۱۳۹۰ تیر ۸, چهارشنبه

یک برنامه نوشته‌م براش، زده‌م روی یخچال با یک آهن‌ربایی که یک قاب کوچک (سه‌سانت‌درسه‌سانت)  گل خشک‌شده است و همین آخر هفته از یک باغ گل به عنوان صنایع دستی آنجا خریدم‌ش.
امروز صبحانه یک زرده تخم‌مرغ خورده است، یک کف دست آناناس و اندازه دو انگشت نان تمام‌گندم.
ناهار حدود ده تا نخود، یک نصفه سیب‌زمینی کوچک، نصف هویج کوچک و اندازه یک قاشق برنج و مقادیر بیش‌تری آناناس.
شام یک تکه گوشت ریش‌ریش شده، چند تا لوبیای پخته، یک نصفه هویج، یک چهارم گلابی.
آناناس را امروز برای اولین بار خورده. مدهوش طعم رنگ‌به‌رنگ‌ش شده بود و دست برنمی‌داشت.

۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

نگران

جایی می‌رویم که دخترک می‌تواند پیش چند تا بچه دیگر بازی کند. (در عمر کوتاه‌ش، این اولین بار است که چنین فرصتی دست داده است). همه بچه‌ها از او بزرگ‌ترند. همه‌شان می‌توانند از سرسره کوچک بالا بروند و سر بخورند. او فقط می‌تواند چاهار دست و پا برود. از ذوق دیدن بچه‌های دیگر از خوشی داد می‌زند و چاهار دست و پا به آنها نزدیک می‌شود و قاه‌قاه می‌خندد. آن‌قدر به وجود بچه‌های دیگر حساس است که کافی است از یک فاصله دور بچه‌ای را ببیند یا صداش را بشنود، دیگر همه حواس‌‌ش پرت شده است و گردن‌ش است که صدوهشتاد درجه می‌چرخد و ذوق‌هایی است که با صدای بلند از دیدن بچه‌های دیگر ابراز می‌شود.
دیگر کنار من بند نمی‌شود و تقریبا از خوشی در حال غش و ریسه است.

پسربچه‌ چاهار-پنج ساله‌ای از سرسره که پایین می‌آید، به‌ش نزدیک می‌شود. زبان‌ش را درمی‌آورد و می‌خندد. دخترک من هم می‌خندد بلند بلند. من هم می‌خندم. پسر زبان‌ش را بیشتر درمی‌آورد و دنبال دخترک می‌کند. دخترک هنوز می‌خندد اما انگار کمی متعجب هم شده است.
پسر زبان‌ش را نزدیک‌تر می‌آورد؛ نزدیک صورت دخترم. من می‌خندم. دخترک‌م انگار چیزی احساس می‌کند. خودش را عقب می‌کشد. انگار که احساس راحت‌نبودن به‌ش دست می‌دهد؛ هرچند که هنوز می‌خندد. پسرک دنبال‌ش می‌کند و زبان‌ش را بیش‌تر درمی‌آورد و به‌ش هی نزدیک‌تر می‌شود.
احساس خوبی ندارم؛ دختر را بغل می‌کنم. اگر بچه تنها بود؟ اگر زبان‌ش را کشیده بود به صورت‌ش؟ اگر دست‌ش را بالا آورده بود و دختر ده ماهه سرخوش من را لمس نابجایی کرده بود؟ چرا این‌قدر زبان‌ش دراز بود؟ چرا حس بد دارم؟ مگر همیشه من هستم که بغل‌ش کنم و از معرکه دورش کنم؟ تازه واقعا کسی که اول فهمید خودش بود، نه من.
این بچه خیلی به دیگران اعتماد می‌کند. به راحتی توی بغل همه می‌رود. با کسی غریبی نمی‌کند. کسانی که برای بار اول من و او را می‌بینند، باور نمی‌کنند که ما رفت‌وآمد چندانی با کسی نداریم و خانواده کوچک تنهایی هستیم. بچه‌های دیگر را می‌بیند می‌خواهد از خوشی مدهوش بشود.
چه‌طور یادش بدهم باید از خودش مراقبت کند؟ا

۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

احوال گه‌مرغی

بعضی روزها آدم خیلی بدی هستم، پس مادر خیلی بدی هم هستم.
حوصله‌ش را ندارم. به پر و پای من می‌پیچد و خسته‌م می‌کند.
حال خراب‌م را می‌فهمد و حال‌ش خراب می‌شود. ولی هنوز نمی‌فهمد من با حال خراب نمی‌توانم عاشقانه بوس و بغل‌ش کنم. نمی‌توانم باهاش بازی کنم. هی من عقب می‌کشم، هی او خودش را بیش‌تر به من می‌چسباند و بیش‌تر از من می‌خواهد.
گاهی دل‌م خودم را می‌خواهد. تنهایی مطلق می‌خواهد. توی آن لحظه‌ها گریه‌م می‌گیرد برای خودم. به گه‌خوردن می‌افتم که بچه‌دارم. می‌بینم عین خر تو گِل وامانده‌م. بعد گریه‌م عصبی می‌شود؛ چون بی‌دفاع مطلق‌م، چون آسیب‌پذیر مطلق‌م. بعد با حرص هق‌هق می‌کنم.
هر چی می‌گویم گه خوردم، کسی صِدام را نمی‌شنود. باز بچه است که ناراحت است و بی‌قرار است و خودش را به پر و پای من می‌مالد.

بعد که حرص‌هام رو خوب می‌خورم و رکیک‌ترین فحش‌های عالم را به خودم و دنیا می‌دهم، می‌بینم بچه‌م قرار ندارد. می‌بینم آرامش را ازش سلب کرده‌م. می‌بینم چه بی‌انصاف‌م. می‌بینم که این عزیزترین موجود زندگی‌م را چه بی‌رحمانه آسیب می‌زنم. دل‌م براش می‌سوزد مامانی مثل من دارد. چشماش خیلی خوب‌ند. خنده‌هاش خیلی عمیق‌ند. اصلا کینه نمی‌داند چیست. اگر همان لحظه یک بغل عاشقانه بگیرم‌ش، همه‌چیز را یادش می‌رود. یادش می‌رود تا چند لحظه پیش برای چی زار می‌زدم. می‌دانم که می‌فهمد برای چی بوده است. اما از بس که دل‌ش هنوز صاف و ساده و زلال است، به یک فشار محبت‌آمیز توی بغل رضایت می‌دهد و همه چیز را می‌گذارد پشت سر زمانی که گذشت.

بعد که می‌خندد، می‌نشانم‌ش روی زمین و با هم بازی می‌کنیم. هی فکر می‌کنم او حق‌ش نیست. او حق‌ش نیست، من این‌قدر اخلاق‌ گندی داشته باشم. دوباره بوس و بغل‌ش می‌کنم. ازش عذرخواهی می‌کنم. می‌خواهم که من را ببخشد. می‌خواهم که بداند بعضی وقت‌ها خیلی ضعیف‌م، خیلی بی‌توان‌م، خیلی آسیب‌پذیرم. حال و روز عاطفی‌م در جزر و مدّ دائمی‌ست. گاهی روزها می‌خواهم خودم را بکُشم و حتی حضور او هم -به لحاظ ذهنی- تغییری در حس‌م ایجاد نمی‌کند. البته این جمله آخر را به‌ش نمی‌گویم. سرش را جوری می‌چرخاند که انگار می‌گوید: برو بابا! حال و حوصله این حرف‌ها  را ندارم. حالا که داری می‌خندی، بیا با هم بازی کنیم یا منو بغل کن با هم چرخ بزنیم و هی منو بوس کن.

بعد من این کارها را می‌کنم؛ در حالی که هنوز یکی توی دل‌م دارد به حال خودش گریه می‌کند و صدای هق‌هق‌ش می‌پیچد توی صدای خنده‌های من.


۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

فرصت‌طلب

دیگر عوض کردن پوشک‌ش تبدیل به جهاد اکبر شده است، از بس که فرار می‌کند از زیر دست من.
شسته‌امش و باید پوشک جدید ببندم. گوشه کاناپه را گرفته و ایستاده است.
فکر می‌کنم فرصت محشری گیر آورده‌م که همین‌طور که ایستاده پوشک را ببندم.
من پشت‌ش ایستاده‌م. از بالای سرش خم می‌شوم که سرگرم‌ش کنم و از پایین هم کارم را بکنم.
یقه لباس‌م باز است. سینه‌م می‌افتد بیرون.
همین‌طور که من از پایین چسب‌های پوشک را محکم می‌کنم، او از بالا با تلاش فوق‌العاده‌ای نوک سینه را توی دهان‌ش می‌گیرد و مک می‌زند.
از خنده پخش زمین می‌شوم. می‌پرد روی من و دوباره مک می‌زند.
احساس زرنگی به‌م دست داده بود؛ نمی‌دانستم این فسقلی نه ماه و نیمه از من زرنگ‌تر تشریف دارد.

۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

مرام

یک تکه کوچک نان دست‌‍ش است و روی زمین نشسته است.
سرم را هی می‌آورم پاینن. موهام که به دستاش می‌خورد، خنده‌های بلند می‌کند.
توی یکی از این دفعه‌ها، یک گاز کوچک از نان توی دست‌ش می‌زنم.
متعجب می‌شود. دوباره می‌خندد.
دست‌ش را می‌آورد بالا و نان‌ش را می‌گذارد توی دهن من.

۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

مهارت

امروز آب خوردن با نِی را از لیوان یاد گرفت؛
دفعه دومی که لیوان را به دست‌ش گرفت، آن‌چنان حرفه‌ای و خون‌سرد آب را بالا می‌کشید که انگار هزار سال است آب‌ را ازنِی‌کشیدن بلد است.
بعدازظهر موقع راه بردن‌ش با یک پرتقال بازی کردیم. همان‌طور که راه می‌رفت، پرتقال را با پاش آرام می‌داد جلو و با هر حرکت پرتقال قاه‌قاه می‌زد. کم‌کم دارد احساس قدرت و تسلط را هم کشف می‌کند.

۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه

حریم خصوصی

بچه را به بغل هم پاس می‌دهیم و سه تایی قاه‌قاه می‌خندیم.
بوی خوشایندی توی دماغ‌م می‌پیچد و فکر می‌کنم باید بپرم و پوشک‌ش را عوض کنم؛ دل‌م نمی‌آید عیش سه‌نفره را قطع کنم.
به مرد می‌گویم نگه‌ش دارد تا من ببینم پوشک‌ش واقعا کثیف است یا نه.
در حالی‌که بچه را وایسانده‌یم، دو نفری سرمان را خم کرده‌یم تا ببینیم آن پایین چه خبر است.
هر دو در یک لحظه متوجه نگاه سنگین دخترک می‌شویم.
از بالا به ما دو تا نگاه می‌کند؛ آن هم از گوشه چشم. ثابت.
ما می‌خندیم. بچه نمی‌خندد. همان‌طور از گوشه چشم، ثابت و سنگین چشم از ما برنمی‌دارد.
انگار که دارد با نگاه‌ش با تحکم می‌پرسد: شما دو نفر زیر پوشک من دارید چه غلطی می‌کنید؟!
دیگر نمی‌خندیم.
مرد می‌گوید: واقعا باید خجالت بکشیم. بچه هم برای خودش حریم خصوصی دارد. چه‌طور این‌قدر بی‌توجه رفتار کردیم؟
بچه را می‌گذاریم روبه‌رومان و سه تایی دور هم روی زمین می‌نشینیم.
ازش عذرخواهی می‌کنیم و قول می‌دهیم سعی کنیم متوجه حریم خصوصی‌ش باشیم.
بازی را از سر می‌گیریم.

۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

سی سالگی

دخترک! 
در آستانه سی سالگی‌م و پوست‌انداختن را به وضوح احساس می‌کنم.
حرف‌ها زیاد داشته‌م و اعترافات زیادتر.
اشتباهات سهم‌گینی در زندگی‌م کرده‌م.
تاوان‌های سنگینی بابت اشتباهات‌م پرداخته‌‌‌م.
برخلاف ظاهر آرام‌م، هیچ‌وقت به حرف کسی واقعا گوش نداده‌م و هرچیزی به نظر خودم درست بوده، با اراده و انگیزه‌ای مثال‌زدنی، انجام داده‌م. برایم سخت نبوده است در برهه‌های مهم زندگی‌م برخلاف جریان آب شنا کنم. 
بنابراین نمی‌توانم بگویم ای کاش کسی به من می‌گفت که درست چی بوده و غلط چی؛ ای کاش کسی می‌گفت این‌قدر دنبال درس و دانشگاه نباشم، ای کاش کسی می‌گفت ازدواج در بیست و دو سالگی هنوز خیلی زود است. ای کاش کسی می‌گفت بتمرگ و همه ایده‌هات را بنویس. ای کاش کسی می‌گفت این‌قدر عمرت را هدر نده و کارهای ناتمام بی‌شمار را تمام کن. بشین هی زبان جدید یاد بگیر تا لذت عالم را ببری.

بنابراین من مسئول تمام تصمیماتی هستم که در لحظه انجام، یقین داشتم که درست‌ند؛ اما حالا می‌بینم که نبوده‌ند و بهای بسیار سنگینی برای متوجه شدن پرداخته‌م. باید 12 سالی می‌گذشت تا بفهمم دانشگاه جای درستی برای یادگرفتن نیست. باید می‌فهمیدم که توی سی‌سالگی باید کارم و منبع درآمدم و خانه‌م و شهری که دوست دارم توش زندگی کنم، روشن می‌بودند، که نیستند. باید می‌فهمیدم آدمی که همیشه برخلاف جریان آب شنا کرده است، زودتر از دیگران خسته می‌شود و وا می‌دهد. 
این‌ها را دارم کم‌کم این روزها می‌فهمم.

اما دختر جون!
ای کاش کسی می‌گفت درباره خودت دچار توهمی.
ای کاش کسی می‌گفت آدم‌های معمولی و متوسط با آرزوهای معمولی و متوسط، سردمداران خوش‌بختی‌های بزرگ و رشک‌برانگیز بشریت هستند.
ای کاش کسی می‌گفت آدم‌های بااستعداد و توان‌مند اگر در پایگاه اجتماعی مناسبی رشد نکنند، استعدادشان مایه رنج و بیچارگی‌شان است؛ نه خوش‌بختی و شادمانی‌شان.
ای کاش کسی می‌گفت پدر و مادر آدم بخش زیادی از راه خوش‌بختی آدم را می‌پیمایند و آدمی‌زاد اسیر طبقه اجتماعی‌ش است.
ای کاش کسی می‌گفت ظرف توان آدم‌ها محدود است و برای همه عمر نمی‌توانند برخلاف جریان معمول زندگی شنا کنند.
ای کاش کسی بود که نمی‌گذاشت من این‌همه رنج بکشم. 
ای کاش کسی بود که مهربان‌تر بود.

خودم، خودم را بابت همه اشتباهات‌م سرزنش می‌کنم. 
اما ای کاش کسی بود که از همه بالاها و پایین‌های زندگی من خبر داشت و دست‌کم من را برای ای‌که در همه عمرم به آرزوهام وفادار مانده‌م تحسین می‌کرد.

سی سالگی‌م سخت بود دخترجون.
اما تو را باردار شدم، زاییدم و به همراه تو تجربه‌های دیگری را هم. 
پوست سخت‌م را دارم کم‌کم می‌شکنم...