۱۳۹۲ دی ۲, دوشنبه

تشخیص

آهنگ از شهرام ناظری گذاشته‌ایم. تمام که می‌شود، پسرک می‌گوید: بابا... این... این... یعنی دوباره بگذار.
بابا می‌گوید: موسیقی سنتی دوست داری؟
می‌گوید: yeah
بابا می‌گوید: یعنی اصیل بودن آهنگ هم برات مهمه؟
می‌گوید: yeah

۱۳۹۲ آذر ۱۹, سه‌شنبه

فهمیدم چقدر دوست‌ش داری

دخترک می‌گوید مامان می‌شه به باباجون زنگ بزنی باهاش حرف بزنم؟
زنگ می‌زنیم و به باباش می‌گوید که چقدر دوست‌ش دارد و ازش می‌پرسد کی می‌آید خانه.
تلفن را که می‌گذاریم، می‌گوید مامان، من باباجون رو خیلی دوست دارم.
می‌گویم: باباجون هم تو رو خیلی دوست داره.
می‌گوید: اصلا همه‌چیزش رو خیلی دوست دارم.
می‌گویم: اون هم همه چیز تو رو دوست داره.
می‌گوید: خودش رو دوست دارم. لباسش رو دوست دارم. کفش‌ش رو دوست دارم. شورت‌ش (1) رو دوست دارم.
--------------------
1. به shirt می‌گوید شورت!

۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه

اصل جنس

پسرک هنوز خیلی ریزه است.  بچه‌هایی که توی قد و قواره او هستند معمولا تازه راه افتاده‌ند و تلوتلو می‌خورند. یا هنوز خیلی به مامان‌شان می‌چسبند و از غریبه‌ها می‌ترسند. 
این فلفل‌خان قلقلی فرز است و تند می‌دود، همیشه هیجان‌زده است و از خوشی در حال داد و قال است. ولش کنی توی یک زمین بازی دنبال یک توپ نصف هیکل خودش می‌تواند نیم‌ساعت بدود و آن‌قدر داد بزند که صداش بگیرد. که خودش را بندازد وسط بازی بچه‌های دوبرابر و سه برابر بزرگ‌تر از خودش و کاری نداشته باشد و زود فامیل بشود.
تازگی‌ها بالاخره بعد از "نه"، آره را هم یاد گرفته است. اما آره براش yeah  است. هیچ‌ایده‌ای ندارم که این ‌yeah محکم و شارپ را از کجا یاد گرفته است. از هر جا یاد گرفته است، دل‌م را آب می‌کند وقتی می‌گم دوست داشتی؟ می‌گوید: yeah.  می‌گویم بازم می‌خوای؟ می‌گوید: yeah. ‌و لحن‌ش محکم است و صداش مطمئن است.
خود خود خود زندگی است این پسر کوچولو.

۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

درد بد است

بی‌بی‌سی فارسی از تحقیقی نوشته که گفته است تجربه‌های ترس‌ناک و تلخ زندگی می‌توانند در دی.ان.ای آدم‌‌ها ثبت بشوند و نسل‌به‌نسل منتقل شوند. 
چرا خوشی و لذت و شادی توی دی.ان.ای ثبت نمی‌شود، اما درد می‌شود؟ یا می‌شود ولی تحقیق‌ش را نکرده‌ند؟
ولی درد جایی در روح آدم ثبت می‌شود که لذت و شادی نمی‌شود. درد کاری با هستی آدم می‌کند که شادی نمی‌کند. درد روح را می‌تراشد. روح؟ نکند روح همان دی.ان.ای است؟ یا دی.ان.ای همان روح است؟
توضیح آرامش‌بخشی است؛ که دست بردارم از سرزنش خودم که دانسته این‌قدر به مادرم شبیه هستم. و توضیح هراس‌ناکی است؛ که دست بردارم که اثر من به عنوان والد روی بچه‌هام همیشه قابل کنترل و برنامه‌ریزی است.
یعنی دست من هم نیست که سهم بچه‌م از درد چقدر باشد. چرا فکر کرده بودم که دست من است اساسا؟ مگر سهم من از درد دست خودم بوده است؟
از وقتی این بچه‌ها خیلی کوچک بودند، هر بار که نگاه‌شان می‌کردم یکی از مهم‌ترین فکرهایی که مثل صاعقه به مغزم می‌زد، همیشه این بود که آدمی‌زاد چقدر موجود معصوم و دوست‌داشتنی‌ای است. که آدمی‌زاد چه موجود بی‌دفاعی است. که آدمی‌زاد حق‌ش نیست این‌همه درد و رنج توی این دنیا. که انصافی در کار نیست. که درد بد است. که درد بد است. که درد بد است. که این بچه‌ها بزرگ می‌شوند و سهم خودشان را از درد و رنج در این دنیا می‌برند. 
درد سهم بدی از زندگی است. امروز که دردها کمرم را خم کرده‌ند به بی‌هودگی نظر همیشگی‌م که درد نه عامل خراش روح که باعث صیقل روح، است، پی برده‌م. فهمیده‌ام که درد از من آدم بهتری نساخته است. جمله دقیق‌ترش این است که درد از من آدم بدتری ساخته است. شاید هم بهترش این است که اگر درد نبود این‌همه، الان آدم بهتری بودم. درد من را خفه کرده است. تحقیر کرده است. تودهنی زده است. دهنم را پر خون کرده است. درد چاقو برداشته است و روحم را ذره ذره سر صبر خراش داده است. گاهی فشار چاقوش خنجر بوده است و گاهی کمی کمتر.
درد کم با من کرده است که باید با نسل‌نسل بعد من هم بکند؟ برود جایی در هستی من بنشیند که هزار سال آدم بعد من را هم خراش بدهد؟ 
کاش انصافی در کار بود.

۱۳۹۲ آبان ۹, پنجشنبه

معلم همیشه‌درصحنه

شب رفتیم بخوابیم. سه‌تایی. تخت این دو تا توی یک اتاق است. من پسرک را معمولا شب‌ها بغل می‌کنم و توی بغل تکان‌ش می‌دهم و لالایی می‌خوانم تا خواب‌ش ببرد. او که می‌خوابد کنار دخترک دراز می‌کشم یا کتاب می‌خوانم یا قصه می‌گویم یا فقط چند لحظه بوس‌ش می‌کنم و تو بغل می‌گیرم‌ش تا خودش بخوابد.
بعضی شب‌ها که حوصله بیشتری داشته باشم، توی رخت‌خواب بازی بالا و پایین پریدن و غش‌غش خندیدن هم می‌کنیم. دیشب نیم‌ساعتی هر و کر کردیم و دیگر من داشتم خودم از خستگی بی‌هوش می‌شدم. پسر کوچولو دیگر چپه شده بود و می‌خواست بخوابد اما دخترک هنوز خیلی شنگول بود و بازی می‌خواست. رفتم رو تخت پسرک کنارش دراز کشیدم. دخترک هی گفت مامان بازم. بازم بازی. گفتم وقت خوابه. هی گفت بازم... وقت خواب نیست...
خلاصه پشت‌م رو بهش کردم و گفتم دیگر وقت خواب است. هی منو می‌خواست برگرداند طرف خودش و من مقاومت می کردم.
چند لحظه دست کشید و رفت نشست روی تخت خودش.
پسرک خواب‌‌ش برد. 
بعد آمد صورت من را برگرداند طرف خودش. دست‌هاش را گذاشت دو طرف صورت‌م، مستقیم به چشم‌هام نگاه کرد و گفت: مامان تو منو ناراحت کردی. می‌دونی؟ منو ناراحت کردی.
گفتم: چی کار کردم که ناراحت شدی؟
گفت: وقتی گفتم دوباره بازی کنیم به حرف من گوش ندادی و بعد هم هی روت رو از من برگردوندی. تو منو خیلی ناراحت کردی.
گفتم: بازی که کرده بودیم و وقت بازی تمام شده بود و دیگر وقت خواب بود. من هم هی به شما گفتم دختر من دیگر وقت خواب است و شما به حرف من توجه نکردی. من هم وقتی دیدم تو توجه نمی‌کنی به مامان، روم رو برگرداندم.
گفت: ولی تو نباید من را ناراحت می‌کردی.
گفتم: من واقعا قصد نداشتم تو را ناراحت کنم. من می‌خواستم تو متوجه باشی که وقت بازی دیگر تمام شده است و الان وقت چیز دیگری است. حالا اگر ناراحت شدی ازت معذرت می‌خواهم.
بعد بغل‌م کرد و گفت مامان I love you so much
گفتم می‌شود دوباره با هم دوست باشیم؟
گفت: آره. می‌شود.
کنارش دراز کشیدم و همدیگر را بغل کردیم و هی بوس کردیم. بعد هم ازش خداحافظی کردم و رفتم سرجای خودم.

فکر کردم چه خوشبخت است که می‌تواند وقتی ناراحت است، صاف توی چشم طرف نگاه کند و ازش توضیح بخواهد که چرا ناراحت‌ش کرده است.
خیلی چیزها هست که من 32 ساله باید از بچه سه‌ساله‌م یاد بگیرم.

۱۳۹۲ مهر ۶, شنبه

ننه‌ای که من باشم

خواهرم گفت ننه‌ای به جوگیری من تا حالا ندیده.
گفت این‌همه آدمای فامیل که این چند سال اخیر بچه‌دار شده‌اند را رصد کرده است و این نتیجه مدت‌ها غور و تفحص در احوالات زنان و تازه‌مادرشده‌]های اطراف‌ش است.
گفت که چی این‌همه قربون‌صدقه‌ی اینها می‌روم؟
پرسید که آیا بچه‌]های من برخلاف همه بچه‌های دیگر آیا شب‌ها ونگ نمی‌زنند؟ (معلوم است که می‌زنند). پرسید آیا بچه من که هنوز دارد پوشک می‌پوشد آیا گاهی خانه را به گه نمی‌کشد؟ (معلوم است که می‌کشد). پرسید آیا بعد زاییدن، هیکل‌م به هم نریخته است؟ (معلوم است که ریخته). پرسید هنوز بعد از سه سال از به دنیا آمدن اولی و یک سال از به دنیا آمدن دومی، خواب آدمی‌زادی دارم؟ (معلوم است که ندارم). پرسید هنوز دارم قرص ضدافسردگی (ناشی از افسردگی بعد زایمان) می‌خورم؟ (معلوم است که هنوز می‌خورم).
پرسید که پس حکمت ماجرا در کجاست؟
گفتم: به این‌همه ظرفیت عشق‌ورزی در خودم آگاه نبودم. این خودآگاهی است که قدش از همه اینهایی که تو گفتی بلندتره.


۱۳۹۲ مهر ۴, پنجشنبه

شب که دارد می‌خوابد و من کنارش دراز کشیده‌م

- مامان؟
- بله؟
- I lobe {love} you so much
- مرسی. منم خیلی دوست‌ت دارم.
- مامان؟
- بله؟
- You are a beautiful princess. می‌دونی؟
- نمی‌دونستم که. راست می‌گی؟
- آره. آره.
- خیلی ماهی تو بچه.
- می‌دونم.

۱۳۹۲ شهریور ۱۰, یکشنبه

امروز این پسرک هی گفت: مامّا... مامّا... 
خیلی خوش‌مزه است.
دو روز پیش به مرد گفتم پسرکوچولو هم یک ساله شد.
من فکر می‌کنم دو تا بچه برای یک خانه کم است.
گفت آیا من دیوانه شدم؟ آیا به سرم زده است؟ آیا یادم نیست چه به سرم آمده است؟ 
دیوانه نشدم، به سرم نزده است، یادم هم هست که چی به سرم آمده است؛ فقط فکر می‌کنم دو تا بچه برای یک خانه کم است. همین.

۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

اگر گریزم کجا گریزم / اگر بمانم کجا بمانم

از دور خانم را دیدم که انگار دو تا بچه از آغوشی‌ش آویزان بود.
رفتم جلوتر دیدم که دو تا پسر و از دو تا آغوشی جداگانه از مامان آویزان‌ند و خواب‌شان برده است.
مامان چهره روشن و موهای لخت کوتاه قهوه‌ای داشت. همان‌طور ایستاده داشت با دوست‌ش که او هم یک بچه به‌ش آویزان بود حرف می‌زد. 
به‌ش گفتم چطور آن دو تا را با هم توی بغل‌ش جا داده است؟ به‌م دو تا مدل مختلف آغوشی‌ش را نشان داد که یکی از جلوش آویزان بود و آن یکی از سمت راست بدن‌ش. همین‌طور که داشتم ابراز شگفتی و تحسین می‌کردم و ازش می‌پرسیدم که همین دو تا را دارد یا نه، یک دفعه گفت ببخشید و دوید طرف سرسره که به پسرش بگوید مواظب بچه‌های کوچک‌تر باشد. همین‌طوری که داشت می‌رفت گفت نه، پنج تا بچه دارد.
پنج تا؟ برگشت و گفت آره. ما البته چهار تا بچه می‌خواستیم ولی خب آخری دوقلو شد. گفت اولی 8 ساله است و دومی 5 ساله و سومی 3 ساله و چهارمی و پنجمی هم هفت ماهه. 
دوست‌ش گفت جسیکا فوق‌العاده است. هر وقت از دست دو تا بچه‌م سرسام می‌گیرم، زنگ می‌زنم به‌ش. کلا انرژی مثبت است.
جسیکا خسته به نظر نمی‌رسید. پوست صورت‌ش روشن بود و وقتی می‌خندید زیر چشم‌هاش چروک می‌افتاد. بیشتر از چهل داشت احتمالا.
هی داشتم با خودم دودوتاچاهار تا می‌کردم که چه‌طوری دارد از پس ماجرا برمیاد. پرسیدم که آیا کار هم می‌کند؟ گفت که پرستار بوده است و از بعد بچه سوم کار را گذاشته کنار؛ چون کارش شیفتی بوده است و اصلا نمی‌دانسته است برنامه‌ش چطور می‌شود. گفت که همسرش هم مرتب سفر کاری است و اغلب خودش تنهاست و وقتی شیفت عجیب و غریب داشته باشد نمی‌دانسته بچه‌ها را چی کار کند. گفت اگر کاری داشته که ساعت رفت و برگشت‌ش مرتب‌تر و منظم‌تر بوده شاید می‌توانسته کارش را همچنان نگه دارد. گفت که آخر سر تصمیم گرفته که مامان تمام‌وقت باشد تا به بچه‌ها بهتر برسد.
به‌ش گفتم منم دوست دارم پنج تا بچه داشته باشم، اما نمی‌توانم به این سادگی به ماجرا نگاه کنم. هی احساس می‌کنم اوا، پس خودم چی؟ پس دیگر کی روی خودم سرمایه‌گذاری کنم؟ آرزوهای شخصی‌م چی؟
*
جسیکا خیلی آرام بود. از من و همه زن‌های دیگری که آن روز سه‌شنبه بچه‌هاشان را آورده بودند پارک آرام‌تر بود. می‌خندید و پوست صورت‌ش از آرامشی عمیق صاف و مهتابی بود.

به‌ش گفتم آدم الهام‌بخشی است. گفتم این‌همه آرامش‌ت برای این است که تکلیف‌ت با خودت روشن است. انتخاب کردی که مادرتمام‌وقت باشی و با انتخاب شاد و خوشحالی. 
نه مثل من که هنوز هزار تا آرزو و ایده برای خودم دارم و برام مهم است که شخصا آدم قوی‌ای باشم و شغل خوب داشته باشم و اثرگذاری اجتماعی داشته باشم و پایگاه اجتماعی معینی را فارغ از نقشهای فعلی‌م توی خانواده، برای خودم تعریف کنم.
وقتی از پارک بیرون می‌آمدیم، کنار جسیکا خودم را پرنده بی‌بال و پری می‌دیدم که دارد با سر به دیوار قفس می‌کوبد.

۱۳۹۲ تیر ۴, سه‌شنبه

چه دقتی می‌کردم که دخترم کلیشه‌ها را نبیند؛ هرهرهر

دخترک دارد مجله ورق می‌زند. به صفحه‌ای می‌رسد که تبلیغ کرم موبَر است. تمام صفحه عکس پاهای صاف و صوف به ردیف است و تصویر کرم موردنظر کوچک سمت چپ صفحه است.
به من می‌گوید: مامان‌جون، می‌خوام از اینا برات بخرم. (اشاره می‌کند به پاها)
مطمئن نیستم که متوجه شده است اینها پا هستند؛ چون فقط بخشی از ران وساق هستند. می‌گویم: این چیه مامان‌جون؟
می‌گوید: پائه دیگه. می‌خوام از این پاها برات بخرم.
می‌گویم: من که خودم پا دارم.
می‌گوید: نه، مال تو خوب نیست. مو داره. این پاها خوبه. 
انگشت اشاره‌ش را می‌کشد روی عکس پاها و می‌گوید: آخی.آخی.آخی. چه نرمه. چه خوبه. از اینا باید برات بخرم مامان‌جون.
*
حالا این گفتمان‌های فمینیستی که می‌گویند شیوکردن موهای بدن زن از دستاوردهای جوامع مردسالار است و چون مردها دوست دارند بدن زن این‌طور باشد، زن به اینجا رسیده است، بیایند برای من روشن کنند که دختر کمتر از سه‌ساله من که نه تبلیغات تلویزیونی می‌بیند (چون نداریم) و نه مادرش در حال گفتگو درباره این امور است، از کجا به این نتیجه رسیده است که پاهای من با موهای 2 میلیمتری خوب نیست و ایشان باید برای من پای نرم و خوشگل و بی‌مو بخرد؟
 

این را به یکی از دوستان‌م که خانمی حدودا 46 ساله است، گفتم. خندید و گفت که شعری بوده است قدیم‌ها درباره دخترای زن‌های فمینیست که آخر سر چه جور از آب درمی‌آیند. 
شب نرسیده خانه‌ش، شعر و آهنگ را برام ایمیل کرد.
آهنگ را از اینجا می‌شود گوش داد. این هم از شعرش:
DAUGHTERS OF FEMINISTS
(Nancy White)

Daughters of feminists love to wear pink and white
Short frilly dresses they speak of successes with boys,
It annoys their mom.
Daughters of feminists won't put on jeans
Or that precious construction boot Mama found cute,
Ugly shoes they refuse. How come?
Daughters of feminists think they'll get married
To some wealthy guy who'll support them forever
Daughters of feminists don't bother voting at all.
Daughters of feminists beg to wear lipstick
Each day from the age of three.
Daughters of feminists think that a princess is
What they are destined to be.
How do they get so girlie?
How come they want a Barbie?
Why does it start so early?
Why, when we bring her up just like a fella,
Who does she idolize? Cinderella!

(spoken) Honey she's a doormat. You think when she marries that prince
he's not going to expect her to run that entire castle? ..
Look at all those rooms. And he's always on the road
Snow White? Doing all the housework for seven guys?
In return for room and board. This is no deal. Huh!

Daughters of feminists bruise so easily
Daughters of feminists hurt.
Daughters of feminists curtsey and skip
Daughters of feminists flirt.
They say, "Please mommy can I do the dishes?
And let's make a pie for my brother!"
Are they sincere?
Are they crazy or
Are they just trying to stick it to mother?

How do they get so girlie?
And how come they want a Barbie?
Why does it start so early?

Daughters of feminists just want to play with their toys!

@feminist @child
Copyright Nancy White

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

اینی که منم، نه اونی‌یه که من بودم

توی زندگی‌م تصمیم‌های عجیب و غریب کم نگرفته‌م و برخلاف جریان آب کم شنا نکرده‌م، مهم‌ترین تصمیمات زندگی‌م را جوری گرفته‌م که همه آدم و عالم جمع می‌شدند و به من می‌گفتند کارم اشتباه است، ولی من با اعتمادی که به خودم داشته‌م کاری به اظهارنظرهای دیگران نداشته‌م. آدمی بوده‌م که توسن‌های نوجوانی ساعت 5 صبح از خواب بیدار می‌شدم و یک‌ربع به شش شوار سرویس مدرسه می‌شدم. یک ساعت توی راه بودیم. همه راه رفت‌وبرگشت را کتاب می‌خواندم. هر روز. بی‌استثناء. خانه هم که می‌رسیدم تا شب همین‌طور. (من واقعا چه‌طوری دیپلم گرفتم؟ واقعا یادم نمی‌آید دقیقا چه‌طوری!). تابستان‌ها این سیستم تبدیل می‌شد به بیدارشدن صبح، دمر افتادن روی تخت و خواندن و خواندن و سر غذا و حتی توی توالت‌رفتن با کتاب.
+
حالا اما سن‌م که از سی گذشته و دو بار زائیده‌م و پنج سال دور از ایران، بدون حتی یک بار برگشتن، دهن‌م صاف شده است، تبدیل به زنی شده‌م که سبک زندگی و لذت‌ها و خوشی‌هاش فرقی با یک زن دویست سال پیش یا حتی سیصد سال پیش ندارد. فکر کنم تنها فرق‌م این است که زمین کشاورزی ندارم که هر روز صبح بروم بیل بزنم و آب بدهم  و نهال بکارم یا گوسفندها را ببرم چرا.
طبیعتا در پنج سال گذشته فلسفه نخوانده‌م، جامعه‌شناسی و تاریخ کم خواندم‌، داستان کمی بیش‌تر از این دو تا، ولی در کل حجم خواندن و فکر کردن‌م یک صدهزارم روزهای قبل هم نبوده است. به‌ندرت توی بحثی شرکت می‌کنم. کلا حرف‌زدن کار پیچیده‌ای شده است.

مساله این است که من از زائیدن خیلی کیف کرده‌م. هیچ‌وقت با تن خودم به اندازه دو تا نه ماه حاملگی دوست نبوده‌م. اگر همه روزم را هم به پختن نان و شیرینی بگذرانم، احساس نمی‌کنم یک گوشه از کار جهان روی زمین مانده است که من باید آشپزخانه را بابت گرفتن آن گوشه‌هه ترک کنم. حالا دیگر لذت درست کردن سالاد اسفناج و پرنقال و آواکادو را با اضطرار تغییر در کار جهان، عوض نمی‌کنم.
من زنی هستم که توی مهمانی بچه شیرخواره‌م به سینه‌م آویزان است. آب‌جو و مشروب نمی‌توانم بخورم، نه چون بچه شیر می‌دهم چون مزه گه می‌دهند. من خجالت نمی‌کشم آب‌جوی فلان مارک را جلو مهمان‌هام تف کنم توی لیوان و بلند بگویم عق. و بپرسم شماها همچین بدمزه‌یی را چطور می‌خورید و نگران نباشم در مورد عقب‌ماندگی من چه فکری ممکن است بکنند.

ساکت نشسته‌م برای خودم یک گوشه‌ای از این جهان گندآلود و هرزه، بی‌حرف، بی‌بحث، بی‌آرزو، روزهام را توی پارک نزدیک خانه به هل دادن تاپ و ایستادن کنار سرسره و پختن غذا و شیرینی‌ توی آشپزخانه می‌گذرانم.

خوب است که کم حرف می‌زنم و آدم زیادی دور و برم ندارم که بخواهم توضیح بدهم چی شد که از یک سرتق طغیان‌گر کتاب‌خوان که می‌خواست جهان را عوض کند، تبدیل شدم به زنی که امروز من‌م.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

آره

دراز کشیده‌م روی مبل، دارم کتاب می‌خوانم. دخترک می‌آید سرش را می‌چسباند به سر من و مشغول خوردن خوراکی‌ش می‌شود.
یک دفعه سر بالا می‌کنم و آن هم سرش می‌آید بالا، چشم‌توچشم می‌شویم. می‌گویم: خوشگلیا.
می‌گوید: آره.... خوشگلم.... خوشگلم خب.
یک‌جوری می‌گوید آره، انگار که دارد از بدیهی‌ترین مسأله طبیعت حرف می‌زند. یک‌جوری می‌گوید آره، انگار که تعجب کرده چه‌طور تا حالا متوجه نبوده‌م. یک‌جوری می‌گوید آره انگار که خودش هم هم‌زمان متوجه این واقعیت شده. یک‌جوری می‌گوید آره، که از همه آره‌های دیگری که تا به امروز در زندگی‌م شنیده‌م، معناهای مستتر در آن را می‌شود کشف کرد و هی دوباره از اول.
یک‌جوری می‌گوید آره که هرمنوتیک باید بیاید این وسط لنگ بیندازد.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

مشهور خوبان‌م

دخترک دارد چیپس می‌خورد. من همه اتاق را جارو کرده‌م همین الان. جارو برقی را که سرجاش می‌گذارم، می‌بینم چیپس‌ها روی زمین پخش هستند. عصبانی می‌شوم. می‌گویم چرا اینها را زمین ریخته؟ عصبانی‌تر هم می‌شوم حتا و شروع می‌کنم به جمع‌کردن خرده چیپس‌ها و دوباره می‌پرسم چرا اینها را روی زمین ریخته و اگر نمی‌خورده باید توی ظرف‌ش نگه می‌داشته.
می‌گوید: عیبی نداره حالا.
می‌گویم: عیب داره. همین الان خونه رو جارو کرده‌م.
باز می‌گوید: عیبی نداره بابا.
می‌گویم: ببین. خیلی عیب داره. این کار تو بده. اگه چیزی رو نمی‌خوری نباید ادامه‌ش رو روی زمین بریزی.
می‌آید جلوتر، صاف تو چشم‌های من نگاه می‌کند، چشم‌هاش برق می‌زند و مژه‌هاش بلندش انگار تیزتر می‌شود. این حالتی است که وقتی می‌خواهد سِرتِقی کند  و خودش را ثابت کند، می‌گیرد. می‌گوید: "من" ریختم.
می‌گویم: بعله که کار توئه. این کار بد کار خودته.
و دوباره مشغول جمع کردن می‌شوم و هر لحظه عصبانی‌تر.
به من نزدیک می‌شود، می‌آید آرام می‌زند به پشت من و می‌گوید: ناراحت نباش دیگه بابا... خب؟ ناراحت نباش دیگه.
در کثری از ثانیه همه عصبانیت‌م توی فضا محو می‌شود، محکم بغل‌ش می‌کنم و قاه‌قاه می‌خندم.
با من می‌خندد و همان‌طور می‌زند به پشت‌م و تکرار می‌کند: ناراحت نباش دیگه بابا.

از همان روزی که من را به اسم صدا کرد و "جون" صمیمانه‌‌ی غلیظی هم به‌ش اضافه کرد، باید می‌فهمیدم هیچ‌کس اندازه این فضول‌چه‌خانوم‌میرزا خودش را با من دوست نزدیک نمی‌داند.


۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

می‌شه لطفا؟

می‌گوید: مامان‌جون تو دوست منی، می‌دونی؟
لب‌خند کش‌دار توی صورت‌م پخش می‌شود.
می‌گوید: من تو رو خیلی دوست دارم مامان‌جون.
همان‌طور که کفش‌هاش را دارم می‌پوشانم که برویم بیرون، می‌گویم من‌م همین‌طور.
می‌گوید: می‌شه لطفا بوس‌ت کنم.هان؟
دیگر خودم پخش زمین می‌شوم.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه

صدای تو خوب است

دخترک منو گاهی به اسم صدا می‌کند. به اسم صدا می‌کند و صداش خیلی صمیمی است. صداش خیلی صمیمی است و انگار هزار سال است که منو می‌شناسد.
هر بار این‌طوری صدام می‌کند، توی دل‌م رگبار غنچه می‌شود، اما نمی‌خواهم این براش عادت بشود. می‌خواهم که فاصله‌م باهاش حفظ باشد. می‌خواهم مامان‌ش باشم و این حس دوگانه، احساسات عجیب و متناقضی درست می‌کند.
منو به اسم صدا می‌کند و انگار هیچ‌کس اندازه او منو نشناخته است، از بس که صداکردن‌ش از اعماق دور آشنایی می‌آید، از بس که این صدا کردن براش طبیعی است...
+
الان دارد با لگوهاش بازی می‌کند. یک برج بزرگ ساخته است و می‌گوید: مامان‌جون این خونه‌ی توئه...
دیشب تا صبح تب داشت و من محکم بغل‌ش کرده بودم و پاهاش را با حوله خیس پوشانده بودم تا بالاخره راضی شده بود داروی تب‌بر بخورد. صبح پا شده، آمده منو بغل کرده و می‌گوید: مامان من تو را ناراحت کردم. چی‌را؟ چی‌را من تو رو ناراحت کردم؟ منو بوس می‌کند و می‌گوید: آخه چی‌را من تو رو ناراحت کردم؟

۱۳۹۲ فروردین ۲۳, جمعه

من خود به چشم خویشتن دیدم که جان‌م می‌رود

پسر کوچولوی من حالا دیگر تقریبا نه ماهه‌ست. این آقا وزن دوران تولدش کاملا معمولی بود. در واقع روی نمودار رشد کودک که خط‌کش سنجش قد و وزن همه بچه‌های دنیاست، روی 50 درصد بود. کم‌کم روند رشدش کم و کم‌تر شد تا اینکه از حدود چهارماهگی الگوی رشدش روی نمودار جایی بین یک درصد و سه درصد بود. سه تا متخصص اطفال عوض کردیم. بارها توی بیمارستان کودکان آرمایش خون و مدفوع دادیم. آزمایش‌ها چیزی را نشان نمی‌داد. دکترها هی می‌گفتند این بچه سالم است و چیزی‌ش نیست. این بچه هر دو ساعت یک بار شب‌ها از خواب بیدار می‌شد (و می‌شود) و شیر می‌خواست. این یعنی اینکه من در این نه ماهه، هیچ‌وقت بیشتر از دو-سه ساعت پشت سر هم نخوابیده‌م. بگذریم. قصه من نیست فعلا؛ قصه این بچه کوچولوی بی‌گناه است.
در حالی که همه دکترها و همه آدم‌های باتجربه‌تر اطراف‌مان به ما گفتند که این طبیعی است و همه بچه‌ها که عین هم نیستند و یک نگاهی به قد و قواره خودتان بندازید بعد انتظار داشته باشید بچه رستم داشته باشید و همه این‌ها، ما اما فکر می‌کردیم که این طبیعی نیست. کلی این وسط کتاب خوندیم و مقاله خوندیم و با هر کسی که رسیدیم، مشورت کردیم اما چیز اساسی دستگیرمان نشد.
تا اینکه دو هفته قبل خانمی که متخصص گفتاردرمانی بود، ما را دید و در حالی که داشت می‌گفت چه پسر بامزه‌یی و چه خوش‌اخلاق و چه فلان و بهمان و پسرک هم داشت با خنده و زبان‌درازی دل‌بری می‌کرد، یک دفعه خانمه از من پرسید آیا مشکلی با شیر دادن به این بچه دارم؟ گفتم فکر نمی‌کنم اما مشکل با وزن‌ش و میزان رشدش دارم و قصه را گفتم. گفت که این بچه مشکلش این است که زبان‌ش به کف دهن‌ش تقریبا (نه کاملا) چسبیده است. این باعث می‌شود نتواند شیر بخورد و در نتیجه نتواند خوب وزن بگیرد...
منم اولین بار بود درباره چنین چیزی می‌شنیدم. آمدم خانه وسرچ کردم و دیدم که بعله. این می‌تواند دلیل کمبود وزن‌ش در این همه مدت باشد. دل‌م ریش شد. این بچه این همه مدت نمی‌توانسته درست و حسابی شیر بخورد و هیچ دکتر و متخصصی حتی یک بار دست نبرد به دهان بچه که ببیند زبان‌ش درست کار می‌کند یا نه.
قصه آن شب که تا صبح درباره این ماجرا خواندم و اشک ریختم و چقدر به خودم لعنت فرستادم و چقدر با خودم دعوا کردم که باید زودتر می‌فهمیدم، همه به کنار. فردا صبح‌ش بچه‌ها را گذاشتم توی ماشین رفتیم یک مرکز مخصوص بهداشتی که فوری با یک متخصص شیردهی صحبت کنم. پسر کوچولو را معاینه کرد و گفت بله. همین است. من را اورژانسی به کلینیک شیردهی ارجاع داد. آخرهفته با دکتر کلینیک صحبت کردم که گفت من را به بیمارستان ارجاع می‌دهد، اما احتمالا لیست انتظار طولانی دارد و باید منتظر باشم تا تماس بگیرند. من هم تحقیق کردم و خلاصه فهمیدم مشکل را بعضی از دندان‌پزشکان متخصص اطفال با لیزر می‌توانند حل کنند.
دیروز وقت داشتیم. مساله این‌طوری بود که باید این اتصال بین زبان و دهان قطع می‌شد. دندان‌پزشک می‌توانست این کار را با لیزر و بدون بی‌هوشی انجام بدهد. توی بیمارستان، بچه را بی‌هوش می‌کنند و با چاقوی جراحی این اتصال را می‌برند. من می‌خواستم این کار را هر چه زودتر انجام بدهیم برای اینکه هر چی دیرتر بشود، دردی که برای بچه دارد بیشتر است و دیگر اینکه این مساله به‌حرف‌افتادن بچه را با مشکلات مهمی روبرو می‌کند. یکی از دلایل لکنت بعضی از بچه‌ها (و خیلی از آدم‌بزرگ‌ها) همین می‌تواند باشد؛ چون بچه نمی‌تواند زبان‌ش را به خوبی تکان بدهد، با تلفظ درست حروف و کلمات مشکل پیدا می‌کند.
خلاصه دیروز تنها بچه را بردم مطب دندان‌پزشکی. قبل‌ش پرس‌وجو کرده بودم و یه مقاله 29 صفحه‌ای که دکتر پیشنهاد کرده بود، خوانده بودم. آدم‌هایی که این تجربه را سر بچه‌هاشان داشتند، گفتند یک عمل 30 ثانیه‌یی است و زود تمام می‌شود.
پام را که توی مطب گذاشتم مضطرب شدم. نگران. دلشوره. قلب‌م بلندبلند می‌زد و چشم‌هام هی منتظر بودند تا سیل جاری کنند.
بعد از نیم ساعت توضیحات و عکس و فیلم، به من گفتند بهتر است من بروم بیرون از مطب، قدم بزنم و پنج دقیقه بعد برگردم و بچه را تجوبل بگیرم.
همین‌طور که داشتند به من می‌گفتند برای خودم بهتر است که آنجا نمانم، داشتند پسر کوچولوی نازنین من را هم قنداق‌پیچ می‌کردند تا با دست‌هاش مزاحم کارشان نباشد. همه بدن‌م می‌لرزید. پسرک جیغ می‌کشید و دست و پا می‌زد و با چشم‌هاش التماس می‌کرد که نروم...
از اتاق آمدم بیرون. در مطب را باز کردم و بیرون ایستادم. فریادش بلند شد. جیغ. جیغ. جیغ. بلند. بلند. بلند. نتوانستم جایی بروم. پاهام بی‌حس شد. تکیه دادم به در مطب. فریادها از عمیق‌ترین جای این موجود بی‌گناه کوچک درمی‌آمد. سیل اشک جاری بود.
رفتم توی مطلب. نمی‌توانستم بروم توی اتاقی که داشتند کار می‌کردند. یک آینه روبروی در ورودی مطب بود. به خودم نگاه کردم. چشم‌هام قرمز بود و موهای سفیدم به نظرم رسید از همیشه بیشتر توی چشم می‌زنند. پسرک هم‌جنان فریادهای از عمق جان می‌زد. من روی‌م به دیوار بود و با هر فریاد سرم را محکم‌تر به دیوار فشار می‌دادم. از سرما می‌لرزیدم. ژاکت‌م را دور خودم هرچی سفت‌تر می‌کردم، گرم‌م نمی‌شد و بچه از درد و گریه به نفس‌نفس افتاده بود. با هر بازدم فکر می‌کردم نفس بعدی‌م دیگر درنمی‌آید و همین‌جا باید من را چال کنند.
ساعت موبایل‌م می‌گفت کل ماجرا حدود دو دقیقه طول کشید. برای من دو قرن بود اما. با هر فریاد پسرک، یک بار جان‌م از تن‌م در‌می‌رفت و دوباره برمی‌گشت که دوباره بشنوم و این درد تمام نشود.
بغل‌ش که کردم نفس‌ش دیگر درنمی‌آمد. فشارش دادم به خودم. هنوز می‌لرزیدم و اشک‌هام سرازیر بود. شیرش دادم. شاید پنج دقیقه. آرام شد. خندید. شد همان بچه یک ساعت قبل.
از مطب درآمدیم و طبقه پایین آن ساختمان رفتیم توی یک شیرینی‌فروشی. یک خانم ایرانی ما را دید و گفت چه بچه شیرینی. امروز اینجا از بچه‌ها عکس می‌گیرند و یک مسابقه دارند. ببر عکس‌ش را بگیر. این بچه برنده می‌شود.
یک شیرینی نارگیلی خریدیم و ماچ‎موچ کنان رفتیم به سمت ماشین.


۱۳۹۲ فروردین ۱۴, چهارشنبه

مرا زبان سخن نیست، بل زبان چشیدن است

تازگی‌ها زده‌م تو خط کتاب‌های آشپزی و دارم عشق می‌کنم با چیزایی که درست می‌کنم. سعی هم می‌کنم که به سمت رژیم vegan بروم. یعنی سه ماهی گوشت و مرغ و هیچ محصول لبنی نخوردم؛ اما بعد که هی بچه‌ها مریض شدند و بی‌خوابی و خستگی داشت منو می‌کشت، دیگر نتوانستم خیلی رعایت کنم و الان یک وعده غذا درست می‌کنم، خودم گوشت و مرغ‌ش را نمی‌خورم. لبنیات را هم به خاطر حساسیت پسر کوچولو کاملا قطع کرده‌م. (خب گاهی از پنیر نمی‌توانم بگذرم والبته به‌ندرت هم ماست)




امتحان کردن چیزهای جدید هم که از بیماری‌های قدیم من است؛ این دفعه نوبت یک جور کدو حلوایی بود butternut squash . آخرین باری که کدو حلوایی خوردم فکر کنم هشت ساله بودم و زمستان بود و خانه مادربزرگ‌م زیر کرسی خوردیم که احتمالا از مزه‌ش خوش‌م نیامده (البته احتمال بیشتر این است که مامان‌م خوش‌ش نیامده) که دیگر هیچ‌وقت توی خانه‌مان پخته نشده است.
خلاصه این چیزی که درست کردم دستورش را از این کتاب برداشتم.



این کدوها را از وسط دو نصف کردم. تخمه‌هاش را درآوردم و با چاقو خط‌های لوزی‌شکل روش زدم که توش هم خوب بپزد.
سیر ریزشده (هنوز سیرنابودکن ندارم) با روغن زیتون به‌ش زدم و به‌نحوبخشنده‌ای نمک و فلفل سیاه. این بخشندگی (generously) چه‌قده خوب درمیاد توی کانتکست نمک و فلفل پاشیدن! بعد فر را 400 درجه گرم کردم و یک ساعت گذاشتم تو فر.

توی دستور غذا این بود که لوبیای سفید کنسروشده بریزیم. خب من دیدم حالا که یک ساعت طول می‌کشد این یکی درست بشود، می‌شود چند رنگ لوبیا ریخت تو قابلمه خودش برای خودش توی این یک ساعت بپزد. لوبیای سفید و سیاه و قرمز را با هم قاطی کردم و گذاشتم سرگاز. نمک و فلفل زدم. توی دستور غذا این بود که باید دانه خردل هم می‌زدم. خب من برای اولین بار دانه خردل امتحان کردم و نصف‌ش که از ماهی‌تابه وقتی روغن داغ شد، شوت شد بیرون و بقیه‌ش هم از بس در حال تعجب و هیجان بودم، توی روغن سوخت.



خلاصه دوباره روغن ریختم و یک کم تره فرنگی تو روغن و چند دقیقه‌ای تفت دادم. نمک و فلفل زدم و پودر کاری به شکلی بخشنده (غذای هندی توی خانه ما طرفداران متعصبی دارد). بعد لوبیاهای پخته‌شده را قاطی کردم و تفت دادم، مثلا شاید سه دقیقه. زیر ماهی‌تابه را خاموش کردم. بعد یک مشت اسفناج توش خرد کردم.

کدوها را هم از فر بیرون آوردم. بعد که کمی خنک شد، برگرداندم و توی ظرف چیدم. مخلوط تره‌فرنگی و لوبیاها و اسفناج را ریختم توی کاسه خالی کدوها و کنارش هم خامه ترش (sour cream) که البته فکر کنم اگر ماست موسیر داشتم حتما در بهشت دیگری روی کدوهای پخته‌م باز می‌شد.


خوش‌مزه بود.

۱۳۹۲ فروردین ۹, جمعه

تنگ‌بودن مکان عشق‌ورزی

بابا به دخترک: تو گل منی؟
دخترک به بابا: نه.
بابا: پس چی هستی؟
دخترک: من ستاره بابام.

من به دخترک: ستاره مامان هم هستی؟
دخترک: نه.
من: چرا؟
دخترک: اون ستاره توئه (اشاره به پسر کوچولو)
من: خب هر دوتون ستاره من هستین. اون هست، تو هم هستی.
دخترک: نه، نمی‌شه.
من: چرا نمی‌شه؟
دخترک: آخه جا نیس دیگه! تو ستاره من جا نیس دیگه.

۱۳۹۲ فروردین ۴, یکشنبه

اندر نبرد خروس با ببر و اژده‌ها

اخیرا دو تا کتاب خوانده‌م در دو حوزه مختلف؛ یکی درباره زنی که تربیت چینی را از تربیت غربی بهتر می‌دانست (که خیلی برای همه کسانی که بچه‌هاشان را دارند در جایی غیر از ایران -به‌ویژه امریکای شمالی- بزرگ می‌کنند، توصیه می‌کنم). و  دیگری هم اساسا درباره خاطره‌نویسی از غذا (food memoir).
نویسنده اول یک زن چینی و نویسنده دوم یک زن سنگاپوری‌ند. از بس متولد سال ببر بودن مهم بوده است که هر دو این را در عنوان کتاب آورده‌ند؛ یکی مادر ببر است و آن یکی ببری در آشپزخانه!
این دو بانوی ارجمند توضیح داده‌ند که متولد سال ببر بودن چطور آنها را طغیان‌گر، غیرقابل‌کنترل، لجباز، قوی، و متکی‌به‌نفس  کرده است و خلاصه این‌که چه‌طور همیشه حرف، حرف خودشان بوده است و کسی را آدم حساب نمی‌کرده‌ند.

باید از همین حالا کلاس بدن‌سازی و فکرسازی و روح‌سازی بروم؛ ظاهرا نبردهای تن‌به‌تن بی‌شماری با دخترک در پیش است.
تازه جهاد اکبر هم می‌کنم که گوگل نکنم پسر متولد سال اژده‌ها چطور؟

ای مردم؛
مادر خروس را چه شود با دختر ببر و پسر اژده‌ها؟

۱۳۹۲ فروردین ۳, شنبه

دخترک غذاش را دست نزده است.
قوری چای را می‌آورم سر میز با دو تا فنجان دسته‌دار. چای را که می‌ریزم از توی فنجان‌ها بخار بلند می‌شود.
به دخترک می‌گویم: پس چرا غذات رو نمی‌خوری؟
می‌گوید: مامان، چقدر این داغه. (به قوری اشاره می‌کند)
می‌گویم: بعله. آب جوش توی قوری‌ه و داغه. حالا تو چرا غذات رو نمی‌خوری؟
می‌گوید: مامان، لیوانا بخار دارن.
می‌گویم: بعله. چای داغ توشونه، بخار دارن. حالا غذات رو دوست نداشتی؟
می‌گوید: وای، وای، وای. چای داغه.
می‌گویم: بعله، داغه. غذات؟
می‌گوید: چای مال مامان و باباس.
می‌گویم: من دارم با تو صحبت می‌کنم. چرا وقتی من دارم درباره غذا صحبت می‌کنم تو جواب منو نمی‌دی و داری درباره چای حرف می‌زنی؟
باز می‌خواهد یک اظهارنظر فیلسوفانه درباره چای کند که می‌گویم اول باید درباره غذا حرف بزنیم.
مکث می‌کند.
روبروی‌م روی صندلی بلند در ارتفاع یکسان با من نشسته است.
می‌گوید: مامان؟ (با لحن محکم، در حالی که دارد مستقیم توی چشم‌هام نگاه می‌کند)
می‌گویم: بعله؟
دو تا دست‌هاش را می‌گذارد روی سینه‌ش و می‌گوید: منم حرف دارم.



چای من سرد می‌شود.
یکی باید منو با کاردک از روی صندلی جمع کند.

۱۳۹۲ فروردین ۱, پنجشنبه

دخترک دست‌هاش را از هم باز می‌کرد و هی می‌پرید هوا. می‌گفت مامان من دارم پرواز... مامان پرواز... پرواز...
دیروز دوباره داشت می‌پرید هوا با دست‌های باز. گفت: مامان بیا بریم آسمون... بریم آسمون... آسمون
گفتم باشه بریم. انگار دید چه زود گفتم باشه، فکر کرد پیشنهاد خودش را ارتقا بدهد، بنابراین گفت: مامان اصَنّی بریم مون (moon)
این دختر دو و نیم ساله بچه همان زنی است که تا همین  پنج سال پیش فکر می‌کرد می‌شود دست‌ها را باز کرد و پرید رفت روی ماه.
چشم‌هام روی دست‌های کشیده دخترک رو به سقف خشک شد.
دخترجون من از روی ماه پرت شدم رو زمین و دارم تلوتلو می‌خورم.
جایی بین ماه و زمین آویزان مانده‌م. روزها روی زمین‌م و شب‌ها روی ماه.

۱۳۹۱ اسفند ۶, یکشنبه

قارقار

پسرکوچولو در مرحله ق‌ق‌ق‌ق‌ق گفتن است.
وقتی بخواهیم با هم بازی صدادار کنیم، من هم قق‌ق‌ق‌ق‌ق می‌کنم.
وقتی ادامه می‌دهیم و هر دو با غش‌غش خنده و جیغ ق‌ق‌ق‌ق‌ق می‌کنیم، انگار دسته کلاغ‌ها دارند رد می‌شوند.
به دخترک می‌گویم اسباب‌بازی‌هاش را جمع کند. می‌گوید: نه. می‌گویم لطفا جمع کند. می‌گوید: نه.
می‌گویم: چه معنی داره من چیزی بگم تو بگی نه؟
می‌گوید: معنی داره.
می‌گویم: چه معنی‌ای داره؟
می‌گوید: معنی داره.
می‌گویم: خب بگو مثلا چه معنی‌ای؟
دست‌ش را می‌گذارد روی سینه‌ش و می‌گوید: "من" معنی دارم.

و یکی از اسباب‌بازی‌ها را برمی‌دارد و راه‌ش را می‌کشد و می‌رود.
ختم مکالمه.
*
من در نقش مادر: احساس سنگ‌شدگی و با پوزه به‌خاک‌مالیدگی.
من در نقش ناظر بیرونی: قاه‌قاه خنده و ذوق‌مرگی.

۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

زبان‌آموزی

دخترک کلمه "پاره" را یاد گرفته بود، بعد به تمام معانی نزدیک به آن تعمیم می‌داد. کلمه‌های سوراخ و روزنه و حفره را بلد نبود؛ بعد مثلا به سوراخ توی دیوار می‌گفت پاره. به دیزاین حفره توی یک مجسمه می‌گفت "پاره شده". کم‌کم "سوراخ" را یاد گرفت و توانست "سوراخ" را از "پاره" تشحیص بدهد. حالا به هر چیز گرد کوچکی می‌گوید "سوراخ". مثلا اولین بار که توجه‌ش به خال دست من جلب شد، گفت: دست مامان سوراخه!

چیز دیگری که یاد گرفته بود "دونه" بود. "دونه" را فقط در ارتباط با سیب و گلابی بلد بود. وقتی برای‌ش سیب یا گلابی قاچ می‌کردم و وسط‌ش را می‌گرفتم، یاد گرفت این‌هایی که وسط این میوه‌هاست "دونه" است.
چند روز بعد داشتم پوشک پسر کوچولو را عوض می‌کردم. تا پوشک را باز کردم، با هیجان از کشف یک چیز عظما، یک دفعه زد روی پای من گفت: "مامان، دونه‌ش! دونه داداشی."

۱۳۹۱ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

فریب

دخترک کلمه‌ی "اصلا" را تازه یاد گرفته؛ می‌گوید "اصَن".
چند روزی توی تب بین 38 تا 39.5 درجه غوطه‌ور بود. ریه‌ش و گوش‌ش چرک کرده بود. دکتر آنتی‌بیوتیکی داده بود که خیلی بدمزه بود. هیچ‌جوره زیر باز خوردن این دارو نمی‌رفت؛ حتی توی بستنی هم قاطی می‌کردم، دیگر بستنی را نمی‌خورد. اینکه همه بستنی‌ها و آب پرتقال‌ها و کاکائوهایی که دارو توش بود، "تصادفا" روی زمین، روی مبل و روی میز می‌ریخت، شگردی بود که ایشان با قیافه‌ای معصومانه بعد از انجام عملیات منو خبر می‌کرد و می‌گفت: مامان...اِه...اِه... ریخت که...
خلاصه بار دومی که داشتم درباره خوبی‌های دارو و زیبایی‌های دختر قشنگی که دارو می‌خورد و زود خوب می‌شود و می‌تواند برود بازی کند حرف می‌زدم که گفت: مامان...نه...نه...نه نه نه.... گفتم: نه نداریم. دارو باید بخوری تا خوب بشوی. صاف زل زد به من، دست‌ش را تکان داد جلو صورت‌ش و ابروهای پرپشت‌ش را توی هم گره کرد و گفت: اصَن... اصَن.... نه نه... اصَن.
آن‌قدر خوش‌مزه این کار را کرد که خنده‌م گرفت و ماچ‌باران‌ش کردم.

۱۳۹۱ بهمن ۱۱, چهارشنبه

سرشاری

احساس سپاس‌گزاری چه‌قدر آدم را سرشار می‌کند.
از معدود دفعاتی که در درون‌م احساس خلاء نمی‌کنم وقت‌هایی است که از چیزی سپاس‌گزارم و این حس، خالیِ من را پُر می‌کند.
وقتی به زبان می‌آورم‌ش دیگر قُل‌قُل سرریز می‌کند.


۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

فضول محله

پسر کوچولو به مرحله فضول‌بازی رسیده است. دست‌ می‌اندازد و همه چیز را قاپ می‌زند؛ از بشقاب و کاسه و لیوان روی میز گرفته تا موهای من و کت بابا و نان بربری و دماغ دخترک! کلا دارد پنجه قوی می‌کند.
بازیگوش است و این روزها که از نشستن و خوابیدن متنفر است، وقتی وایمیستونم‌ش به خودش خیلی افتخار می‌کند. موقع وایسادن برای خودش دست می‌زند و خودش را رقصان‌رقصان تشویق می‌کند.

۱۳۹۱ دی ۲۳, شنبه

خواب خوش

خواب دیدم یک بچه دیگر دنیا آورده‌م؛ توی همان دو سه روز اول سه تا خانه کادو گرفتم!
یعنی برم تو کار سومی؟