tag:blogger.com,1999:blog-7967923842718985582024-03-13T03:36:17.667-07:00وقتی همه خوابندعاشقانههای آرام یک تازهمادرگیسوhttp://www.blogger.com/profile/17395363350865185889noreply@blogger.comBlogger316125tag:blogger.com,1999:blog-796792384271898558.post-90179556609214595912018-04-16T11:19:00.003-07:002018-04-16T11:19:38.773-07:00عشق مکرر<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<br />
جوجه سوم ما حدود چهار ماه پیش به دنیا آمد</div>
گیسوhttp://www.blogger.com/profile/17395363350865185889noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-796792384271898558.post-31310025723342660732016-05-10T15:26:00.002-07:002016-05-10T18:50:38.419-07:00آخه چه محشرم، از همه سَرَم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
یکی از اسمهایی که پسرک را باهاش صدا میکنم "محشر مامان" است که البته خودش میگوید: مَشَر مامان.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
امروز صبح کله سحر که بیدار شده است آمده است به ماچ و موچبازی. میگوید: مَشَر مامان منام. میگویم: میدونی مامان دو تا محشر داره؟ و اشاره میکنم به دخترک که دارد صبحانه میخورد. پسرک میگوید: sYou have 3 Mashar. میگویم سومیاش کیه؟ اشاره میکند به طبقه بالا، به باباش که هنوز خواب است و برای صبحانه نیامده پایین!</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دخترک از آن طرف با دهن پر داد میزند که: Actually you have 4 Mahshars</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میگویم چهارمیاش کیه؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دخترک میگوید: خودت.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
و به سادگی به جویدن ناناش ادامه میدهد.</div>
</div>
گیسوhttp://www.blogger.com/profile/17395363350865185889noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-796792384271898558.post-73152536993188294232016-05-10T01:26:00.000-07:002016-05-10T01:26:02.880-07:00مرد صحنه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
امروز رفتهایم رسیتال رقص باله دخترک.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
مجری برنامه اولاش آمده است توضیح بدهد، پسرک سرش را کرده است توی گوش من و میگوید: میشه یه میکروفون برای من بخری که بروم آن بالا جلوی همه حرف بزنم بعد همه بتوانند صدای منو بشنوند؟</div>
</div>
گیسوhttp://www.blogger.com/profile/17395363350865185889noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-796792384271898558.post-41796714776100447262016-05-09T00:49:00.002-07:002016-05-10T01:51:14.913-07:00روز مادر<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://3.bp.blogspot.com/-hhewQiBfD_Y/VzBBB600AFI/AAAAAAAAAE8/6WBn8l0qe_0qcWvAKGd5wAmrN9wY12N_wCLcB/s1600/20160508_081411.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="320" src="https://3.bp.blogspot.com/-hhewQiBfD_Y/VzBBB600AFI/AAAAAAAAAE8/6WBn8l0qe_0qcWvAKGd5wAmrN9wY12N_wCLcB/s320/20160508_081411.jpg" width="180" /></a></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دخترک موهای من را بلند قهوه ای کشیده است و موهای خودش را سیاه فرفری.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تازه گفته است درختی که ما کنارش ایستادهایم 15 ساله است. چون تازه یاد گرفته است سن درخت را میشود از روی دایرههاش فهمید.</div>
</div>
گیسوhttp://www.blogger.com/profile/17395363350865185889noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-796792384271898558.post-20500496352382187562016-05-06T03:00:00.000-07:002016-05-10T18:50:22.367-07:00بی نهایت<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پسرک میگوید مامان میدانی من چند تا تو را دوست دارم؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
- یکی؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
* نه. بیشتر.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
- دو تا؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
* نه بیشتر.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
- پنج تا؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
* نه. بیشتر</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
- صد تا؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
* بیشتر.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
- هزار؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
* بیشتر؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
- صدهزار؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
* بیشتر.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
- من نمیدانم دیگر. خودت بگو.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دخترک میپرد وسط میگوید من میدانم. بگویم؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پسرک میگوید بگو.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دخترک میگوید: infinity (بینهایت)</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پسرک میگوید: نه! I love her more than infinity</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
این مفهوم را تازگیها یاد گرفتهاند. وقتی از باباشان پرسیدهاند چه عددی از همه عددها بزرگتر است. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بعد دخترک میگوید: مامان I love you 2 infinities</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بعد پسرک میگوید: مامان I love you beyond infinity</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بعد باباشان میگوید: شما دو تا اصلا متوجه هستید دارید چه بلایی سر مفاهیم مطلق ریاضیات میآورید؟!</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بعد بچه ها میگویند: We even don't understand what you are talking about</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بعد هم میروند سر بازیشان و من را میگذارند غرق در"ورای بینهایت". </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
گیسوhttp://www.blogger.com/profile/17395363350865185889noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-796792384271898558.post-38230248872709666262016-05-04T10:21:00.002-07:002016-05-04T10:21:45.075-07:00خدا <div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تولد بابا بوده است. یک کارت براش گرفته ایم و حرف های دخترک را توی آن نوشتیم. آرزو کرده است باباش بتواند "خدا" باشد اما نه خدای نامریی (invisible). خواسته است که بابا خدا باشد اما او بتواند هر روز ببیند او را.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
این اواخر دخترک درباره خدا خیلی می پرسد. یکی از اولین سوالات اش این بود که خدا دختر است یا پسر است. گفتم که خودش چی فکر می کند؟ گفت که نمی داند. گفتم چرا فکر می کند خدا باید یا دختر باشد یا پسر؟ گفت فکر کند شاید خدا پسر باشد. گفتم ولی بعضی از مردم توی بعضی جاهای دنیا فکر می کنند که خدا دختر است. (الهه های مونث)</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
سوال بعدترش چند روز دیگر این بود که خدا کجاست؟ چرا من نمی توانم ببینم اش؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
سوال بعدترش این بود که مامان خدا کی است؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
سوال بعدی این بود که وقتی خدا بمیرد چی می شود؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
*</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دوباره باید برگردم خودم جهان بینی ام را بتکانم.</div>
</div>
گیسوhttp://www.blogger.com/profile/17395363350865185889noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-796792384271898558.post-72211129469087642172016-05-04T10:11:00.001-07:002016-05-04T10:11:33.130-07:00آرزو<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تولد دوست مان دیوید بوده است. همسرش یک سنت جدید برای تولد پایه گذاری کرده است که هر کس یک آرزویی برای کسی که تولدش است بکند و آرزویش را به یک تکه کاغذ بنفش بگوید و کاغذ را آتش بزنیم و برود هوا تا آرزویش برآورده بشود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پسرک آرزو کرده است که خودش یک گیتار برای دیوید درست کند (دیوید گیتار می زند). دخترک هم آرزو کرده است که دیوید بتواند برود خدا را ببیند.</div>
</div>
گیسوhttp://www.blogger.com/profile/17395363350865185889noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-796792384271898558.post-24638025361473308892015-12-06T19:43:00.003-08:002015-12-06T19:43:30.712-08:00شغل آینده<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="direction: ltr; text-align: right;">
از پسرک میپرسم بزرگ شدی میخوای چی کار کنی؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میگوید میخواهم manager باشم! </div>
</div>
گیسوhttp://www.blogger.com/profile/17395363350865185889noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-796792384271898558.post-31990226462959236682015-12-06T19:42:00.000-08:002015-12-06T19:42:09.932-08:00آرزوی کریسمسی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
نزدیک کریسمس است و بچهها توی مدرسهها و مهدکودکها برای بابانوئل نامه مینویسند تا بهش بگویند برای کریسمس چه هدیهای میخواهند. بعد هم مدرسه ومهد کپی نامه به بابانوئل را به دست ما میرساند تا از آرزوهای بچه خبردار باشیم!</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از دخترک میپرسم تصمیم گرفته توی نامهاش به بابانوئل چی بنویسد؟ میگوید هنوز نه. من میگویم چطور است امسال به جای اینکه ازش بخواهی اسباببازی بیاورد به یک چیزی فکر کنیم که بیشتر بشود ازش استفاده کرد و هر روز کاربرد داشته باشد، مثلا مثل لباس.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دخترک کمی فکر میکند و میگوید مامان من راستش نه اسباببازی از بابانوئل میخواهم نه لباس. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میگویم یعنی چیزی نمیخواهی ازش.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میگوید چرا. یک آرزو دارم که ازش میخواهم گوش بدهد به آرزوی من.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آرزوی من این است که همه مردم دنیا الکتریسیته داشته باشند و هیچ وقت خانه کسی تاریک نشود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از بس براش الکتریسته مفهموم عظیمی شده است که فکر کنم کم کم به ادیسون به عنوان پیامبر قرن ایمان بیاورد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پ.ن. توی چند ماه گذشته دو بار اینجا طوفان شده و بعدش برای دو روزی برق نداشتهایم. از تاریکی تعجب کرده است و معنای الکتریسته را یاد گرفته است و فهمیده است خیلی از جاهای دنیا هست که مردمش برق ندارند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
گیسوhttp://www.blogger.com/profile/17395363350865185889noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-796792384271898558.post-57508899473229885712015-10-17T00:22:00.002-07:002015-10-17T00:22:58.597-07:00emergency<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
رفتم توالت.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دخترک آمده در میزند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میگویم صبر کن الان کارم تمام میشود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میگوید حتما باید الان در را باز کنم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میگویم بابا یک دقیقه صبر کن. توالت عمومی که نیست همه با هم بروند تو.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میگوید خیلی مهم است در را باز کن.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میگویم خودت را نگه دار. من هنوز شروع هم نکردم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میگوید مامان همین الان در را باز کن باید یک چیز خیلی مهم بهت بگم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
*</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
در را باز میکنم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بعله؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
وایساده آن بیرون. دستبهسینه. توی نیمه تاریکی راهرو.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
نگاه عمیقی به من میکند. من پرسشگر سرم را به یک گوشه خم کردهام که یعنی بگو دیگه من برم پی کارم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
*</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میگوید مامان خواستم بهت بگم:</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
You can always rely on me</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
always</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
always</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
okay؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
*</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
من آب میشوم و پخش میشوم و قلبام از چشمام بیرون میزند.</div>
</div>
گیسوhttp://www.blogger.com/profile/17395363350865185889noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-796792384271898558.post-86993047451343678192015-10-17T00:16:00.001-07:002015-10-17T00:16:45.798-07:00ایران<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دخترک امروز آمده میگوید مامان میشود یک کم quiet time با تو داشته باشم؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میگویم بفرمایید.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آمده صاف جلوی من نشسته و خیره شده به دو تا چشمهام.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میگوید من آرزو دارم دو تا جا توی دنیا برم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میگویم کجا؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میگوید یکی ایران، یکی دیزنیلند.</div>
</div>
گیسوhttp://www.blogger.com/profile/17395363350865185889noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-796792384271898558.post-51142484975378070642015-10-17T00:11:00.001-07:002015-10-17T00:11:34.796-07:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دخترک پنج ساله است و دارد میرود مدرسه. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
معلم موسیقیشان آمده سر کلاس براشون توضیح داده که بعد از ازدواج اسماش را عوض کرده و الان اسماش یه کم سختتر تلفظ میشود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دخترک آمده میپرسد که آیا همه آدمها بعد از ازدواج اسمشان را عوض میکنند؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میگویم همه نه، بعضیها.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میپرسد آیا من بعد از ازدواج اسمام را عوض کردهام؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میگویم که نکردهام.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میپرسد چرا نکردهام؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میگویم دلیلی نداشتم اسمام را عوض کنم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میپرسد وقتی خودش ازدواج کند، آیا باید اسماش را عوض کند؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میگویم بستگی به خودش دارد؛ باید وقتاش که رسید دقیقتر به این موضوع فکر کند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
*</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بعد پسرک سه ساله با هیجان پریده وسط میگوید:</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
مامان... مامان... من بعد از ازدواج میخواهم اسمام را عوض کنم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دخترک ازش میپرسد میخواهد چه اسمی روی خودش بگذارد؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پسرک میگوید: سوفیا.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دخترک میگوید: اینکه اسم دختره. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پسرک میگوید: خب باشه. من سوفیا رو دوست دارم. میخواهم بعد ازدواج اسمام باشه سوفیا.</div>
</div>
گیسوhttp://www.blogger.com/profile/17395363350865185889noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-796792384271898558.post-45133376454487088652015-09-21T16:26:00.002-07:002015-09-21T16:26:45.254-07:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
به پسرک میگویم: I love you boy</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
منو بغل میکند میگوید: I love you girl</div>
</div>
گیسوhttp://www.blogger.com/profile/17395363350865185889noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-796792384271898558.post-59884567044187213652015-02-05T11:23:00.001-08:002015-02-05T11:23:39.249-08:00آروغ<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پسره دارد رد میشود که باد شکماش ول میشود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دختره میگوید: مامان این چرا از buttاش آروغ میزنه؟</div>
</div>
گیسوhttp://www.blogger.com/profile/17395363350865185889noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-796792384271898558.post-1931606003952933772015-01-20T03:39:00.000-08:002015-01-20T03:39:13.460-08:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<br />
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پسر کوچولوم دستهاش را میندازد دور گردنم و آرhم در گوشم میگوید:</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
I love you so so much maman</div>
</div>
گیسوhttp://www.blogger.com/profile/17395363350865185889noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-796792384271898558.post-26173036980610818162015-01-20T03:36:00.001-08:002015-01-20T03:36:28.574-08:00رویا<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دخترک میگوید مامان من قورمهسبزی میخورم، میرم تو dream</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میگویم چی گفتی؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
قاشقاش را میکند توی خورش، با طمانینه میآورد بالا و در حالیکه که دارد میگذارتش توی دهنش چشمهاش را میبندد و بوی قورمهسبزی را با یک نفس عمیق میکشد تو!</div>
</div>
گیسوhttp://www.blogger.com/profile/17395363350865185889noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-796792384271898558.post-19754027153883953292014-11-25T15:22:00.001-08:002014-11-25T15:22:51.439-08:00جانم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پسر کوچولو لیوان آب را ریخته روی زمین و دارد شلپ شلپ میکوبد رویش.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
صداش میکنم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میگوید: هان؟ جانم؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
(یادم میرود میخواستم دعواش کنم)</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از روی زمین با یک حرکت میدزدمش و محکم به خودم فشارش میدهم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میگویم الان چی گفتی؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میگوید: گفتم جانم...</div>
</div>
گیسوhttp://www.blogger.com/profile/17395363350865185889noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-796792384271898558.post-1573495828095807032014-11-11T16:34:00.000-08:002014-11-11T16:34:02.129-08:00دایناسورن من<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پسرک دو سالهش چند ماهیست که تمام شده است. هنوز خیلی ریزهمیزه است؛ اما دیگر نگرانش نیستم. از بس زبانش دراز است و رویش زیاد است و پاهاش پر زور و دونده است و جملههاش کامل است، دیگر چند ماهی میشود که اصلا وزنش هم نکردهم. دیگر نمیدانم توی نمودار ایکس و ایگرگ کجا زیرش قرار گرفته و کجا رویش. همینکه سالم است و خوب است و شیرین است و عشق است و زندگی است، به نظرم نرمال میرسد و جای نگرانی نیست. اصلا این درجه از فسقلیت وقتی قاطی میشود با سرعت زیاد دویدناش و با جملههای کامل فارسی و انگلیسی حرفزدنش، ترکیب خندهدار تعجببرانگیزی برای دیگران درست میکند. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
باری... این پسرک من مرتب دوست دارد برای خودش و دیگران نقش تعریف کند؛ وقتی میپرسی تو کی هستی، میگوید "من دایناسورن هستم". چند روز پیش دامن بلند گلدار پوشیدهام، به من میگوید: "مامان تو پرنسس هستی؟"</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دیروز برایش نان باگت بریدم و رویش پنیر مالیدم. نانش بخش انتهایی نان باگت بود که شکل یک نیمدایره درآمده بود. انگشت کرده توی نان و پنیرها رو با انگشت خورده است و بعد نان نیمدایره را فرو کرده توی چانهاش و میگوید: "مامان، من daddy هستم؟"</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پ.ن. باباش تازگیها ریش پروفسوری میگذارد.</div>
</div>
گیسوhttp://www.blogger.com/profile/17395363350865185889noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-796792384271898558.post-69615619376011791892014-11-11T16:18:00.002-08:002014-11-11T16:18:44.169-08:00محبوبی که منم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
شبها سر اینکه من بغل کی بخوابم بین پدر و پسر و دختر دعوا میشود.</div>
</div>
گیسوhttp://www.blogger.com/profile/17395363350865185889noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-796792384271898558.post-33848193161013611032014-04-24T23:18:00.002-07:002014-04-24T23:18:16.111-07:00تئوریهای ذهنی دخترک<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پسر کوچولو تازگیها یاد گرفته است که اسباببازیهاش را با دیگران قسمت کند و این مفهموم برایش جا افتاده است که باید منتظر نوبتش باشد و اگر میخواهد دل بچههای دیگر را به دست بیاورد باید چیزهاش را با آنها قسمت کند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دیروز توی ماشین نشستهاند. پسر کوچولو یک میمون روی صندلیش داشت و با ذوق برش داشت. دخترک به داد و هوار که منم monkey میخواهم. پسره دست کوچولوش را دراز کرد و خودش را کش داد و میمون را داد دست دخترک.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بعد گفت: مامان...مامان.... share... share و منتظر ماند تا حسابی با قربون صدقه از خجالتش دربیام.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دخترک گفت: مامان دیگه share کردن یاد گرفته. دیگه big sister شده است!</div>
</div>
گیسوhttp://www.blogger.com/profile/17395363350865185889noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-796792384271898558.post-33733577129571515612014-04-16T17:30:00.000-07:002014-04-16T17:41:06.316-07:00من یک مادرتمام وقتم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دکترا را ول کردم. بالاخره. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
مهمترین زوری که زدم، این بود که محافظهکاری احمقانه را کنار بگذارم و کاری را که واقعا فکر و حس میکردم درست است انجام بدهم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آن روزی که بچهها را گذاشتم مهدکودک و به جای اولین روز کلاس، رفتم یک قهوه گرفتم و دفترچه جلد گلگلیم را درآوردم که برای خودم نامه بنویسم، تنها قولی که به خودم دادم این بود که با خودم روراست باشم. از این همه انفعال دربیایم و افسار زندگیم را دوباره به دست بگیرم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دو ساعت برای خودم نوشتم و با صبر و حوصله به خودم گوش کردم. <br />
تا ظهر که بشود، همه ایمیلها را فرستادم و تلفنهای مهم را زدم تا کار به روز بعد نیفتد که پشیمان بشوم و فکر کنم اگر بخواهم فعلا تمام وقتم را با بچهها بگذرانم، زن عقبمانده جهان سومی بدبختی هستم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
+</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دلم "زنده"گی میخواست. سالها بود حالم از لذتهای قلابی و بیذات و بیاصل و نسب خراب بود. چهطور اینهمه وقت ندیدم و نفهمیدم؟<br />
بچهها خود خود زندگی بودند. رگهام خشک شده بودند از این همه "عَرَض" و اینهمه کمبودگی "ذات".<br />
بچهها "ذات" زندگیند. لحظههای با آنها بودن، نیروی خالص حیات توی رگهای خشکشدهم تزریق میکند.<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
یکی گفت هر وقت خواستی یه break به خودت بدی، بچهها را بگذار پیش من.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
گفتم خبر نداری. از وقتی دکترا و کار را ول کردم و مادر تماموقت شدهام، کلا تو break ام.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پ.ن. هنوز به مامانم که فکر میکرد بچه دوم برای من اشتباه است و هیکلم را به هم میریزد و جلوی پیشرفتهای شخصیم را میگیرد، نگفتهام که سه ماهه مادر تماموقت شدهام.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="http://4.bp.blogspot.com/-KjTtti8OkVI/U08d_HU04rI/AAAAAAAAAEI/Slt3kwg5hpU/s1600/20140414_134121.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="http://4.bp.blogspot.com/-KjTtti8OkVI/U08d_HU04rI/AAAAAAAAAEI/Slt3kwg5hpU/s1600/20140414_134121.jpg" height="205" width="320" /></a></div>
</div>
گیسوhttp://www.blogger.com/profile/17395363350865185889noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-796792384271898558.post-68102960244306387692014-04-10T00:17:00.000-07:002014-04-10T00:17:00.189-07:00چرا برای من پرس جدا سفارش ندادین؟ یک ساله و نیمههه گفت.<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
خانم میآید جوجه کباب را بگذارد جلوی من و کباب برگ را جلوی مرد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پسر کوچولو که کنار من روی صندلی بلند نشسته و همقد من شده است، میزند روی سینهاش و داد میزند: من... من... من...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
خانم هر دو تا ظرف رو هل میدهد طرف ایشان.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
هرهر پیروزی و شیرجه سرپنجههای فسقل توی کباب.</div>
</div>
گیسوhttp://www.blogger.com/profile/17395363350865185889noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-796792384271898558.post-83140355931206981202014-04-08T00:12:00.002-07:002014-04-08T00:12:40.998-07:00شُماتون<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
ترکیب "شما" و "خودتون". </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
خلاقیتهای بکر زبانی از کودک سه ساله.</div>
</div>
گیسوhttp://www.blogger.com/profile/17395363350865185889noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-796792384271898558.post-87001361786497839112014-04-05T18:05:00.001-07:002014-04-05T18:05:30.300-07:00زیبایی از سر تا پاش میباره<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="http://3.bp.blogspot.com/-7pPD0oCbCZE/U0CoOeLz51I/AAAAAAAAAD4/7gYKe7e9Q60/s1600/20140404_205709.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="http://3.bp.blogspot.com/-7pPD0oCbCZE/U0CoOeLz51I/AAAAAAAAAD4/7gYKe7e9Q60/s1600/20140404_205709.jpg" height="320" width="180" /></a></div>
<br /></div>
گیسوhttp://www.blogger.com/profile/17395363350865185889noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-796792384271898558.post-53018454712008564962014-02-27T14:20:00.001-08:002014-02-27T14:20:15.921-08:00Logic<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
به دخترک میگم آخه تو چرا اینقدر خوشگلی؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میگه آخه من تو رو خیلی دوست دارم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
*</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
راست میگهها. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
گیسوhttp://www.blogger.com/profile/17395363350865185889noreply@blogger.com1