۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

رژه

دست‌هاش را که می‌گیریم تا راه‌ش ببریم، عین سربازهایی که دارند ازشان سان می‌بینند، راه می‌رود.
یعنی یک هیکل کوچولو با یک لباس سفیدسرهمی و پاهای لخت، پاهاش را محکم و پرقدرت به هوا پرتاب می‌کند و با هر قدم لب‌هاش به پهنه صورت‌ش باز می‌شود و برمی‌گردد بالای سرش به من نگاه می‌کند ببیند به اندازه خودش ذوق کرده‌م یا نه.
بعله که ذوق کرده‌م عزیز دل من؛ بعله که ذوق کرده‌م آرام جان من.
قد می‌کشی و آرام آرام قدم‌برداشتن یاد می‌گیری؛ با هر قدم شکوفه‌یی در کسری از ثانیه توی دل من می‌کاری.
از هال که به اتاق خواب برسی، دل‌م را گلستان کرده‌ای. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر