۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

مغزم داشت سوت می‌کشید.
دخترک روی مبل داشت بازی می‌کرد و من داشتم ظرف‌های شام را از روی میز جمع می‌کردم. مرد رفته بود توی اتاق و احتمالا بچه را به امان من گذاشته بود.
من نمی‌دانستم که روی مبل است.
یک دفعه صدای تق بلندی آمد. در واقع چند صدم ثانیه قبل‌تر انگار که سرم را بلند کرده بودم و دیده بودم که از روی مبل بلند شده که بایستد. از پشت پرت شده بود روی زمین.
دو-سه قدم بیشتر باهاش فاصله نداشتم. نفس‌ش رفت انگار. محکم بغل‌ش گرفتم، فریادهای بلند می‌زد.
یکی مغزم را گرفت و کوبید به دیوار، محکم.
مرد سر رسید و دوتایی‌مان را بغل کرد و بچه را سرگرم کرد.
مغزم به دَوَران افتاده بود.
بعد از چند لحظه دخترک ساکت شد و شروع کرد به خندیدن.
من اما از سردرد نمی‌توانستم سرم را بلند کنم.
اشک‌های توی چشم‌هام از یک جایی از توی همان کله انگار می‌آمدند.

دخترک! با چی خودت را به من وصل کرده‌ای آخر؟
سرم درد می‌کند. خیلی درد می‌کند. آن‌قدر که اشک‌هام را سرازیر کرده است.
چطور همچنین موجود مقدسِ بی‌مثالی را به موجود همچین بی‌فکر شلخته‌ای مثل من داده‌اند؟
دخترک!
من واقعا سرم به یک جای سخت کوبیده شد، وقتی که از پشت سر افتادی.
ظرفیت‌م برای همچین مسئولیتی هنوز به‌اندازه و به‌قاعده نیست بچه‌جون.
قبل از آویزان کردن رشته‌های وجودت به همه من، من را محک هم زده بودی تو؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر