۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

نگران

جایی می‌رویم که دخترک می‌تواند پیش چند تا بچه دیگر بازی کند. (در عمر کوتاه‌ش، این اولین بار است که چنین فرصتی دست داده است). همه بچه‌ها از او بزرگ‌ترند. همه‌شان می‌توانند از سرسره کوچک بالا بروند و سر بخورند. او فقط می‌تواند چاهار دست و پا برود. از ذوق دیدن بچه‌های دیگر از خوشی داد می‌زند و چاهار دست و پا به آنها نزدیک می‌شود و قاه‌قاه می‌خندد. آن‌قدر به وجود بچه‌های دیگر حساس است که کافی است از یک فاصله دور بچه‌ای را ببیند یا صداش را بشنود، دیگر همه حواس‌‌ش پرت شده است و گردن‌ش است که صدوهشتاد درجه می‌چرخد و ذوق‌هایی است که با صدای بلند از دیدن بچه‌های دیگر ابراز می‌شود.
دیگر کنار من بند نمی‌شود و تقریبا از خوشی در حال غش و ریسه است.

پسربچه‌ چاهار-پنج ساله‌ای از سرسره که پایین می‌آید، به‌ش نزدیک می‌شود. زبان‌ش را درمی‌آورد و می‌خندد. دخترک من هم می‌خندد بلند بلند. من هم می‌خندم. پسر زبان‌ش را بیشتر درمی‌آورد و دنبال دخترک می‌کند. دخترک هنوز می‌خندد اما انگار کمی متعجب هم شده است.
پسر زبان‌ش را نزدیک‌تر می‌آورد؛ نزدیک صورت دخترم. من می‌خندم. دخترک‌م انگار چیزی احساس می‌کند. خودش را عقب می‌کشد. انگار که احساس راحت‌نبودن به‌ش دست می‌دهد؛ هرچند که هنوز می‌خندد. پسرک دنبال‌ش می‌کند و زبان‌ش را بیش‌تر درمی‌آورد و به‌ش هی نزدیک‌تر می‌شود.
احساس خوبی ندارم؛ دختر را بغل می‌کنم. اگر بچه تنها بود؟ اگر زبان‌ش را کشیده بود به صورت‌ش؟ اگر دست‌ش را بالا آورده بود و دختر ده ماهه سرخوش من را لمس نابجایی کرده بود؟ چرا این‌قدر زبان‌ش دراز بود؟ چرا حس بد دارم؟ مگر همیشه من هستم که بغل‌ش کنم و از معرکه دورش کنم؟ تازه واقعا کسی که اول فهمید خودش بود، نه من.
این بچه خیلی به دیگران اعتماد می‌کند. به راحتی توی بغل همه می‌رود. با کسی غریبی نمی‌کند. کسانی که برای بار اول من و او را می‌بینند، باور نمی‌کنند که ما رفت‌وآمد چندانی با کسی نداریم و خانواده کوچک تنهایی هستیم. بچه‌های دیگر را می‌بیند می‌خواهد از خوشی مدهوش بشود.
چه‌طور یادش بدهم باید از خودش مراقبت کند؟ا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر