۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

سیاست‌مدار

وقتی کاری می‌کند که نباید بکند، نگاه‌ش می‌کنم؛ بی‌حرف و بی‌لب‌خند.
مثلا بلند شده و دست‌هاش را گرفته به موهای من تا تعادل خودش را حفظ کند و من دردم می‌آید.
نگاه‌ش می‌کنم. به روبرو خیره می‌شود؛ درحالی‌که مثلا صورت‌ش بیش از بیست سانت از صورت من فاصله ندارد.
اصلا به من نگاه نمی‌کند. همان‌طور که به روبرو خیره شده است، دارد با خودش با جدیت حرف می‌زند.
من همچنان ساکت و صامت نگاه‌ش می‌کنم.
بعد از چند لحظه احساس می‌کنم خودش فهمیده است و دیگر بس است.
به محض اینکه فکر می‌کنم باید دوباره مهربان باشم، نگاه‌ش را از روبرو می‌ندازه روی صورت من. می‌خندد و خودش را پرت می‌کند توی بغل‌م.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر