۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه

می‌پرسد دوست دارم وقت‌هایی را که شیرش می‌دهم؟
می‌گویم که دوست دارم.
می‌گوید که او دوست نداشته است.
می‌گوید که دوست داشته هرچه زودتر بچه‌هاش را از شیر بگیرد. برای اینکه احساس حیوانی به‌ش دست می‌داده است. احساس می‌کرده مثلا خودش گاو است و بچه مثلا گوساله.
می‌پرسد من چه حسی دارم؟
می‌گویم خب؛ اغلب وقت‌هایی که شیرش می‌دهم انگار که در لحظه مک زدن یک برق فشار قوی به من وصل می‌کنند و با همان فشار، آرامش به درون من روانه می‌کنند.
لبخند مبهمی می‌زند. می‌فهمم که سر در نمی‌‌‌آورد من چه می‌گویم.
لبخند مبهمی می‌زنم. سردرنمی‌آوردم که چه می‌گوید.

پایان مکالمه. نقطه.   

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر