۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

در مکتب استاد اعظم

اول یک‌راست تلاش کرد که راه برود؛ وقتی دید هنوز راه رفتن ممکن نیست، تصمیم گرفت خودش را روی زمین بکشد. خودش را کج‌کجی روی زمین می‌کشید؛ طوری که خودش را یک بار چاهاردست‌وپا می‌کشید و دومین حرکت، تلاش برای بلندشدن از حالت نشسته بود که البته موفق نمی‌شد و دوباره یک بار دیگر چاهاردست‌وپا می‌رفت جلو ودوباره تلاش برای بلندشدن.
اصلا این‌جوری شد که چاهاردست‌وپا رفتن را یاد گرفت. اول مطمئن بود که یک‌راست می‌تواند راه برود. یعنی این‌قدر اعتماد به قدرت‌ش. بعد که نتوانست، هیچ‌وقت شکایت نکرد یا گریه نکرد یا غرغر نکرد، همه تلاش‌ش را کرد تا راه برود. وقتی باز هم نشد، بالاخره چاهاردست‌وپا را خوب یاد گرفت.
حالا اگر چیزی که می‌خواهد روی زمین باشد، چاهار دست و‌پا می‌رود تا به‌ش برسد.  اگر روی میز یا مبل باشد، بلند می‌شود از جاش و خود -بدون کمک من- دست‌هاش را می‌گیرد به همان بلندی و آرام‌آرام قدم برمی‌دارد تا به چیزی که می‌خواهد نزدیک بشود و برش دارد.
و در این نشانه‌هاست برای آنان که اهل تفکرند؛ بعله! بچه همچین آیات روشنی است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر