بردیماش عکاسی. یک بچه دیگر دید تقریبا همسن و سال خودش. مادر بچه آوردش نزدیک پیش این شنبلیله خانوم من.
تا بچه را دید شروع کرد به قاهقاه خنده. دست بچه را دو دستی گرفته بود و هی میخندید. آن بچه احساس غریبگی میکرد. خودش را هی عقب میکشید و هنهن میکرد. هر چی آن خودش را بیشتر عقب میکشید و وحشتزده نگاه میکرد، این خندههاش بلندتر میشد...
امروز دوستم گفت: بیا این هم بچه اجتماعی. حالا هی تو بگو میخوام دور و بر بچهم شلوغ باشد که اجتماعی بشود.
بعد گفت این بچه بینظیره. اصلا بقچهی هوش و شعور و فهم و آگاهی است. اصلا برای خودش یکپارچه آدم باشخصیت است.
ماجرای شکستن در را بهش گفته بودم. امروز میگفت با این شخصیتی که از بچهت سراغ دارم، به نظرم داشته است همان موقع دنبال کلید میگشته بیاید در را برای تو باز کند، ولی احتمالا فقط قدش به قفل در نمیرسیده و هاج و واج مانده بوده که مامان من دارد چی کار میکنه از پشت در.
تا بچه را دید شروع کرد به قاهقاه خنده. دست بچه را دو دستی گرفته بود و هی میخندید. آن بچه احساس غریبگی میکرد. خودش را هی عقب میکشید و هنهن میکرد. هر چی آن خودش را بیشتر عقب میکشید و وحشتزده نگاه میکرد، این خندههاش بلندتر میشد...
امروز دوستم گفت: بیا این هم بچه اجتماعی. حالا هی تو بگو میخوام دور و بر بچهم شلوغ باشد که اجتماعی بشود.
بعد گفت این بچه بینظیره. اصلا بقچهی هوش و شعور و فهم و آگاهی است. اصلا برای خودش یکپارچه آدم باشخصیت است.
ماجرای شکستن در را بهش گفته بودم. امروز میگفت با این شخصیتی که از بچهت سراغ دارم، به نظرم داشته است همان موقع دنبال کلید میگشته بیاید در را برای تو باز کند، ولی احتمالا فقط قدش به قفل در نمیرسیده و هاج و واج مانده بوده که مامان من دارد چی کار میکنه از پشت در.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر