۱۳۹۰ فروردین ۱۶, سه‌شنبه

امروز اتفاق افتاد

تک‌زنگ می‌زند که یک لحظه بروم بیرون و چیزی را که جا گذاشته است، براش ببرم.
باران تندی می‌آید. می‌پرم بیرون. یک بوس هم برایش می‌فرستم و می‌دوم که بروم توی خانه.
در بسته است.
دستگیره را می‌چرخانم.
تکان نمی‌خورد.
شنبلیله پشت در نشسته است و دارد بازی می‌کند.
دوباره دستگیره را می‌چرخانم؛ به راست، به چپ.
در باز نمی‌شود.
نفس‌م حبس می‌شود.
در را فشار می‌دهم.
انگار که قفل شده است.
من این ور درم.
بچه‌م آن ور در است.
فشار می‌آورم و باز هم فشار.
در تکان نمی‌خورد.
بچه‌م آن ور در است.
با همه قدرتی که دارم با تن‌م می‌کوبم به در.
آن‌قدر می‌کوبم و می‌کوبم تا در باز می‌شود؛
چارچوب چوبی در می‌شکند و تکه‌تکه‌ش می‌ریزد روی زمین.
قفل و پایه قفل هم از جاشان درمی‌آیند و با پیچ‌های بزرگ‌شان می‌افتند روی زمین.
می‌پرم تو و گنجشک‌م را بغل می‌کنم. محکم به خودم فشارش می‌دهم. صدای تالاپ تالاپ قلب‌م را می‌شنوم.
*
آرام که می‌شوم، باور نمی‌کنم من این کار را کرده باشم.
من؟ یک آدم ریقوی بی‌زور زدم در خانه را شکستم؟
هرچقدر سعی می کنم به یاد بیاورم که توی آن لحظات چه اتفاقی افتاد، نمی‌توانم.
فقط یادم می‌آید هی فکر می‌کردم من این ور در هستم و بچه‌م اون ور در.
فقط یادم می‌آید تن‌م را می‌کوبیدم به دری که فاصله انداخته بود بین منی که ابن ورش بودم و او که آن ورش بود.

زورم مثل یک اژده‌ها زیاد شده بود؛ در که هیچی، هر چیز دیگری هم که بود انگار داغان‌اش می‌کردم.
*
این من بودم؟
این کی بود؟
من بودم که در را شکستم؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر