۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

در من و بی من

تا حالا سه بار بدون دخترک از خانه بیرون رفته‌م. هر بار بین یک ساعت‌ونیم تا دو ساعت طول کشیده است.
حس عجیبی دارم وقتی تنها بیرون‌م. تازه مامان اینجاست و هر سه بار هم شیر از قبل برایش دوشیده بودم. 

اما وقتی بیرون‌م، مضطرب‌م. نگران‌م. نمی‌دانم از چه بابت. ته دل‌م یک‌جوری است. نمی‌توانم به کاری که بیرون از خانه دارم تمرکز کنم. دل‌م می‌خواهد زودتر تمام‌ش کنم و برگردم. انگار که همه‌ش فکر می‌کنم اتفاقی می‌افتد که من باید حضور داشته باشم. 
نمی‌دانم دقیقا چه حسی است. حس‌ش مثل وقتی است که آدم یک چیز مهم را خانه جا گذاشته است و حالا باید زودتر برگردد و آن را هم بردارد. نمی‌دانم دقیقا.
اولین بار که بی‌دخترک رفتم بیرون، هی دست به شکم‌م کشیدم و فکر کردم ای کاش هنوز اون تو بودی و الان با من بودی. هم خیال‌م راحت بود و هم اینکه جایی تنهایت نمی‌گذاشتم... ولی دیگر در درون من نبود و از من جدا شده بود و من انگار بخشی از خودم را که تا چند روز پیش در درون خودم بوده است، هی توی خانه جاش گذاشته‌م و هی نگران خودم‌م.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر