میگوید "همین دو تا بسهها". بعد با لحن آرامتری ته جملهش اضافه میکند "مامانجون".
مامانم است که دارد توصیه عتابآلودهای میکند که دو تا بچه بس است. میخندم و میگویم اه؛ هاهاها... چرا مامان؟ بچهداشتن خیلی خوب است. دارم به بیشتر هم فکر میکنم. هههههههه.
اما او اصلا شوخی ندارد؛ نمیخندد و حتی مثل همیشه هم نمیگوید هرطوری خودم صلاح میدانم.
از چیزهایی میگوید که نقریبا برای اولین بار است که دارم ازش میشنومشان. مثلا معتقد است هیکلم خراب میشود و از ریخت و قیافه میافتم. (مامان؟ این تویی واقعا؟) بعد اضافه میکند که گذشته از هیکلی که به خاطر بچهدارشدن از دست میدهم، آیا حیف من نیست که با این همه استعداد مهمترین سالهای عمرم را صرف بزرگکردن بچه کنم؛ درحالیکه میتوانم پیشرفت کنم و به جاهای بهتری برسم؟ (مگه تا حالا به کجا رسیدم که به "بهترش" برسم؟ خب مامانم است دیگر؛ فکر میکند الان خیلی جاهای خوبی هستم). به نظرم سکوتم براش مشکوک است؛ چون درباره من سکوت، علامت مخالفت مطلق است
تیر آخر را برای قانعکردن من شلیک میکند؛ میگوید اصلا همه اینها به کنار؛ اصلا بچه بزرگ کنی که آخر سر به چه دردت بخورد؟ همه عمرت را پاش بگذاری که آخرش چی بشود؟ مگر بچه به آدم وفا میکند؟ تا دست چپ و راستش را شناخت میرود پی زندگی خودش و پشت سرش را هم نگاه نمیکند که بابایی داشته و ننهای داشته...
دارد به در میگوید، دیوار بشنود.
انگاری دلش از دست من بد پر است.
مامانم است که دارد توصیه عتابآلودهای میکند که دو تا بچه بس است. میخندم و میگویم اه؛ هاهاها... چرا مامان؟ بچهداشتن خیلی خوب است. دارم به بیشتر هم فکر میکنم. هههههههه.
اما او اصلا شوخی ندارد؛ نمیخندد و حتی مثل همیشه هم نمیگوید هرطوری خودم صلاح میدانم.
از چیزهایی میگوید که نقریبا برای اولین بار است که دارم ازش میشنومشان. مثلا معتقد است هیکلم خراب میشود و از ریخت و قیافه میافتم. (مامان؟ این تویی واقعا؟) بعد اضافه میکند که گذشته از هیکلی که به خاطر بچهدارشدن از دست میدهم، آیا حیف من نیست که با این همه استعداد مهمترین سالهای عمرم را صرف بزرگکردن بچه کنم؛ درحالیکه میتوانم پیشرفت کنم و به جاهای بهتری برسم؟ (مگه تا حالا به کجا رسیدم که به "بهترش" برسم؟ خب مامانم است دیگر؛ فکر میکند الان خیلی جاهای خوبی هستم). به نظرم سکوتم براش مشکوک است؛ چون درباره من سکوت، علامت مخالفت مطلق است
تیر آخر را برای قانعکردن من شلیک میکند؛ میگوید اصلا همه اینها به کنار؛ اصلا بچه بزرگ کنی که آخر سر به چه دردت بخورد؟ همه عمرت را پاش بگذاری که آخرش چی بشود؟ مگر بچه به آدم وفا میکند؟ تا دست چپ و راستش را شناخت میرود پی زندگی خودش و پشت سرش را هم نگاه نمیکند که بابایی داشته و ننهای داشته...
دارد به در میگوید، دیوار بشنود.
انگاری دلش از دست من بد پر است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر