۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

چشم‌هایش

روی تخت می‌نشینم و زانوهام را می‌آورم بالا. می‌گذارم‌ش روی زانوها. نگاه‌م می‌کند. مستقیم توی چشم‌هام زل می‌زند. مستقیم توی چشم‌هاش زل می‌زنم.
چشم‌هاش ستاره دارد؛ مژه‌هاش شعاع نور ستاره‌اند.
مستقیم به چشم‌های من نگاه می‌کند؛ مستقیم. چشم‌هاش را نمی‌چرخاند. پشت این چشم‌ها... آخ پشت این چشم‌ها...
چه‌قدر از من قوی‌تر است؛ چه‌قدر زور روح‌ش از من بیش‌تر است.
تاب نگاه مستقیم‌ش را ندارم؛ شعاع نور چشم‌م را می‌زند.
تو کی هستی بچه؟
چشم‌هاش را به گوشه می‌چرخاند، گردن‌ش را خم می‌کند و می‌خندد.
نجات پیدا می‌کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر