۱۳۹۲ فروردین ۳, شنبه

دخترک غذاش را دست نزده است.
قوری چای را می‌آورم سر میز با دو تا فنجان دسته‌دار. چای را که می‌ریزم از توی فنجان‌ها بخار بلند می‌شود.
به دخترک می‌گویم: پس چرا غذات رو نمی‌خوری؟
می‌گوید: مامان، چقدر این داغه. (به قوری اشاره می‌کند)
می‌گویم: بعله. آب جوش توی قوری‌ه و داغه. حالا تو چرا غذات رو نمی‌خوری؟
می‌گوید: مامان، لیوانا بخار دارن.
می‌گویم: بعله. چای داغ توشونه، بخار دارن. حالا غذات رو دوست نداشتی؟
می‌گوید: وای، وای، وای. چای داغه.
می‌گویم: بعله، داغه. غذات؟
می‌گوید: چای مال مامان و باباس.
می‌گویم: من دارم با تو صحبت می‌کنم. چرا وقتی من دارم درباره غذا صحبت می‌کنم تو جواب منو نمی‌دی و داری درباره چای حرف می‌زنی؟
باز می‌خواهد یک اظهارنظر فیلسوفانه درباره چای کند که می‌گویم اول باید درباره غذا حرف بزنیم.
مکث می‌کند.
روبروی‌م روی صندلی بلند در ارتفاع یکسان با من نشسته است.
می‌گوید: مامان؟ (با لحن محکم، در حالی که دارد مستقیم توی چشم‌هام نگاه می‌کند)
می‌گویم: بعله؟
دو تا دست‌هاش را می‌گذارد روی سینه‌ش و می‌گوید: منم حرف دارم.



چای من سرد می‌شود.
یکی باید منو با کاردک از روی صندلی جمع کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر