۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

پاهاش

لباس‌هایی که روزهای اول به تن دخترک زار می‌زدند، حالا کاملا اندازه‌ش شده‌اند.
وقتی زمین می‌گذاریم‌ش و نق‌ونال می‌کند که بغل‌ش کنیم، اگرتوجهی نکنیم یا اگر کنارش باشیم و بلندش نکنیم، سعی می‌کند سرش را به طرف بالا بکشد و معمولا در حد دو سانتی موفق می‌شود!
خلاصه که در کل توانایی‌های جسمانی‌ش کاملا قابل‌توجه است؛ فعلا هم از توانایی ذهنی‌ش خبر ندارم.
بعضی شب‌ها آن‌قدر دوست‌ش دارم که می‌خواهم شب‌ها بیدار بمونم بالا سرش و تا بلند شد بغلش کنم یا شیرش بدهم. گاهی عصرهایی که خوابیده است، دل‌م براش تنگ می‌شود و می‌روم بالا سرش و هی می‌گویم پس کی بیدار می‌شوی تو؟
ابروهای سیاه‌ش حالا پرتر شده است و پیوستگی وسط ابروها نمایان‌تر. گاهی کمی اخم می‌کند و فکر می‌کنم با این ابروهای پر مشکی که دارد، اگر اخمو باشد، دیگر حسابی دیدنی است.

باید از پاهایش بگویم. آخ از پاهاش؛ وقتی گذاشته‌مش روی سینه و شکم‌م و او هم دارد از سینه‌هایم عین یک کوه بالا می‌رود تا پیدای‌شان کند و مک بزند. من با دست‌هام پاهای‌ش را می‌گیرم و شست دست‌ها روی پاشنه پاهاش قرار می‌گیرد... وای که بهترین حس دنیا را دارد؛ این پاشنه‌های کوچک، نرم‌ترین سطح عالم است. توی زندگی‌ام نرم‌تر از این، چیزی را لمس نکرده‌ام... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر