وقتهایی هست که حتی حوصلهی دخترک را هم ندارم.
وقتهایی هست که دلم میخواد کسی را داشتم که از بیپناهی، سرم را روی زانوش بگذارم و موهام را نوازش کند.
وقتهایی هست که چون آن یک نفر را ندارم، دلم میخواهد بروم یک گوشه اتاق، یک لحاف بکشم روی سرم و گریه کنم.
وقتهایی هست که انگار آخرین قطرههای حیات را از من، با سرنگ بیرون کشیدهاند و من را از درون خشکاندهاند...
وقتهایی هست که دلم میخواد کسی را داشتم که از بیپناهی، سرم را روی زانوش بگذارم و موهام را نوازش کند.
وقتهایی هست که چون آن یک نفر را ندارم، دلم میخواهد بروم یک گوشه اتاق، یک لحاف بکشم روی سرم و گریه کنم.
وقتهایی هست که انگار آخرین قطرههای حیات را از من، با سرنگ بیرون کشیدهاند و من را از درون خشکاندهاند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر