دو روز است که تا به پشت میگذارمش، برمیگردد و روی دستهاش بلند میشود. پاهاش را تکان میدهد اما هنوز نمیتواند خودش را به جلو بکِشد.
صورتش که میافتد پایین مماس با زمین، فکر میکنم باید سرش را بالا نگه دارم.
صبر میکنم اما.
فکر میکنم که خودش باید سرش را بلند کند دوباره.
گریه میکند.
بلند کنم؟
گریه میکند.
خودش باید بلند کند.
گریه میکند.
وایستا عقب.
خودش یاد میگیرد.
فرصت امتحانکردن بده بهش.
گریه میکند.
زور میزند.
به دستهاش فشار میآورد.
سرش را بلند میکند.
نفسم راحت میشود.
بهش می گویم:جااااااااااااااانِ دل....
با سرِ بلند و گردنِ افراشته، به چشمهام میخندد؛ جانِ دل.
صورتش که میافتد پایین مماس با زمین، فکر میکنم باید سرش را بالا نگه دارم.
صبر میکنم اما.
فکر میکنم که خودش باید سرش را بلند کند دوباره.
گریه میکند.
بلند کنم؟
گریه میکند.
خودش باید بلند کند.
گریه میکند.
وایستا عقب.
خودش یاد میگیرد.
فرصت امتحانکردن بده بهش.
گریه میکند.
زور میزند.
به دستهاش فشار میآورد.
سرش را بلند میکند.
نفسم راحت میشود.
بهش می گویم:جااااااااااااااانِ دل....
با سرِ بلند و گردنِ افراشته، به چشمهام میخندد؛ جانِ دل.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر