۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه

آن روی سکه مادرانگی

امروز خیلی خسته بودم.
هنوز هم شب‌ها هر دو ساعت یک‌بار بیدار می‌شوی و شیر می‌خواهی؛ من اما دیگر بدن‌م توان این‌همه بیدارشدن‌های پیاپی را ندارد. یعنی داشت قبل‌تر اما سه چهار ماه است که دیگر ندارد. به خصوص که هر بار که بیدار می‌شوم دست کم تا چهل‌وپنج دقیقه بعدترش خواب‌م نمی‌برد. این خواب و بیدارشدن‌ها هم هر بار با سردردهای زیادی همراه است.
امروز دیگر آن‌قدر خسته بودم که به گریه افتاده بودم.
تو هی می‌خندیدی و شاد و شنگول و پر انرژی بودی.
من گریه می‌کردم و تو فکر می‌کردی دارم یک کار جدید می‌کنم تا بخندانم‌ت. می‌خندیدی و من باز گریه می‌کردم.
دیگر آن‌قدر به‌م فشار آمده بود که خنده تو هم تن‌م را نمی‌توانست از خستگی و فشار نجات بدهد.
امروز حاضر بودم بمیرم، حاضر بودم برای خودم یک قبر پیدا کنم بروم توش بخوابم. اگر کسی هم پیدا می‌شد و روم خاک می‌ریخت که خیلی هم خوب بود؛ اقلا آدم توی قبر می‌تواند همه تن‌ش کشیده، دراز بکشد و بخوابد و صدایی به گوش‌ش نرسد.
من امروز خیلی خسته بودم؛ آن‌قدر که حاضر شده بودم برای یک ساعت خواب بمیرم.
چرا این‌قدر تنهام؟
بچه‌بزرگ کردن کار یک نفر نیست.
و من خودم هنوز چه‌قدر ضعف دارم. من انگار مادرشدن برام زود بوده است. من از خستگی و خواب و ناامیدی و تنهایی امروز می‌توانستم حتی خودم را بکشم.

پ.ن. الان دقیقا 1.29 نیمه‌شب است. بالاخره دخترک حدود چهاربعدازظهر یک ساعتی خوابید و من هم توانستم چرتی بزنم؛ هرچند وقتی بیدار شد، انگار کسی با مشت کوبید به سرم و از خواب بیدارم کرد و سردرد بدی گرفته بودم. اما راضی بودم؛ هزینه ماجرا از خودکشی به یک قرص مسکن تقلیل پیدا کرده بود و این موفقیت عظمایی بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر