۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

دغدغه مشترک

دی‌شب باز خواب‌ش را دیدم.
همین لباس سفیدی که موقع خواب تن‌ش کرده بودم، تن‌ش بود.
بالا گرفته بودم‌ش و داشتم توی چشم‌هاش نگاه می‌کردم و با هم می‌خندیدیم.
به من گفت: مامان منو ببر سفر.
باز تعجب کردم که دارد حرف می‌زند.

بعد دوتایی رفتیم به یک سفر طولانی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر