خانوم و آقای آشنا پسر دومشان سه ماه قبل دنیا آمده است. میرویم دیدنش. پسرک ناز و زیبا و دوستداشتنی و خندهرویی است.
دخترک را بغل میکنم تا نزدیک پسرک باشد و مثل هر وقت دیگری که بچه کوچک میبیند، شاد بشود و ابراز احساسات کند.
اما دخترک همه حواسش به خانوم آشناست که بین همه حاضران با لباسهای خاکستری و مشکی و سورمهای، ژاکت قرمز پوشیده است.
میگویم دخترک انگار به مادر بچه بیشتر از خود بچه علاقهمند است.
خانوم آشنا با خنده و با صدای بلند میگوید: آخه میدونه من پسر دارم! حواسش خوب جَمعه!
آخر منی که در حد امکان، لباسهای سفید و سبز و زرد تن دخترک میکنم، چی بگویم به این خانوم؟
دخترک را بغل میکنم تا نزدیک پسرک باشد و مثل هر وقت دیگری که بچه کوچک میبیند، شاد بشود و ابراز احساسات کند.
اما دخترک همه حواسش به خانوم آشناست که بین همه حاضران با لباسهای خاکستری و مشکی و سورمهای، ژاکت قرمز پوشیده است.
میگویم دخترک انگار به مادر بچه بیشتر از خود بچه علاقهمند است.
خانوم آشنا با خنده و با صدای بلند میگوید: آخه میدونه من پسر دارم! حواسش خوب جَمعه!
آخر منی که در حد امکان، لباسهای سفید و سبز و زرد تن دخترک میکنم، چی بگویم به این خانوم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر