۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

بحری‌ست بحر عشق که هیچ‌ش کناره نیست

یکی منو نجات بدهد؛ گیج و منگ‌م.
اصلا کی این‌همه بزرگ شد که نفهمیدم؟!
کی یاد گرفت به طرف کنترل تلویزیون و قمقه قرمز و بند صورتی کفش‌ش و روزنامه و کاغذها و کتاب‌های من شیرجه بزند؟
کی یاد گرفت دست‌های منو بگیرد و انگشت‌هام را بکند توی دهن‌ش و مک بزند؟
کی یاد گرفت دست‌های بی‌هوای منو توی هوا بقاپد و سرش را بمالد روی آن؟
کی یاد گرفت توی بغل‌م هی وول بخورد تا خوب خودش را جا کند و اندازه بغل من بشود؟
کی یاد گرفت دیگر نگذارد غذا توی دهن‌ش بگذارم، آن را از من بگیرد و خودش با تلاش خستگی‌ناپذیر راه قاشق را به دهان‌ش پیدا کند؟
کی یاد گرفت تا شیر می‌خورد، زود بچرخد و روی شکم بلند شود و خودش آروغ بزند؟
کی یاد گرفت به حرف‌های من و مرد با دقت گوش بدهد و حتی گاهی به حرف‌های ما بخندد؟
کی یاد گرفت نگاه‌های عمیق بکند، وقتی حواس‌مان به‌ش نیست و آن‌قدر نگاه‌کردن را ادامه بدهد که سر برگردانیم و وقتی خیال‌ش راحت شد، دوباره مشغول کارش بشود؟
کی یاد گرفت شب‌ها دیگر بدون شیر و لالایی و تکان‌تکان خواب‌ش ببرد؟
اصلا کی یاد گرفت یک عضو واقعی و حقیقی خانواده ما بشود و برای خودش هویتی کاملا مستقل پیدا کند؟
کی؟
چهطور متوجه نشدم؟
دخترجون!
تا همین هفت ماه پیش هنوز توی دل من بودی آخر!
کی دل من این طور رفت؟
کی توی تمام سلول‌هام صدای خنده‌های تو و طعم نگاه‌ مهربان چشم‌های زیبای تو حک شد که اصلا خبردار هم نشدم حتی؟
من کجام؟ تو کجایی؟
من کی‌م؟ همان آدم هفت ماه پیش‌م یعنی؟
یعنی ممکن است با این‌همه عشقی که به جان‌م روان شده است، همان آدم سابق باشم؟!
یکی منو نجات بدهد؛ من گیج‌م، من منگ‌م...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر