۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

مشهور خوبان‌م

دخترک دارد چیپس می‌خورد. من همه اتاق را جارو کرده‌م همین الان. جارو برقی را که سرجاش می‌گذارم، می‌بینم چیپس‌ها روی زمین پخش هستند. عصبانی می‌شوم. می‌گویم چرا اینها را زمین ریخته؟ عصبانی‌تر هم می‌شوم حتا و شروع می‌کنم به جمع‌کردن خرده چیپس‌ها و دوباره می‌پرسم چرا اینها را روی زمین ریخته و اگر نمی‌خورده باید توی ظرف‌ش نگه می‌داشته.
می‌گوید: عیبی نداره حالا.
می‌گویم: عیب داره. همین الان خونه رو جارو کرده‌م.
باز می‌گوید: عیبی نداره بابا.
می‌گویم: ببین. خیلی عیب داره. این کار تو بده. اگه چیزی رو نمی‌خوری نباید ادامه‌ش رو روی زمین بریزی.
می‌آید جلوتر، صاف تو چشم‌های من نگاه می‌کند، چشم‌هاش برق می‌زند و مژه‌هاش بلندش انگار تیزتر می‌شود. این حالتی است که وقتی می‌خواهد سِرتِقی کند  و خودش را ثابت کند، می‌گیرد. می‌گوید: "من" ریختم.
می‌گویم: بعله که کار توئه. این کار بد کار خودته.
و دوباره مشغول جمع کردن می‌شوم و هر لحظه عصبانی‌تر.
به من نزدیک می‌شود، می‌آید آرام می‌زند به پشت من و می‌گوید: ناراحت نباش دیگه بابا... خب؟ ناراحت نباش دیگه.
در کثری از ثانیه همه عصبانیت‌م توی فضا محو می‌شود، محکم بغل‌ش می‌کنم و قاه‌قاه می‌خندم.
با من می‌خندد و همان‌طور می‌زند به پشت‌م و تکرار می‌کند: ناراحت نباش دیگه بابا.

از همان روزی که من را به اسم صدا کرد و "جون" صمیمانه‌‌ی غلیظی هم به‌ش اضافه کرد، باید می‌فهمیدم هیچ‌کس اندازه این فضول‌چه‌خانوم‌میرزا خودش را با من دوست نزدیک نمی‌داند.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر