ساعت از یک و نیم نصفه شب گذشته است و ما از خانه دوستی میآییم.
من رانندگی میکنم و مرد عقب کنار صندلی دخترک نشسته است.
کمکم بیدار شده است و گریه میکند. لالایی براش میخوانم.
خیابانها کاملا خلوت است و جادهها پهن شدهاند.
من رانندگی میکنم و مرد عقب کنار صندلی دخترک نشسته است.
کمکم بیدار شده است و گریه میکند. لالایی براش میخوانم.
خیابانها کاملا خلوت است و جادهها پهن شدهاند.
کمکم میبینم که خودم از بالا دارم به زنی نگاه میکنم که رانندگی میکند اما حواسش به جاده و ماشین نیست و زنی را میبینم که لالایی میخواند و صداها آنچنان در درونش صدا میکنند که انگار از روز ازل این لالایی با گِل او سرشته شده است.
خودم را میبینم که هیچکدام ازاینها نیستم و دارم از فاصله به زنی نگاه میکنم که نه حواسش به جاده است و نه به لالایی؛ اما دارد رانندگی میکند و از درونش لالایی میخواند.
به زن نگاه میکنم. فاصله دارم از او. انگار یکی به جای او حواسش هم به جاده است و هم به لالایی.
خودش کجاست؟
شاید دارد از بالا خودش را زیر نظر میگیرد.
تا برسیم خانه دارم به او نگاه میکنم؛
جاده از صدای لالایی زن پهنتر میشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر