حدود ساعت ده صبح بود که میخواستیم میوه بخوریم. یک قاچ سیب خورده است، بعد آمده است خودش را انداخته توی بغل من. درازکش شده است و چشمهاش را هم بسته است. با تعجب میپرسم یعنی تو الان خوابت میاد؟ پا شو میوهت را بخور.
چشمهاش را باز میکند و با خستگی به من نگاه میکند، خودش را توی بغلم جابهجا میکند که قشنگ جا بیفتد و راحت باشد و دوباره چشمهاش را میبندد. میگویم آخر وقت خواب نیست الان. از بغلم بلند میشود و میرود سر پلهها که برویم توی اتاق خواب.
میگویم خب اگر اینقدر خوابت میآید، پس برویم بخوابیم.
میرویم بالا. از بغلم میپرد پایین و میدود طرف اتاقی که باباش دارد کار میکند. در را با لگد باز میکند و میپرد بغلش. میگویم برویم بخوابیم. مگر تو خوابت نمیآید؟ خودکار بابا را از روی زمین برمیدارد و میکشد روی ورقههای ولوشده و به من میخندد. توی چشمهاش اثری از خواب نیست.
میگویم من را گول میزنی؟! از حالا؟ چنین برنامه دقیقی میچینی تا به هدفت برسی؟ مگر مغز تو بچهفسقلی چهقدر پیچیدگی دارد
بعد با جدیت درباره اینکه آدم نباید مامان و باباش را گول بزند، سخنرانی میکنم. نمیدانم فهمیده چی گفتم یا نه.به من نگاه میکند و هی زیرزیرکی میخندد.
احساس میکنم دارد احساس میکند که برنده شده است.
حالا حالاها باهاش کار دارم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر