امروز رفتیم بیرون. توی مال دیدم که انگار دارد کلافه میشود از حالت خوابیده توی کالسکه. به حال نشسته درش آوردم. شروع کرد به دیدزدن دوروبر و با تعجب و دهن باز براندازکردن اطرافش. دو تا خانوم پیر آمدند رد بشوند و تعجب کردند از اینکه این جوجه اینقدر کوچولوست و توی کالسکه نشسته است. ایستادند و این جوجه اولین لبخندش را به کسانی که اصلا نمیشناسد، زد و آن دو تا را غرق ذوق کرد.
مروز اولین بار بود که بیرون برده بودمش و بیدار بود. آنقدر از دیدن فضای جدید امروز حیرتزده بود که همهش کلهش با چشمهای گردشدهش درحال چرخیدن مداوم به اطراف و دیدزدن دنیایی بود که کمتر از یکماهه که پا توی آن گذاشته است.
تا برسیم به مال، یک بار ایستاده وسط راه شیرش دادم. یک بار توی مال و یک بار هم جایی که داشتیم ناهار میخوردیم. وقتی وایساده بودم و شیرش میدادم، خودم از خودم تعجب میکردم.
خلاصه بعد از چهارساعتونیم آمدیم خانه و وقتی خواستم پوشکش را عوض کنم، دیدم که آنقدر سنگین شده است و پر که تعجب کردم. آخر این بچه اصلا تحمل کثیفی را ندارد و تا جاش را خیس میکند یا گریه میکند یا نق میزند تا عوضش کنم اما امروز نمیدانم از تعجب فضای جدید بود یا از چی که اصلا صداش درنیامد.
از امروز که رسیدم خانه، دارم از عشق لبریز میشوم. امروز نمیدانم چرا هی دقیقا این احساس عشق در من شروع به جوشش کرده است و فکر میکنم که دیوانه این موجود کوچکم؛ که این سهوجبی بیش از هر چیز دیگری در این دنیا به من لذت و شادمانی هدیه میکند.
تا به امروز دوستش داشتم اما احساسی شبیه عشق را هنوز تجربه نکرده بودم.
امروز روز مهمی است. از دور به نزدیک آمد. به قلبم نزدیکتر شد و جوشش احساسات گرم را بهش در خودم دیدم..
چه توصیفکردنش سخت است...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر