ساعت دقیقا یک ربع به نه بود و من داشتم کمکم شامم را تمام میکردم.
مرد غذاش را خورده بود و جوجه را که داشت غرو لند میکرد، بالا پایین میکرد که آرام بشود.
بعد نشاندش روی گردنش. از روی گردن او خم شد و زل زد به من و آه و ناله کرد که یعنی تو را میخوام.
قاشق آخر را گذاشتم دهانم و گفتم: جان دلم! آمدم.
همینطور که داشتم به سمتش میرفتم، برای اولین بار گفت: مامّا...
اول بلند خندیدم، بعد از هیجان براش دست زدم، بعد چند لحظه خشک شدم.
تازه متوجه شدم چی گفت. اشکهام سرازیر شد.
نشان افتخار را زدند تخت سینهم امشب.
مرد غذاش را خورده بود و جوجه را که داشت غرو لند میکرد، بالا پایین میکرد که آرام بشود.
بعد نشاندش روی گردنش. از روی گردن او خم شد و زل زد به من و آه و ناله کرد که یعنی تو را میخوام.
قاشق آخر را گذاشتم دهانم و گفتم: جان دلم! آمدم.
همینطور که داشتم به سمتش میرفتم، برای اولین بار گفت: مامّا...
اول بلند خندیدم، بعد از هیجان براش دست زدم، بعد چند لحظه خشک شدم.
تازه متوجه شدم چی گفت. اشکهام سرازیر شد.
نشان افتخار را زدند تخت سینهم امشب.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر