۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

پوشک دخترک را عوض می‌کنم و حتی از بوی بَدش هم به وجد می‌آیم و قاه‌قاه می‌زنم که به‌به چه بوی بدی هم دارد! همه‌جای دخترک را ماچ‌مالی می‌کنم. از هیچ چیزش و هیچ کارش ناراحت نمی‌شوم. حتی وقتی شب‌ها وسط یک خواب مهم هستم و یا دارم از خستگی می‌میرم، وقتی او بیدار می‌شود، من اصلا خوش‌بخت‌م که به خاطر او از خواب بیدار می‌شوم...

فکر می‌کنم که مادر من هم همه این کارها را برای من کرده است؟ یعنی همه جای منو ماچ‌مالی کرده است؟ تصورش را که می‌کنم، خجالت می‌کشم! یعنی از بوی بد کارخرابی‌های من ذوق‌زده شده است؟ یعنی اندازه من، که برای دخترک‌م می‌میرم، برای من مرده است؟
به خودم می‌گویم: نه پس! آسمان باز شده است و فقط تو یکی بچه‌دار شدی. در این میلیون‌ها سال عمر بشریت، فقط تو داری تخم دوزرده برای بچه‌ت می‌گذاری...

مامان! پس چرا تا حالا چیزی در این مورد به من نگفتی؟ چرا نگفتی چطوری قربان‌صدقه‌م می‌رفتی؟ یک وقت ناراحت نشوی. می‌دانی که چه‌قدر عزیزی. اصلا کیه که نداند تو توی زندگی من چه جای‌گاهی همیشه داشته‌ای. کیه که نداند مادر من همیشه به‌ترین دوست همه زندگی من بوده است؟ کیه که نداند چه‌قدر همیشه به داشتن تو افتخار می‌کرده‌ام؟

این سوالات امشب برای اولین بار به ذهن‌م رسیده‌اند. آن موقع که برای دنیاآمدن دخترک پبش‌م بودی، هنوز این چیزها برای‌م سوال نشده بود که ازت بپرسم‌شان.

راستی مامان! امروز متوجه شدم که من به سن‌وسالِ الان دخترک‌م بودم که تو دوباره باردار شدی. یادت هست از بارداری دوم‌ت همیشه به عنوان یکی از سخت‌ترین دوران زندگی‌ت یاد می‌کنی؟ از خود بارداری که نه. از سختی‌هایی که در زندگی‌ت در آن دوران پیش آمد. همیشه می‌گفتی سر برادرم چون خیلی فشارهای عصبی و روانی به‌ت وارد شده است، فکر می‌کنی در مقابل برادرم خیلی مسئولی. فکر می‌کنی که او بچه بی‌گناهی بوده است که از جنینی توی شکم تو و به واسطه‌ی تو،  ناخواسته، به‌ش آسیب رسیده است.
مامان! هیچ‌وقت فکر نکرده بودم که خُب من هم آن‌موقع بچه‌ی چاهار-پنج ماهه‌ای بودم. یعنی به من هیچ آسیبی نرسیده بوده است؟ یعنی چون او توی شکم‌ت بود، فکر می‌کنی اثر مستقیم از حالات پریشان روحی تو گرفته است و تو هنوز بابت این مساله بعد از سی سال، احساس گناه می‌کنی؟

مامان! باور کن که امشب اولین بار است توی زندگی‌م که این سوالات به ذهنم رسیده است. فقط خواستم به‌ت بگویم روزهایی که من غمگین‌م، دخترک‌م نمی‌خندد. هر کاری‌ش می‌کنم، هر ادایی درمی‌آورم، هر صدایی درمی‌آورم، نمی‌خندد. می‌فهمد دارم به‌ش دروغ می‌گویم و واقعا شادمان نیستم. نگاه عمیقی به من می‌اندازد و می‌گوید تو غم‌گینی و من این را می‌دانم...

مامان! می‌دانی که چه‌قدر برای‌م عزیزی و چه‌قدر به‌ت افتخار می‌کنم. فقط ای کاش روزی جرات کنم و این‌ها را از تو بپرسم که آیا هیچ‌وقت فکر کرده‌ای که اثر حالات روحی و روانی تو بر من -دخترک چندماهه‌ت- اگر بیشتر از جنین توی شکم‌ت نبوده باشد، کم‌تر هم نبوده است؟ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر