دراز کشیدهم روی مبل، دارم کتاب میخوانم. دخترک میآید سرش را میچسباند به سر من و مشغول خوردن خوراکیش میشود.
یک دفعه سر بالا میکنم و آن هم سرش میآید بالا، چشمتوچشم میشویم. میگویم: خوشگلیا.
میگوید: آره.... خوشگلم.... خوشگلم خب.
یکجوری میگوید آره، انگار که دارد از بدیهیترین مسأله طبیعت حرف میزند. یکجوری میگوید آره، انگار که تعجب کرده چهطور تا حالا متوجه نبودهم. یکجوری میگوید آره انگار که خودش هم همزمان متوجه این واقعیت شده. یکجوری میگوید آره، که از همه آرههای دیگری که تا به امروز در زندگیم شنیدهم، معناهای مستتر در آن را میشود کشف کرد و هی دوباره از اول.
یکجوری میگوید آره که هرمنوتیک باید بیاید این وسط لنگ بیندازد.
یک دفعه سر بالا میکنم و آن هم سرش میآید بالا، چشمتوچشم میشویم. میگویم: خوشگلیا.
میگوید: آره.... خوشگلم.... خوشگلم خب.
یکجوری میگوید آره، انگار که دارد از بدیهیترین مسأله طبیعت حرف میزند. یکجوری میگوید آره، انگار که تعجب کرده چهطور تا حالا متوجه نبودهم. یکجوری میگوید آره انگار که خودش هم همزمان متوجه این واقعیت شده. یکجوری میگوید آره، که از همه آرههای دیگری که تا به امروز در زندگیم شنیدهم، معناهای مستتر در آن را میشود کشف کرد و هی دوباره از اول.
یکجوری میگوید آره که هرمنوتیک باید بیاید این وسط لنگ بیندازد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر