از دور خانم را دیدم که انگار دو تا بچه از آغوشیش آویزان بود.
رفتم جلوتر دیدم که دو تا پسر و از دو تا آغوشی جداگانه از مامان آویزانند و خوابشان برده است.
مامان چهره روشن و موهای لخت کوتاه قهوهای داشت. همانطور ایستاده داشت با دوستش که او هم یک بچه بهش آویزان بود حرف میزد.
بهش گفتم چطور آن دو تا را با هم توی بغلش جا داده است؟ بهم دو تا مدل مختلف آغوشیش را نشان داد که یکی از جلوش آویزان بود و آن یکی از سمت راست بدنش. همینطور که داشتم ابراز شگفتی و تحسین میکردم و ازش میپرسیدم که همین دو تا را دارد یا نه، یک دفعه گفت ببخشید و دوید طرف سرسره که به پسرش بگوید مواظب بچههای کوچکتر باشد. همینطوری که داشت میرفت گفت نه، پنج تا بچه دارد.
پنج تا؟ برگشت و گفت آره. ما البته چهار تا بچه میخواستیم ولی خب آخری دوقلو شد. گفت اولی 8 ساله است و دومی 5 ساله و سومی 3 ساله و چهارمی و پنجمی هم هفت ماهه.
دوستش گفت جسیکا فوقالعاده است. هر وقت از دست دو تا بچهم سرسام میگیرم، زنگ میزنم بهش. کلا انرژی مثبت است.
جسیکا خسته به نظر نمیرسید. پوست صورتش روشن بود و وقتی میخندید زیر چشمهاش چروک میافتاد. بیشتر از چهل داشت احتمالا.
هی داشتم با خودم دودوتاچاهار تا میکردم که چهطوری دارد از پس ماجرا برمیاد. پرسیدم که آیا کار هم میکند؟ گفت که پرستار بوده است و از بعد بچه سوم کار را گذاشته کنار؛ چون کارش شیفتی بوده است و اصلا نمیدانسته است برنامهش چطور میشود. گفت که همسرش هم مرتب سفر کاری است و اغلب خودش تنهاست و وقتی شیفت عجیب و غریب داشته باشد نمیدانسته بچهها را چی کار کند. گفت اگر کاری داشته که ساعت رفت و برگشتش مرتبتر و منظمتر بوده شاید میتوانسته کارش را همچنان نگه دارد. گفت که آخر سر تصمیم گرفته که مامان تماموقت باشد تا به بچهها بهتر برسد.
بهش گفتم منم دوست دارم پنج تا بچه داشته باشم، اما نمیتوانم به این سادگی به ماجرا نگاه کنم. هی احساس میکنم اوا، پس خودم چی؟ پس دیگر کی روی خودم سرمایهگذاری کنم؟ آرزوهای شخصیم چی؟
*
جسیکا خیلی آرام بود. از من و همه زنهای دیگری که آن روز سهشنبه بچههاشان را آورده بودند پارک آرامتر بود. میخندید و پوست صورتش از آرامشی عمیق صاف و مهتابی بود.
بهش گفتم آدم الهامبخشی است. گفتم اینهمه آرامشت برای این است که تکلیفت با خودت روشن است. انتخاب کردی که مادرتماموقت باشی و با انتخاب شاد و خوشحالی.
نه مثل من که هنوز هزار تا آرزو و ایده برای خودم دارم و برام مهم است که شخصا آدم قویای باشم و شغل خوب داشته باشم و اثرگذاری اجتماعی داشته باشم و پایگاه اجتماعی معینی را فارغ از نقشهای فعلیم توی خانواده، برای خودم تعریف کنم.
وقتی از پارک بیرون میآمدیم، کنار جسیکا خودم را پرنده بیبال و پری میدیدم که دارد با سر به دیوار قفس میکوبد.
آلمانها یک ضرب المثل دارن که می گه یک بچه بچه نیست، دو تا بچه جهنمه و سه تا بچه دیگه بی خیالیه... احتمالا یک جایی آب از سر آدم می گذره... کلا با بچه دوم به بعد فکر می کنم آدم وارد یک لیگ دیگه ای می شه.
پاسخحذفگیسو جانم خوبی؟ خیلی وقت است نیستی. با اینکه برات کامنت نمیذاشتم هیشوخ اما حالا نگرانی نگذاشت باز هم ساکت باشم. امیدوارم خودت و گلهای قشنگت خوب باشید...
پاسخحذف