سرم را بلند کنم.
اشک‌های توی چشم‌هام از یک جایی از توی همان کله انگار می‌آمدند.

دخترک! با چی خودت را به من وصل کرده‌ای آخر؟
سرم درد می‌کند. خیلی درد می‌کند. آن‌قدر که اشک‌هام را سرازیر کرده است.
چطور همچنین موجود مقدسِ بی‌مثالی را به موجود همچین بی‌فکر شلخته‌ای مثل من داده‌اند؟
دخترک!
من واقعا سرم به یک جای سخت کوبیده شد، وقتی که از پشت سر افتادی.
ظرفیت‌م برای همچین مسئولیتی هنوز به‌اندازه و به‌قاعده نیست بچه‌جون.
قبل از آویزان کردن رشته‌های وجودت به همه من، من را محک هم زده بودی تو؟

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه

آن روی سکه مادرانگی

امروز خیلی خسته بودم.
هنوز هم شب‌ها هر دو ساعت یک‌بار بیدار می‌شوی و شیر می‌خواهی؛ من اما دیگر بدن‌م توان این‌همه بیدارشدن‌های پیاپی را ندارد. یعنی داشت قبل‌تر اما سه چهار ماه است که دیگر ندارد. به خصوص که هر بار که بیدار می‌شوم دست کم تا چهل‌وپنج دقیقه بعدترش خواب‌م نمی‌برد. این خواب و بیدارشدن‌ها هم هر بار با سردردهای زیادی همراه است.
امروز دیگر آن‌قدر خسته بودم که به گریه افتاده بودم.
تو هی می‌خندیدی و شاد و شنگول و پر انرژی بودی.
من گریه می‌کردم و تو فکر می‌کردی دارم یک کار جدید می‌کنم تا بخندانم‌ت. می‌خندیدی و من باز گریه می‌کردم.
دیگر آن‌قدر به‌م فشار آمده بود که خنده تو هم تن‌م را نمی‌توانست از خستگی و فشار نجات بدهد.
امروز حاضر بودم بمیرم، حاضر بودم برای خودم یک قبر پیدا کنم بروم توش بخوابم. اگر کسی هم پیدا می‌شد و روم خاک می‌ریخت که خیلی هم خوب بود؛ اقلا آدم توی قبر می‌تواند همه تن‌ش کشیده، دراز بکشد و بخوابد و صدایی به گوش‌ش نرسد.
من امروز خیلی خسته بودم؛ آن‌قدر که حاضر شده بودم برای یک ساعت خواب بمیرم.
چرا این‌قدر تنهام؟
بچه‌بزرگ کردن کار یک نفر نیست.
و من خودم هنوز چه‌قدر ضعف دارم. من انگار مادرشدن برام زود بوده است. من از خستگی و خواب و ناامیدی و تنهایی امروز می‌توانستم حتی خودم را بکشم.

پ.ن. الان دقیقا 1.29 نیمه‌شب است. بالاخره دخترک حدود چهاربعدازظهر یک ساعتی خوابید و من هم توانستم چرتی بزنم؛ هرچند وقتی بیدار شد، انگار کسی با مشت کوبید به سرم و از خواب بیدارم کرد و سردرد بدی گرفته بودم. اما راضی بودم؛ هزینه ماجرا از خودکشی به یک قرص مسکن تقلیل پیدا کرده بود و این موفقیت عظمایی بود.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

رژه

دست‌هاش را که می‌گیریم تا راه‌ش ببریم، عین سربازهایی که دارند ازشان سان می‌بینند، راه می‌رود.
یعنی یک هیکل کوچولو با یک لباس سفیدسرهمی و پاهای لخت، پاهاش را محکم و پرقدرت به هوا پرتاب می‌کند و با هر قدم لب‌هاش به پهنه صورت‌ش باز می‌شود و برمی‌گردد بالای سرش به من نگاه می‌کند ببیند به اندازه خودش ذوق کرده‌م یا نه.
بعله که ذوق کرده‌م عزیز دل من؛ بعله که ذوق کرده‌م آرام جان من.
قد می‌کشی و آرام آرام قدم‌برداشتن یاد می‌گیری؛ با هر قدم شکوفه‌یی در کسری از ثانیه توی دل من می‌کاری.
از هال که به اتاق خواب برسی، دل‌م را گلستان کرده‌ای.