۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

سی سالگی

دخترک! 
در آستانه سی سالگی‌م و پوست‌انداختن را به وضوح احساس می‌کنم.
حرف‌ها زیاد داشته‌م و اعترافات زیادتر.
اشتباهات سهم‌گینی در زندگی‌م کرده‌م.
تاوان‌های سنگینی بابت اشتباهات‌م پرداخته‌‌‌م.
برخلاف ظاهر آرام‌م، هیچ‌وقت به حرف کسی واقعا گوش نداده‌م و هرچیزی به نظر خودم درست بوده، با اراده و انگیزه‌ای مثال‌زدنی، انجام داده‌م. برایم سخت نبوده است در برهه‌های مهم زندگی‌م برخلاف جریان آب شنا کنم. 
بنابراین نمی‌توانم بگویم ای کاش کسی به من می‌گفت که درست چی بوده و غلط چی؛ ای کاش کسی می‌گفت این‌قدر دنبال درس و دانشگاه نباشم، ای کاش کسی می‌گفت ازدواج در بیست و دو سالگی هنوز خیلی زود است. ای کاش کسی می‌گفت بتمرگ و همه ایده‌هات را بنویس. ای کاش کسی می‌گفت این‌قدر عمرت را هدر نده و کارهای ناتمام بی‌شمار را تمام کن. بشین هی زبان جدید یاد بگیر تا لذت عالم را ببری.

بنابراین من مسئول تمام تصمیماتی هستم که در لحظه انجام، یقین داشتم که درست‌ند؛ اما حالا می‌بینم که نبوده‌ند و بهای بسیار سنگینی برای متوجه شدن پرداخته‌م. باید 12 سالی می‌گذشت تا بفهمم دانشگاه جای درستی برای یادگرفتن نیست. باید می‌فهمیدم که توی سی‌سالگی باید کارم و منبع درآمدم و خانه‌م و شهری که دوست دارم توش زندگی کنم، روشن می‌بودند، که نیستند. باید می‌فهمیدم آدمی که همیشه برخلاف جریان آب شنا کرده است، زودتر از دیگران خسته می‌شود و وا می‌دهد. 
این‌ها را دارم کم‌کم این روزها می‌فهمم.

اما دختر جون!
ای کاش کسی می‌گفت درباره خودت دچار توهمی.
ای کاش کسی می‌گفت آدم‌های معمولی و متوسط با آرزوهای معمولی و متوسط، سردمداران خوش‌بختی‌های بزرگ و رشک‌برانگیز بشریت هستند.
ای کاش کسی می‌گفت آدم‌های بااستعداد و توان‌مند اگر در پایگاه اجتماعی مناسبی رشد نکنند، استعدادشان مایه رنج و بیچارگی‌شان است؛ نه خوش‌بختی و شادمانی‌شان.
ای کاش کسی می‌گفت پدر و مادر آدم بخش زیادی از راه خوش‌بختی آدم را می‌پیمایند و آدمی‌زاد اسیر طبقه اجتماعی‌ش است.
ای کاش کسی می‌گفت ظرف توان آدم‌ها محدود است و برای همه عمر نمی‌توانند برخلاف جریان معمول زندگی شنا کنند.
ای کاش کسی بود که نمی‌گذاشت من این‌همه رنج بکشم. 
ای کاش کسی بود که مهربان‌تر بود.

خودم، خودم را بابت همه اشتباهات‌م سرزنش می‌کنم. 
اما ای کاش کسی بود که از همه بالاها و پایین‌های زندگی من خبر داشت و دست‌کم من را برای ای‌که در همه عمرم به آرزوهام وفادار مانده‌م تحسین می‌کرد.

سی سالگی‌م سخت بود دخترجون.
اما تو را باردار شدم، زاییدم و به همراه تو تجربه‌های دیگری را هم. 
پوست سخت‌م را دارم کم‌کم می‌شکنم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر