۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

اینی که منم، نه اونی‌یه که من بودم

توی زندگی‌م تصمیم‌های عجیب و غریب کم نگرفته‌م و برخلاف جریان آب کم شنا نکرده‌م، مهم‌ترین تصمیمات زندگی‌م را جوری گرفته‌م که همه آدم و عالم جمع می‌شدند و به من می‌گفتند کارم اشتباه است، ولی من با اعتمادی که به خودم داشته‌م کاری به اظهارنظرهای دیگران نداشته‌م. آدمی بوده‌م که توسن‌های نوجوانی ساعت 5 صبح از خواب بیدار می‌شدم و یک‌ربع به شش شوار سرویس مدرسه می‌شدم. یک ساعت توی راه بودیم. همه راه رفت‌وبرگشت را کتاب می‌خواندم. هر روز. بی‌استثناء. خانه هم که می‌رسیدم تا شب همین‌طور. (من واقعا چه‌طوری دیپلم گرفتم؟ واقعا یادم نمی‌آید دقیقا چه‌طوری!). تابستان‌ها این سیستم تبدیل می‌شد به بیدارشدن صبح، دمر افتادن روی تخت و خواندن و خواندن و سر غذا و حتی توی توالت‌رفتن با کتاب.
+
حالا اما سن‌م که از سی گذشته و دو بار زائیده‌م و پنج سال دور از ایران، بدون حتی یک بار برگشتن، دهن‌م صاف شده است، تبدیل به زنی شده‌م که سبک زندگی و لذت‌ها و خوشی‌هاش فرقی با یک زن دویست سال پیش یا حتی سیصد سال پیش ندارد. فکر کنم تنها فرق‌م این است که زمین کشاورزی ندارم که هر روز صبح بروم بیل بزنم و آب بدهم  و نهال بکارم یا گوسفندها را ببرم چرا.
طبیعتا در پنج سال گذشته فلسفه نخوانده‌م، جامعه‌شناسی و تاریخ کم خواندم‌، داستان کمی بیش‌تر از این دو تا، ولی در کل حجم خواندن و فکر کردن‌م یک صدهزارم روزهای قبل هم نبوده است. به‌ندرت توی بحثی شرکت می‌کنم. کلا حرف‌زدن کار پیچیده‌ای شده است.

مساله این است که من از زائیدن خیلی کیف کرده‌م. هیچ‌وقت با تن خودم به اندازه دو تا نه ماه حاملگی دوست نبوده‌م. اگر همه روزم را هم به پختن نان و شیرینی بگذرانم، احساس نمی‌کنم یک گوشه از کار جهان روی زمین مانده است که من باید آشپزخانه را بابت گرفتن آن گوشه‌هه ترک کنم. حالا دیگر لذت درست کردن سالاد اسفناج و پرنقال و آواکادو را با اضطرار تغییر در کار جهان، عوض نمی‌کنم.
من زنی هستم که توی مهمانی بچه شیرخواره‌م به سینه‌م آویزان است. آب‌جو و مشروب نمی‌توانم بخورم، نه چون بچه شیر می‌دهم چون مزه گه می‌دهند. من خجالت نمی‌کشم آب‌جوی فلان مارک را جلو مهمان‌هام تف کنم توی لیوان و بلند بگویم عق. و بپرسم شماها همچین بدمزه‌یی را چطور می‌خورید و نگران نباشم در مورد عقب‌ماندگی من چه فکری ممکن است بکنند.

ساکت نشسته‌م برای خودم یک گوشه‌ای از این جهان گندآلود و هرزه، بی‌حرف، بی‌بحث، بی‌آرزو، روزهام را توی پارک نزدیک خانه به هل دادن تاپ و ایستادن کنار سرسره و پختن غذا و شیرینی‌ توی آشپزخانه می‌گذرانم.

خوب است که کم حرف می‌زنم و آدم زیادی دور و برم ندارم که بخواهم توضیح بدهم چی شد که از یک سرتق طغیان‌گر کتاب‌خوان که می‌خواست جهان را عوض کند، تبدیل شدم به زنی که امروز من‌م.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

آره

دراز کشیده‌م روی مبل، دارم کتاب می‌خوانم. دخترک می‌آید سرش را می‌چسباند به سر من و مشغول خوردن خوراکی‌ش می‌شود.
یک دفعه سر بالا می‌کنم و آن هم سرش می‌آید بالا، چشم‌توچشم می‌شویم. می‌گویم: خوشگلیا.
می‌گوید: آره.... خوشگلم.... خوشگلم خب.
یک‌جوری می‌گوید آره، انگار که دارد از بدیهی‌ترین مسأله طبیعت حرف می‌زند. یک‌جوری می‌گوید آره، انگار که تعجب کرده چه‌طور تا حالا متوجه نبوده‌م. یک‌جوری می‌گوید آره انگار که خودش هم هم‌زمان متوجه این واقعیت شده. یک‌جوری می‌گوید آره، که از همه آره‌های دیگری که تا به امروز در زندگی‌م شنیده‌م، معناهای مستتر در آن را می‌شود کشف کرد و هی دوباره از اول.
یک‌جوری می‌گوید آره که هرمنوتیک باید بیاید این وسط لنگ بیندازد.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

مشهور خوبان‌م

دخترک دارد چیپس می‌خورد. من همه اتاق را جارو کرده‌م همین الان. جارو برقی را که سرجاش می‌گذارم، می‌بینم چیپس‌ها روی زمین پخش هستند. عصبانی می‌شوم. می‌گویم چرا اینها را زمین ریخته؟ عصبانی‌تر هم می‌شوم حتا و شروع می‌کنم به جمع‌کردن خرده چیپس‌ها و دوباره می‌پرسم چرا اینها را روی زمین ریخته و اگر نمی‌خورده باید توی ظرف‌ش نگه می‌داشته.
می‌گوید: عیبی نداره حالا.
می‌گویم: عیب داره. همین الان خونه رو جارو کرده‌م.
باز می‌گوید: عیبی نداره بابا.
می‌گویم: ببین. خیلی عیب داره. این کار تو بده. اگه چیزی رو نمی‌خوری نباید ادامه‌ش رو روی زمین بریزی.
می‌آید جلوتر، صاف تو چشم‌های من نگاه می‌کند، چشم‌هاش برق می‌زند و مژه‌هاش بلندش انگار تیزتر می‌شود. این حالتی است که وقتی می‌خواهد سِرتِقی کند  و خودش را ثابت کند، می‌گیرد. می‌گوید: "من" ریختم.
می‌گویم: بعله که کار توئه. این کار بد کار خودته.
و دوباره مشغول جمع کردن می‌شوم و هر لحظه عصبانی‌تر.
به من نزدیک می‌شود، می‌آید آرام می‌زند به پشت من و می‌گوید: ناراحت نباش دیگه بابا... خب؟ ناراحت نباش دیگه.
در کثری از ثانیه همه عصبانیت‌م توی فضا محو می‌شود، محکم بغل‌ش می‌کنم و قاه‌قاه می‌خندم.
با من می‌خندد و همان‌طور می‌زند به پشت‌م و تکرار می‌کند: ناراحت نباش دیگه بابا.

از همان روزی که من را به اسم صدا کرد و "جون" صمیمانه‌‌ی غلیظی هم به‌ش اضافه کرد، باید می‌فهمیدم هیچ‌کس اندازه این فضول‌چه‌خانوم‌میرزا خودش را با من دوست نزدیک نمی‌داند.


۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

می‌شه لطفا؟

می‌گوید: مامان‌جون تو دوست منی، می‌دونی؟
لب‌خند کش‌دار توی صورت‌م پخش می‌شود.
می‌گوید: من تو رو خیلی دوست دارم مامان‌جون.
همان‌طور که کفش‌هاش را دارم می‌پوشانم که برویم بیرون، می‌گویم من‌م همین‌طور.
می‌گوید: می‌شه لطفا بوس‌ت کنم.هان؟
دیگر خودم پخش زمین می‌شوم.