۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۱, دوشنبه

آکادمی

هر وقت کلاس‌م تمام می‌شد، احساس می‌کردم دل‌درد گرفته‌م.
فکر می‌کردم چرا بعد از این کلاس من همیشه دل‌درد می‌گیرم؟ دقت کردم دیدم در تمام چاهار ساعت کلاس، من یا جوری نشسته‌م که دل‌م زیر میز باشد و معلوم نباشد و یا اینکه دارم تلاش می‌کنم شکم‌م را بدهم تو که همکلاسی‌ها و استاد کمتر شکم برآمده من را ببینند.
حس کردم نگاه این جماعت چه‌قدر منفی بوده است که ناخودآگاه من را وادار به چنین عمل ناخودآگاهی کرده است...
توی ذهن مردم آکادمیک عجیب است که یک دانشجوی دکترا پشت سر هم بچه بیاورد. در واقع احتمالا سرزنش‌برانگیز است، چون دکترا خواندن مهم‌ترین کار عالم است و کسی که این وسط آگاهانه وقفه می‌ندازد، شایسته اعتماد نیست.
جهان‌بینی من به زندگی از زمین تا آسمان با این‌ها متفاوت است.
دو روز پیش که با دخترک رفته بودم پیش سوپروایزرم تا فرم پیشرفت سالانه را به‌ش تحویل بدهم؛ دانشگاه نیمه‌تعطیل و خلوت بود. دخترک انگار که وارد یک سیاره جدید شده است، داشت با دقت همه درها و دیوارها و تابلوها و عکس‌ها و آدم‌ها را می‌کاوید و سرک به هر در بازی می‌کشید و می‌دوید تا به در بعدی برسد.
چه‌قدر تصویر حضور او در این مکان کانتراست درست کرده بود. چه‌قدر رهگذرات با تعجب به او، به من و به شکم برآمده من نگاه می‌کردند. این سنگینی نگاه را فقط توی دانشگاه احساس می‌کنم نه هیچ جای دیگر.
چه‌قدر نفس‌کشیدن سخت شده بود.
چه‌قدر من متعلق به این فضا نبودم...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

اگر آدمی‌زاد در بیست ماه‌گی این‌همه چیز می‌داند و این‌همه درک و شعور از دنیای اطراف‌ش دارد و این‌همه می‌تواند به احساسات دیگران آگاه باشد، من در سی سالگی باید خودم را سخت بازخواست کنم که دست‌کم در 28 سال گذشته داشتم چه غلطی می‌کرده‌ام؟!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

وقتی چیزی توی گلوش گیر می‌کند می‌زنم پشت‌ش.
این روزها که سرمای سخت خورده‌م و همه‌ش سرفه می‌کنم، می‌آید دست چپ‌ش را می‌گذارد روی شانه‌م و با دست راست هی می‌زند پشت‌م.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۸, جمعه

دخترک یک طرف‌م دراز کشیده و دست‌ش را دور گردن‌م انداخته و مرد طرف دیگرم. آن سومی که هم دارد توی دل‌م ورجه وورجه می‌کند.
فکر می‌کنم که بال‌هام چه بزرگ شده‌ند.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

آچمز


حدود ساعت ده صبح بود که می‌خواستیم میوه بخوریم. یک قاچ سیب خورده است، بعد آمده است خودش را انداخته توی بغل من. درازکش شده است و چشم‌هاش را هم بسته است. با تعجب می‌پرسم یعنی تو الان خوابت میاد؟ پا شو میوه‌ت را بخور.
چشم‌هاش را باز می‌کند و با خستگی به من نگاه می‌کند، خودش را توی بغل‌م جابه‌جا می‌کند که قشنگ جا بیفتد و راحت باشد و دوباره چشم‌هاش را می‌بندد. می‌گویم آخر وقت خواب نیست الان. از بغل‌م بلند می‌شود و می‌رود سر پله‌ها که برویم توی اتاق خواب.
می‌گویم خب اگر این‌قدر خوابت می‌آید، پس برویم بخوابیم.
می‌رویم بالا. از بغل‌م می‌پرد پایین و می‌دود طرف اتاقی که باباش دارد کار می‌کند. در را با لگد باز می‌کند و می‌پرد بغل‌ش. می‌گویم برویم بخوابیم. مگر تو خواب‌ت نمی‌آید؟ خودکار بابا را از روی زمین برمی‌دارد و می‌کشد روی ورقه‌های ولوشده و به من می‌خندد. توی چشم‌هاش اثری از خواب نیست.

می‌گویم من را گول می‌زنی؟! از حالا؟ چنین برنامه دقیقی می‌چینی تا به هدف‌ت برسی؟ مگر مغز تو بچه‌فسقلی چه‌قدر پیچیدگی دارد    
بعد با جدیت درباره این‌که آدم نباید مامان و باباش را گول بزند، سخنرانی می‌کنم. نمی‌دانم فهمیده چی گفتم یا نه.
به من نگاه می‌کند و هی زیرزیرکی می‌خندد.
احساس می‌کنم دارد احساس می‌کند که برنده شده است.
حالا حالاها باهاش کار دارم...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

و کسی در راه است

مادرم مشهور به این است که از کسی سوال خصوصی نمی‌پرسد؛ حتی از بچه‌هاش. ولی وقتی به‌ش گفتم، با تعجب پرسید: خودتان خواستید؟
مادر همسر آن‌قدر حیرت کرد که زبان‌ش بند آمده بود و نمی‌توانست چیزی بگوید. طوری‌که ما چند بار ازش پرسیدیم که آیا حال‌ش خوب است و آیا ما از خواب پرانده‌ای‌مش؟ گفت نه خواب نبوده، حال‌ش هم خوب است؛ فقط نمی‌داند چی باید بگوید. احتمالا بعد از این‌که چند بار پرسید که آیا داریم شوخی می‌کنیم یا نه، چیز دیگری به ذهن‌ش نرسید که بپرسد.
توی دانشگاه یکی از همکلاسی‌هام که آقای تقریبا شصت‌ساله‌ای است، وقنی شنید از جاش بلند شد و هی گفت: اه بوی! ریلی؟! بعد هم دست‌ راست‌ش را هی کشید به پیشانی‌ش، دست چپ‌ش را گذاشت توی جیب شلوارش و عرض کلاس را قدم زد. آنتراکت که تمام شد، بقیه بچه‌ها برگشتند سر کلاس و ازش پرسیدند توی این چند دقیقه چه اتفاقی افتاده که او این‌قدر متعجب شده است؟
دوست‌م گفت: حالا که خیلی زود بود. پس بچه‌تان چی؟ تازه نیاز به توجه دارد پیدا می‌کند. خب یک کم صبر می‌کردید.
+
این‌ها بخشی از عکس‌العمل‌های اطرافیان به خبر توی راه‌بودن بچه دوم بود.