۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

جهنم

سینه‌ش خس‌خس می‌کند، سرفه خشک می‌کند و آب دماغ‌ش راه افتاده است. به خودم که می‌چسبانم‌ش تا بی‌حالی‌ش با بازی‌کردن با من کمی بهتر بشود، احساس می‌کنم تب هم دارد.
شیرش می‌دهم. می‌خواهم بلندش کنم که یک لحظه احساس می‌کنم نفس‌ش گرفته است.
نفس‌م درنمی‌آید. مرد را که نشسته است، با صدای خفه و وحشت‌زده صدا می‌کنم. بچه را از من با سرعت می‌گیرد و به پشت‌ش می‌زند. به نظر تنفس‌ش طبیعی است.
من دست‌هام را می‌گذارم روی صورت‌م و های‌های گریه می‌کنم.
شب به این فکر می‌کنم که باید حتما یک کلاس کمک‌های اولیه بروم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر