۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

چند ماه داشتم فکر می‌کردم که حالا چه‌طوری مهدکودک و حالا کجا و حالا پیش کی و حالا چه‌جوری و حالا دل‌تنگی و حالااحساس گناه و چه و چه و چه.
روز اول از ساعت 7.30 صبح رفت. ساعت دو بعدازظهر رفتم دنبال‌ش، در حالی سه بار زنگ زده بودم که مطمئن باشم حال‌ش خوب است.
داشت با دو تا بچه دیگر با اسباب‌بازی بازی می‌کرد. صداش کردم، من را که دید، لب‌خند زد و دوباره سرش را برگرداند طرف بچه‌ها و مشغول بازی شد.
اصلا من را دید؟
باید اعتراف کنم که ته دل‌م خوش‌حال نبودم که این‌قدر آن‌جا را دوست داشت.
بعد چند روز که گذشت، با احساس آزادی‌یی که بعد از یک سال خانه‌نشینی مطلق سخت به مذاق‌م خوش‌مزه می‌آمد، دل‌م قرص شد که مهدکودک‌ش را دوست دارد.
حالا عصرهای بعد از مهد، به هر دومان بیش‌تر از قبل خوش می‌گذرد با هم. به وضوح بیش‌تر از قبل باهاش بازی می‌کنم و بیش‌تر از قبل با هم می‌خندیم.
نمی‌دانستم خودم هم به اندازه او و بلکه هم بیش‌تر، به این احساس آزادی نیاز دارم. 

۱ نظر: