۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

چون جان می‌روی اندر میان جان من

همیشه فکر می‌کردم خیلی مانده است تا آمادگی بچه‌دارشدن داشته باشم. بچه به نظرم موجود دیگری بود که وارد زندگی خودم می‌کردم‌ش؛ ممکن بود خیلی هم لذت‌بخش باشد اما پیامدهای ناخواسته‌اش، احتمالا کنترل من را بر روی بخش‌های مهمی از زندگی‌م از بین می‌برد و من حاضر نبودم چنین حقی را به کسی بدهم.

حالا اما حس‌م متفاوت است؛ بچه چیزی بیرونِ از درون من نیست. انگار که این موجود مثلا امتداد دستِ من یا امتداد پایِ من یا امتداد قلبِ من است؛ یعنی دقیقا خود من است. او چیزی ورای من، یک موجود خارجی که الان به زندگی من تحمیل شده نیست.
شاید به نظر خودخواهانه برسد؛ دوست‌ش دارم چون خودم است، «دیگری» نیست. اما بیش‌تر، از حسی بسیار عمیق و متفاوت از خودخواهی حکایت می‌کند.

می‌بینم که در ده سال اخیر خصوصیات اخلاقی و شخصیتی مهمی در من تغییر پیدا کرده است و من با بسیاری از آن‌ها -اگر نگویم همه که کلی‌گویی بی‌جا نکرده باشم- کنار آمده‌ام و آنها را به عنوان «تغییر» در زندگی‌م، در شخصیت‌م، در اخلاقیات‌م و در روحیات‌م پذیرفته‌ام.
بچه‌م هم نه یک موجود خارجی که حالا سبک زندگی و همه اولویت‌های من را به‌کلی تغییر داده است، بلکه امتداد خودم است و تغییری است که من دارم در طول عمر خودم می‌کنم. آنقدر از من است و در من است، که نمی‌توانم توضیح بدهم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر